هوای گرم #خرداد ماه سال 1368 در محله #هفت_تیر #تهران بود که خداوند فرزند پسری را به خانواده قربانی هدیه داد، همان سال بود که در 14 خردادش، کل ایران در مصیبتی بزرگ فرو رفت و #داغدار #رهبر_کبیر_انقلاب شد. مادر روحالله، اول نامش را #عباس گذاشته بود، اما بعد از #رحلت_امام_خمینی(ره) نام فرزندش را تغییر داد و #روحالله گذاشت. پدر روحالله #سردار_سپاه و از #رزمندگان #هشت_سال_جنگ_تحمیلی #عراق علیه #ایران است و مادر روحالله که زنی مؤمنه بود، او را در سن پانزده سالگی تنها گذاشت و به رحمت خدا رفت.
روحالله 10 سال از زندگی خود را در این دنیا بدون مادر سَر کرد. در سن 19 سالگی از شاگردان اخلاق #حاج_آقا_مجتهدی_تهرانی شد و از ایشان بهرههای فراوانی برد. #دانشگاه_هنر قبول میشود و در کنارش در کلاسهای #انیمیشن #حوزه_هنری هم شرکت می کند و زمانی که جذب #سپاه می شود از #دانشگاه انصراف میدهد. مادر روحالله هم مثل همه مادران برای پسرش آرزوهایی داشت، و همیشه آرزویش بود که یا شهید شود و یا اینکه یک #طلبه باشد تا قدمی در راه #دین بردارد و روحالله سالها بعد آرزوی مادر را در #دفاع از #حرم_عقیله_بنی_هاشم سلامالله علیها محقق کرد.
@Refighe_Shahidam313
ادامه #زندگینامه شهید از زبان همسر
#زمستان 90 مهمان حرم آقا علیبنموسی الرضا علیهالسلام همراه با همکلاسیهای دوره دانشگاهم بودم، از حضرت یک #همسر مؤمن و باتقوا و دیندار خواستم و اینکه هدیه ازدواج به من عاقبت به خیری در دنیا و آخرت باشد، یک ماهی شد از برگشت سفرم که با واسطه دختر خاله مادرم، من و روحالله به هم معرفی و با هم آشنا شدیم و 18 فروردین سال 91 روحالله با خانوادهاش به خواستگاری من آمدند. خانواده من و روحالله از لحاظ فرهنگی، اعتقادی و اجتماعی و سبک زندگی بسیار شبیه به هم بود.
هر دو بزرگ شده در خانوادههای سپاهی بودیم و من زندگی یک شخص نظامی را میدانستم و از طرفی روحالله عاشق کارش بود و دنبال زنی بوده که بتواند شرایط سخت کارش را تحمل کند و من چون زندگی با یک شخص نظامی را از مادرم یاد گرفته بودم و میدانستم تحمل سختی و دوریِ فراوانی در پیش رو دارم، اما همه شرایط به ظاهر سخت را پذیرفتم و به خاطراشتراکات خانوادگی و موارد بسیار دیگری که در روحالله وجود داشت و او را یک مرد ایدهآل میکرد، سبب شد که من جواب مثبت را بدهم و بهار 91 من و روحالله بر سر سفره عقد نشستیم.
@Refighe_Shahidam313
دوران عقدمان که دوسال طول کشید، اکثر اوقات روحالله در مأموریتهای کاری به سر میبرد و ما به دور از هم بودیم.
در این دوران که همسران دوست دارند در کنار هم باشند، اما من از این دوریها و ندیدنها اصلاً ناراضی نبودم، چون میدانستم روحالله #عاشق کارش است و هیچوقت گلایه نمیکردم تا با خیال آسوده انجام وظیفهاش را بکند و حتی ذرهای فکرش مشغول نباشد. #شهریور سال 92 من و روحالله به خانهای کوچک 45 متری در #مرکز_تهران زندگی مشترک خود را شروع کردیم و شروع زندگیمان ساده، زیبا و راههای ورود #تجملات را بستیم که وارد مراسم عروسی و بعداً زندگیمان نشود و دو سال هم با هم زیر یک سقف مشترک زندگی کردیم.
@Refighe_Shahidam313
#خصوصیات_اخلاقی
#پیرو #خط_رهبری بود و همیشه به ما هم میگفت چشم و گوش و رفتارتان به حرف آقا باشد. روحیه قانونمندی در روحالله موج میزد، برای ریزترین مسائل زندگی تا بزرگترین آنها برنامهریزی میکرد، دیدار خانوادهاش تا یک مسافرت دو روزه همه را با برنامه به سرانجام میرساند.
همه برنامههای زندگی را یادداشت میکرد و همه را مو به مو انجام میداد و این روحیه را هم در من ایجاد کرد. همیشه تلاش خودش را میکرد که من متکی به خودم باشم و در شرایط سخت زندگی قوی و محکم باشم، نمی دانم حالا که فکرش را میکنم پیش خودم میگویم شاید آیندهنگری را داشته که شاید یک روز بیاید که نباشد و من را برای آن روزها آماده میکند.
#صله_رحم در اولویت همه امور زندگیمان قرار داشت و اگر وقت نمیکرد به خانه فامیل برود حتماً ماهی دو مرتبه با آنها تماس میگرفت. برای خرید کردن برعکس همه مردان حوصله بسیار زیادی به خرج میداد، گاهی من خسته میشدم، اما روحالله اصلاً احساس و یا ابراز خستگی نمیکرد.
عاشق کمک به دیگران بود و هر کسی که در گوشه خیابان ایستاده بود و احتیاج به کمک داشت حتماً به سراغش میرفت و کمکش میکرد. درسخوان بود و خیلی هم علاقمند به درس بود و حتی جزو نفرات برتر دانشگاه بود و به زبان #عربی و #انگلیسی مسلط بود و تصمیم داشت #زبان_آلمانی را هم تسلط پیدا کند. #خط و #نقاشیاش عالی بود.
@Refighe_Shahidam313
در #سوریه هر چند روز یک مرتبه تماس میگرفت و از اوضاع و احوال همدیگر مطلع میشدیم. دو هفته قبل از شهادتش تماس گرفت، بعد از حال و احوال گفت: خانم این دنیا خیلی بیوفا است و کوتاه و بیارزش، مادرم، حاج آقا مجتبی و خیلی از بهترینهای ما در زندگی رفتند، این دنیا خیلی کوتاه و کم است و اگر خداوند روزیام کرد و من در این سفر شهید شدم، غصه نخور، من به تو قول میدهم که در آن دنیا هم با تو همراه باشم؛ در برابر همه سختیها و مشکلات زندگی صبر پیشه کن. با این حرفهای روحالله دلم ریخت و خود به خود اشکهایم جاری شد، گفتم روحالله نصف شب این چه حرفی است که میزنی؟ و فقط خدا میداند که آن شب را چطور به صبح رساندم. با همه اضطرابها و نگرانیهایم فقط نفس میکشیدم. دیگر ادامه زندگی برایم سخت شده بود. دلتنگی همه وجودم را گرفته بود.
مدام اخبارجبهه مقاومت را پیگیر بودم که سردار همدانی به شهادت رسیدند، شناخت زیادی روی ایشان نداشتم، اما از شهادتشان و اینکه #نظام #جمهوری_اسلامی_ایران یکی از فرماندهانش را از دست داده است بسیار متاثر و ناراحت شدم. چند روز بعد از شهادت سردار، روحالله تماس گرفت، من شروع کردم گریه کردن و از شهادت سردار گفتم، روحالله گفت: چرا گریه میکنی، سردار عاقبت بهخیر شد و مزد زحماتش را گرفت. این همه زحمت برای نظام و #انقلاب کشید و حالا اجر همه آن زحمتها شهادت است که نصیبش شد. خانم! شما هم خودت را برای سختیها و مشکلات زندگی آماده کن.
@Refighe_Shahidam313
دو شب قبل از شهادت به من زنگ زد و کمی از اوضاع کارم پرسید، با نگرانی گفتم: روحالله کی برمیگردی؟ از من خواست #صبر و تحملم را زیاد کنم و از #کودکان_سوری مظلومیت و غربتشان برایم گفت و اینکه نمیتواند ببیند کودکان در آن شرایط بد زندگی کنند و رها کند و بیاید. در آخر تماس هم نام یکیک نزدیکان اقوام را برد و گفت سلام به همهشان برسان. برایم کمی جای تعجب بود، چون همیشه میگفت سلام به همه برسان، اما این بار نام تکتک را برد، هر لحظه دلهرهام بیشتر و بیشتر میشد و در آخر از من خواست تا به همه سلام برسانم و یکییکی نام برد. خیلی کم پیش میآمد که از من بخواهد تا به تکتک اقوام و نزدیکان سلامش را برسانم و این آخرین تماس تلفنی من و روحالله بود و از آن شب به بعد، اضطراب و نگرانی همنشین همه دقایق زندگی من شد.
@Refighe_Shahidam313
رفتن برای دفاع از حرم عقیله بنی هاشم سلامالله علیها
دفعه اولی که به سوریه رفت و برگشت مأموریتش 59 روز طول کشید، اولین سالگرد ازدواجمان بود و بدون روحالله گذشت. بسیار سخت و سنگین، اما به خواست خداوند صبر و تحملم هر روز بیشتر میشد. نزدیک #اربعین بود که برگشت و قرارمان بود بعد از مأموریتش به مسافرت برویم، دفترچهاش را که همیشه برنامه زندگیمان را مینوشت نگاه کردم، کل برنامه مسافرتمان را نوشته بود حتی مایحتاج ریز و درشتی که احتیاج داشتیم هم نوشته بود، وقتی برنامهریزی دقیق روحالله را دیدم بسیار خوشحال شدم که در شرایط سخت هم به فکر زندگی مشترکمان هست.
سیزده شهریور آخرین مرتبهای بود که روحالله به سوریه رفت، پنجشنبه صبح، چقدر خوشحال بود و من بغض دلتنگی در گلویم داشتم. غذای مورد علاقهاش را پختم، ناهار را خوردیم. از صبح ساکش را جمع کرده بودم، بهترین لباسهایش را پوشید، از زیر قرآن ردش کردم و راهی قرارگاه شدیم، مدام اصرار میکردم که زنگ بزند شاید مأموریتش عقب افتاده باشد تا یک روز یا یک نصف روز و یا یک ساعت تا لحظات و ثانیههای بیشتری را در کنار روحالله سَر کنم. تماس گرفت و گفتند ساعت پرواز تغیر نکرده، پیاده شد و بدون خداحافظی رفت و به من هم گفت توقف نکنم، سریع ماشین را بردارم و حرکت کنم و نگاهم را سپردم به روحالله. با سرعت بهطرف قرارگاه حرکت کرد و من هم راهی خانه شدم.
@Refighe_Shahidam313
روحالله دور روز بعد از #شهید_صدرزاده که خود را در !لشکر_فاطمیون جا کرده بود و حالا به شهادت رسیده بود به شهادت رسید. روحالله همان شب دو باره زنگ زد و به من گفت: حتماً سخنان #همسر_شهید صدرزاده را گوش کن و پیگیر باش و ببین که بعد از شهادت همسرش چه محکم ایستاده و بدون هیچ ترسی مثل کوه از شهادت همسرش صحبت میکند.
شب شهادت روحالله یکی از اقوام به پدرم اطلاع داده بود، از نگرانیهای پدرم و حالت مادرم مضطرب شدم و دلهره همه وجودم را گرفته بود که مادرم گفت همه نگرانی ما برای مادربزرگت است که بیمار است و مرا آرام کردند. از صبح مدام تلفن روحالله تماسهای بیپاسخ از طرف دوستان و آشنایان داشت و پدرم که به مأموریت نرفت، من را هر لحظه نگرانتر میکرد. خاله همسرم با من تماس گرفت و وقتی متوجه شده بود من از جایی خبرندارم تلفن را قطع کرد، پدر شوهرم زنگ زد و گفت: میگویند روحالله مجروح شده است، با پدرم تماس گرفتم و پدرم من را مطمئن کرد که روحالله مجروح شده، و من خودم را راضی کردم که حتماً همسرم مجروح شده است، پدرم و برادرم به محل کارم آمدند و من را به خانه بردند و شلوغی دم در و دیدن چشمان گریان اقوام و بغض مادر که در بغل من ترکید و اشکهای مادر که روحالله آسماننشین شد، دانستم که همسرم شهید شده است.
@Refighe_Shahidam313
روحالله به سوريه نرفت كه شهيد شود.
او براي #هدفش رفت كه #دفاع از #ارزشها و #اعتقاداتش بود. او مثل همه جوانان كشورم سرشار از #اميد و #آرزو بود.
دوست داشت #سردار شود و پنج بچه داشته باشد. روحالله میگفت من از شهادت فرار نمیکنم.
ولی ما باید برویم، بجنگیم، نابود کنیم و ریشه ظلم را بکنیم، اگر خدا خواست به شهادت میرسیم؛ و خدا خواست و روحالله عاقبت به خیر شد و به فیض شهادت رسید.
@Refighe_Shahidam313
#نحوه_شهادت
خودروی روح الله قربانی و #شهید_قدیر_سرلک روز چهارشنبه 13 آبان سال 94 ساعت سه بعد از ظهر در شهر حلب سوریه در روستای «#تل_عزان » مورد اصابت #موشک_کورنت #اسرائیلی قرار میگیرد و در مبارزه با #تروریستهای_تکفیری به شهادت رسیدند. پیکر مطهر شهید قربانی در قطعه ۵۳ #گلزار_شهدای_بهشت_زهرا در جوار محرم ترک و رسول خلیلی به خاک سپرده شده است.
@Refighe_Shahidam313
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#وصیتنامه
بسمهتعالی
بسمالله الرحمن الرحیم
اشهد ان لا اله الا الله و اشهد انّ محمد رسول الله و اشهد انّ علی ولیالله و الائمه المعصومین من ذریته الحسین الی حجه الله ان... انّهم والحجه علیهم
ان الدین حق و الکتاب الحق و المیزان حق لا ریب فیه
همسر عزیزم،
پدرم،
خواهرم،
برادرم،
بقیه دوستانم! اگر شهید شدم یک کلام حاجآقا مجتبی به نقل از علی علیهالسلام میگفتند: منتهی فضل الهی #تقوی است، #شهادت خوب است اما تقوی بهتر است تقوایی که در قلب است و در رفتار بروز پیدا میکند فکر نکنم مال یک روز باشد شاید یک روزه هم باشد ولی حاجآقا میگفت پی ساختمان فونداسیون آهن است.
چیزی که نمیدانید عمل نکنید.
ادای کسی را در نیارید.
بدون علم درست وارد کاری نشوید مخصوصاً دین؛
اول واجبات بعد مستحبات مؤکد مثل کمک به پدر و مادر و دوروبریها...
نه حج و کربلا صدبار ... بدون این کارها؛ هیئت و زیارت با توجه به نیاز با توجه به دین و سید اشهدا، مستثنی است و فقط قال الله: افضل الاعمال بر والدین و اولادها.
#مادر ازت متشکرم وقتی تحملم کردی،وقتی با اسم ارباب شیرم دادی، وقتی دعا کردی شهید شم.
وقتی بابام عراق و سوریه و اردوگاه و جنگ و کمیته و بوسنی، پاکستان و افغانستان، جنوب غرب و شرق بود و تو مارو بزرگ کردی تنها و سخت.ان شاءلله همیشه پیرو بیبی باشی انشاءالله با شهادتم شفاعتت کنم. دوست دارم وقتی که بهم شیر میدادی وقتی که بهم نماز یاد میدادی وقتی میفرستادیم هیئت پابرهنه؛ وقتی میفرستادیم ایستگاه صلواتی وقتی که باهام درسهام را مرور میکردی ازم میپرسیدی که هیچ مادری نمیکرد یا هیچ مادری تنهایی نمیکرد یا هیچ کدوم روزی ۵۰ بار نمیکرد. به زینب گفتم مثل تو غضروف نخوره و استخوان میک بزنه و گوشتارو دهن ما بذاره باشه که انشاءالله دو روز سایهاش بیشتر بالای سر ما باشد.
سر خاک مادرم بروید علی و فائزه شما دوتا مخصوص. حالم نداشتید بروید حاجت بگیرید آروم شوید من را کنار مادرم دفن کنید که هرچی دارم از مادر و پدرم است بابا را هم همون جا بگذارید خواهرم را هم همینطور تا همه دور هم باشیم انشاءالله امام زمان عج الله هممون را با هم قبول کند.
خوبی مامان سختی تورو زحمتهای بابا و... زینب منم پیش من خاک کنید عشقم که سختترین موقعها به دادم رسید، آرومم کرد، قبولم کرد، دوستم داشت همهچیز من دوست دارم یادم باشه که چند روز بیشتر زنده نیستم و چند باری بیشتر پیش نمیاد که کسی از من چیزی بخواد و منم بتونم کمکش کنم و بعد من با کمال میل به آخرت این کار را بکنم باشه که خدا هم خوشش بیاد من اونی نیستم که بگم برای #خدا کاری می کنم. بیشتر برای #خوف و #عقاب ولی نمیدونم #پدر و مادرم چکار کردن خدا چی میخواست. #حضرت_زهرا سلامالله چی دوست داشته که امام علی علیهالسلام و بچههایش و #رسول_الله اینجوری تو دلم هستن شاید خیلیشم به خاطر چیزهایی که تو زندگی ازشون گرفتم (همه وصیتنامه هاشون را خوشخط مینویسم ولی من خوشخط نبودم که بخواهم خط خوش نشان بدهم) دوست داشتم از همون اول لاتی تا کرده بودم و اون چند روز آقاجونی هم نداشتم...
ادامه وصیتنامه شهید قربانی بنا به خواست خانواده منتشر نمیشود.
@Refighe_Shahidam313