eitaa logo
روایت عشق🖤
873 دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
3.5هزار ویدیو
159 فایل
﷽ 🔸تبادلツ👇🏻 تبادل باهر تعداد عضوی انجام میشه مهم محتواست😊 ❤️ @Azii0_0zii شما مهمان شهدا هستید😍😊 🌺کپی به شرط صلوات برای ظهور اقا و دعا برای شهادت خادمین کانال😊🌹 🌺لفت به شرط صلوات برای سلامتی آقا eitaa.com @Revayateeshg
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ 🌿 🌸 حسن بسیار مودب بود . او اخلاق خوبی داشت و مردمدار بود.علرغم اینکه متاهل بود اما کمتر در خانه می نشست بیشتر به سرکشی مردم و بستگانش می رفت . اغلب دنبال کار مردم بود. وقتی جنگ شروع شد همکاری خوبی با بسیج داشت می گفت: باید به جبهه برویم، اگر من نروم یا دیگران نروند پس چه کسی از میهن دفاع کند؟ چه کسی از کشور پاسداری کند؟ @Revayateeshg
به گفته مادرش، مراقبه‌ها در مورد هادی پیش از تولدش آغاز شد، از همان کودکی راهش مشخص بود، نمازشب میخواند در قنوتش شهدا را دعا میکرد . کسی که همه‌اش زمزمه یا حسین (ع) روی لب دارد، عشقش به اهل بیت مشخص میشود، به همین خاطر شهید مداح هیئت رهروان شهدا و عاشق هیئت موج ‌الحسین بود؛ کمدش پر بود از عکسهای حاج همت، شهید دین ‌شعاری و ، بیشتر وقتش برای بسیج و کار فرهنگی برای شهدا بود، و آخر عشقش به طلبگی ختم شد، نجف را انتخاب کرد و از این راه به شهادت رسید . ⊱┈──╌♥️╌──┈⊰ @Revayateeshg
روایت عشق🖤
#حاج_قاسم ❤️
🌷 🕊 💚 حاج‌قاسم صاحب نوه‌های دوقلو شده بود. نوزادانی که ز‌ودتر از موعد به دنیا آمده و نارس بودند. باید در بخش ایزوله بستری میشدند. به مادر یکی از نوزادانی که شرایطش بحرانی نبود گفتم:«نوه‌های حاج‌قاسم‌سلیمانی توی بیمارستان ما هستن. اتاق خالی ایزوله نداریم که بستری شون کنیم. اگه موافقید شما برید یه اتاق دیگه بچه‌هارو اینجا بستری کنیم» مادر نوزاد تا اسم حاج‌قاسم را شنید نه نیاورد. همینطور که داشت برای دیدن حاج‌قاسم میرفت با خودش می‌گفت: «عمری که حاج‌قاسم‌سلیمانی وقف آرامش و امنیت ما کرده با چی جبران میشه؟ این کمترین کاره.» حاج‌قاسم که از ماجرا بو برد ناراحت شد. گفت: «دست نگه دارید. چرا این کار رو کردید؟ یک نوزاد بیمار رو از اتاق ایزوله بیرون آوردید تا نوه‌های من رو بستری کنید؟ هیچ تفاوتی بین بچه‌های من و دیگران نیست. لطفا اون نوزاد رو برگردونید به اتاق ایزوله. ماهم صبر میکنیم تا اتاق خالی بشه مثل بقیه بیمارا !!!...» گفتم: «مادر اون بچه تا شنید می‌خوایم نوه‌های شمارو بستری کنیم خودش اصرار داشت اتاق رو خالی کنه.» اما حاج‌قاسم زیر بار نرفت گفت: «نه آقای‌دکتر! کاری رو که گفتم بکنید.» خانواده محبوب‌ترین فرد نظامی کشور سه ساعت در بیمارستان منتظر ماندند تا اتاق ایزوله خالی شود.💞 راوی:دکتر محمد ترکمن ⊱┈──╌♥️╌──┈⊰ @Revayateeshg
🌼 🌺 🌸 در مأموریت ها همه رزمندگان چفیه می‌انداختند گردنشان الا محمود ؛ یک شال سیاه داشت که همیشه گردنش بود، نه فقط محرم و صفر ... یکبار از او خواستم تا علت شال سیاه انداختنش را برایم بگوید گفت : مادر جان ! ما عزادار امام حسین علیه السلام هستیم ... گفتم : الان که محرم وصفر نیست !!! گفت : مادرم !!! عزادار امام حسین علیه السلام بودن محرم و صفر نمی خواهد ما همیشه عزادار حسینیم ... ‌ ⊱┈──╌♥️╌──┈⊰ @Revayateeshg
: در خواب دیدم که یک نامه به من دادند. نوشته بود: آقای امین کریمی به عنوان محافظ درهای حرم حضرت زینب(س)منصوب شد . پایین نامه هم امضای حضرت زینب سلام الله بود. ⊱┈──╌♥️╌──┈⊰ @Revayateeshg
ابراهیم گفت : دکتر اون بچه ای که مداوا کردی شاید باورت نشه امـا پدرش سرکرده یک گروه سی نفره کومله بود. مادرش میره تو دره،همونجا که کمین بوده وشروع به تعریف از کار خوب تو واخلاقت میکنه! شوهرش هم با گروهش می آیند تسلیم میشوند و گروهای دیگر هم سست شده اند . اگـر بدانی تعداد تسلیمی ها چقدر ، زیاد شده اند! به شانه ام زد وگفت : اینها همه اش بخاطر توست احسنت به کارت وغیرتت مرد . گفتم : من کاری نکردم . شما کرده اید شما یادمان دادید با مردم بد تا نکنیم :) ┈┄┅═●💚●═┅┄┈ @Revayateeshg
💐چسبیده به دیوار خانه ما،درخت پرتقالی بود که شاخه‌هایش ازخانه همسایه به داخل خانه ما آمده بود؛وقتی میوه میداد شاخه‌های داخل حیاط ما هم پر از پرتقال میشد.بعضی شاخه‌ها آنقدر سنگین میشد که تا دسترس ما پایین می‌آمد و آماده چیدن میشد منظره‌ای بسیار دیدنی و چشم‌نواز! محمد خیلی کوچک بود و شاید ده سال هم نداشت؛می‌دیدم بعضی از وقتها محمد به سمت همان گوشه میرود اما من هرگز ندیدم حتی یک پرتقال از شاخه آن‌درخت چیده باشد! 🌷یک روز دقت کردم که ببینم آن گوشه‌ی حیاط،کنار شاخه‌های درخت پرتقال چه میکند!دیدم پرتقال‌هایی که از شاخه جدا شده و داخل حیاط ما برزمین افتاده را جمع کرد و بُرد انداخت آن طرف دیوار سمت زمین صاحب درخت. محمد را صدا کردم و گفتم:چرا این کار رو کردی؟چرا از پرتقال ها را نخوردی؟ محمد با لحن کودکی‌اش جواب داد:از کجا معلوم که صاحبش راضی باشد!اگه راضی نباشه این پرتقال‌ها نیست داداشی! ✍راوی:برادر شهید @Revayateeshg
🌻روایتے از آخــــــــــرین دیدار... روز اعزام باباش بهش گفت: دارے میرے... یاد امام حسین افتادم ... ڪه به علے اڪبرش گفت: جلوم راه برو ... بہ علیرضا گفت: بابایے یڪم جلوم راه برو میخوام سیر نگات ڪنم انگار میدونست ڪه دیگہ هیچوقت نمیتونہ علیشو ببینه💔 شهادت 95/1/23🌷 @Revayateeshg
شیمیایی بود برای درمان به انگلیس اعزام شد خون لازم داشت گفت خون غیرمسلمان نزنید توجه نکردند!! هرچه زدند بدنش نپذیرفت خون یک مسلمان جواب داد پزشکش مسلمان شد گفت: معجزه ست!✨ ┈┄┅═~𖥸~═┅┄┈ @Revayateeshg
وقتی آمد توی اتاق، روی صندلی نشسته بودم. همه جلوی پایش بلند شدند، اما حتی وقتی به من دست می‌داد، باز سرجایم نشسته بودم. وقتی رفت، تازه فهمیدم کی بوده. روز بعد رفتم پیشش تا عذرخواهی کنم. گفتم: من قبلاً خدمت شما نرسیده بودم و دیروز که شما رو دیدم، نشناختم. خیلی خونسرد پرسید: مگه چی شده؟ گفتم: دیروز...داخل اتاق ... آرام گفت: چیزی یادم نمیاد؛ مگه موضوع مهمی بوده؟ تازه فهمیدم بی خیال این حرف‌ها است. ┈┄┅═●💚●═┅┄┈ @Revayateeshg
اززمـٰانی‌کہ‌شھیدحججۍ❤️ شھیدشدند،🕊 بـٰابک‌یک‌دِینی‌احسـٰاس‌کردکہ🙂 حتمـامن‌بـٰایدبرم...!🌱 بابک‌رونمیتونستیم‌جلوش‌روبگیریم🖐🏻 بعدشھیدحججۍشھیدجعفرنیـٰا،🌸 شھیدشدنـد.... شھیدجعفرنیاهمرزم‌بابک‌✨ درشمـٰال‌غرب‌بود،‌بـٰاهم‌رفیق‌بودند، فرمـٰانده‌یگان‌تڪاوری‌بود، شھیدجعفرنیـٰاکہ‌شھیدمیشہ،🦋 بابک‌تاکیدداشت‌کہ‌بـٰایدمن‌برم‌ خانواده‌مخـٰالفت‌میکردندبہ‌قول‌مـٰادرم‌: آنقدراومدرفت‌آنقـدراومدرفـت‌ تـٰامن‌رو‌راضی‌کنہ‌کہ‌بره...!' راوی: برادر شهید✨ -----•••🕊•••----- @Revayateeshg
شادی روح شهدا ٱللَّٰهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَىٰ‌مُحَمَّدٍ‌وَآلِ مُحَمَّدٍ‌وَ‌عَجِّل‌فَرَجَهُم🌺 ┈┄┅═~𖥸~═┅┄┈ @Revayateeshg