وقتی ابراهیم وارد محله جدیدشان می شود همه او را به خاطر ریش بلند مسخره می کنند. ابراهیم با برخور و اخلاق خوبی که داشت یک یک آن ها را جذب کرد و بعد جذب آن ها را راهی جبهه کرد. الان آن هایی که مسخره اش می کردند از بزرگان جنگ ما هستند ...
وَقُل لِّعِبَادِي يَقُولُوا الَّتِي هِيَ أَحْسَنُ ۚ إِنَّ الشَّيْطَانَ يَنزَغُ بَيْنَهُمْ ۚ إِنَّ الشَّيْطَانَ كَانَ لِلْإِنسَانِ عَدُوًّا مُّبِينًا
به، بندگانم بگو: «سخنى بگویند که بهترین (سخن) باشد.» چرا که شیطان (به وسیله سخنان ناروا) میان آنها فتنه و فساد مى کند. زیرا (همیشه) شیطان دشمن آشکارى براى انسان بوده است.
(اسراء/53)
#شهیدابراهیمهادی🕊
#خاطراتشهدا❤️
#روایت_عشق🌿
@Revayateeshg
🌼درخواست نصحیت عارفی از یک شهید🌼
سال اول جنگ بود به مرخصی آمده بودیم. با موتور به سمت میدان خراسان در حرکت بودیم. ابراهیم عقب موتور نشسته بود.از خیابانی رد شدیم. ابراهیم یک دفعه گفت: امیر وایسا!
با تعجب گفتم: چی شده؟!
گفت: هیچی، اگر وقت داری بریم دیدن یه بنده خدا!
من هم گفتم: باشه، کار خاصی ندارم.با ابراهیم داخل یک خانه رفتیم. وارد اتاق شدیم. چند نفری نشسته بودند. پیرمردی با عبای مشکی و کلاهی کوچک بر سر بالای مجلس بود. به همراه ابراهیم سلام کردیم و در گوشه اتاق نشستیم.. ایشان رو کرد به ما و با چهرهای خندان گفت: آقا ابراهیم راه گم کردی، چه عجب این طرف ها!
ابراهیم گفت: شرمنده حاج آقا، وقت نمیکنیم خدمت برسیم. وقتی اتاق خالی شد رو کرد به ابراهیم و با لحنی متواضعانه گفت: آقا ابراهیم ما رو یه کم نصیحت کن!
ابراهیم از خجالت سرخ شده بود. سرش را بلند کرد
و گفت: حاج آقا تو رو خدا ما رو شرمنده نکنید. خواهش میکنم این طوری حرف نزنید
بین راه گفتم: ابراهیم جون، تو هم به این بابا یه کم نصیحت میکردی. دیگه سرخ و زرد شدن نداره! با عصبانیت پرید توی حرفم و گفت: چی میگی امیر جون، تو اصلاً این آقا رو شناختی!؟
گفتم: نه،
جواب داد: این آقا یکی از اولیای خداست. اما خیلیها نمیدانند. ایشون حاج میرزا اسماعیل دولابی بودند.
#خاطراتشهدا
#روایت_عشق
#شهیدابراهیمهادی
-----•••🌷🕊🌷•••-----
@Revayateeshg
آموزشی ها رو برده بود روی یه ساختمان بلند، گفته بود: بپرید پایین!
اول خودش پریده بود. چند نفر پشت سرش با اکراه پریده بودند که پاهاشون ناقص شده بود. بقیه هم نپریده بودند.
آمدم دیدم ازش شاکی اند. کشیدمش یه گوشه و گفتم: اینا رو بهت ندادیم که بکشی، دادیم آموزش بدی! خیلی جدی گفت: جبهه آدم جسور می خواد. اگه توی آموزش بمونه؛ توی عملیات کم می آره. شما بسپارشون به من.
دفعه بعد که آمدم سر کشی، دیدم با همه شون رفیق شده. اونا هم دارن سبقت می گیرند. برای پریدن.
#شهید_علی_چیت_سازیان🌹
#خاطراتشهدا🌿
#روایت_عشق🌼
@Revayateeshg
🌹محمد وقتی کوچک بود، هنگام خواندن قرآن، زیر تمام کلمات مرتبط به شهید و شهادت خط کشیده است؛ آیه را جدا مینوشت و با معنی آن را حفظ میکرد. از بچگی به شهدا علاقه داشت اما اصلا فکر نمیکردم که به این زودی به این قافله بپیوندد. من حتی بعد از شهادتش هم راضی نبودم و بیتابی میکردم.
🌹 تا اینکه خوابش را دیدم. نکاتی را به من گفت و من مجبور شدم که راضی شوم. الحمدلله الان راضیام. زندگینامه شهدا را که خواندم و برنامههای «از آسمان» را دیدم، به این نتیجه رسیدم که کار و مسیرشان اشتباه نبوده و به کارش راضی شدم.
✍ راوی: مادر شهید
#شهیدمحمدسخندان
#خاطراتشهدا
#روایت_عشق
⊱┈──╌♥️╌──┈⊰
@Revayateeshg
#شهیدعلیرضاقلیپور
#خاطراتشهدا
#روایت_عشق
شادی روح شهدا#صلوات
ٱللَّٰهُمَّصَلِّعَلَىٰمُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلفَرَجَهُم 🌷✨
@Revayateeshg
روبهروی پاسگاه شهید مجد ارتفاعی وجود دارد که محل میلهی مرزی 235 و 236 است.
مسیر بالا رفتن از آن خیلی عذابآور بود. 😓
شیب بسیار تندی دارد؛ قرار بود آنجا خمپاره 60 را برپا کنیم.
لوازم خیلی سنگینی همراهمان بود. مهران توی کمین نبود؛ اما داوطلبانه آمد.
قبضهی سلاح یا جعبهی مهمات را از دست سرباز میگرفت میبرد بالا.
فکر کنم چهار بار ارتفاع را رفت بالا و برگشت.
آن شب آمد کنار من؛ اما تا صبح نخوابید.🌱
#شهیدمهراناقرع
#خاطراتشهدا
#روایت_عشق
•┈┈•❀🌷❀•┈┈•
@Revayateeshg
🌸فرمانده گردان حضرت سیدالشهداء ع لشگر ۴۱ ثاراللّه
🌿شهادت= بهمن ۶۵_شلمچه
🌸عملیات کربلای ۵_قطع سر و دست
🌿مزار= طغرالجرد استان کرمان
پدرش میگفت:
آخرین باری که آمده بود مرخصی خیلی حال عجیبی داشت نیمه شب با صدای نالهاش از خواب پریدم رفتم پشت در اتاقش سر گذاشته بود به سجده و بلند بلند گریه میکرد می گفت:
خدایا اگر شهادت را نصیبم کردی میخواهم مثل مولایم امام حسین{ع} سر نداشته باشم مثل حضرت عباس{ع} بی دست شهید شوم دعایش مستجاب شد و یک جا سر و دستش را داد.
#شهیدماشاللهرشیدی
#خاطراتشهدا
#روایت_عشق
@Revayateeshg
قرار بود عملیات والفجر مقدماتی آغاز شود. آخرین جلسه هماهنگی بین فرماندهان در دهلاویه برگزار شد و شهید همت از ابراهیم خواسته بود در آن جلسه شرکت کند و دعای توسل بخواند.
بعد از چند ساعت برای فرماندهان شام آوردن (کباب). و برای بسیجیان نان و سیب زمینی. ابراهیم در همان جا شروع کرد به دعای توسل خواندن و اجازه نداد جلسه تمام شود. وقتی برای سوار ماشین شدند حاج حسین الله کرم بسته ایی را به ابراهیم داد و گفتن نان و کباب است.
ابراهیم آن را به بیرون پرت کرد و گفت: وای بحال روزی که غذای فرمانده و بسیجی با هم متفاوت باشد آن موقع کار مشکل میشود.
👨راوی:مرتضی پارسائیان
#شهیدابراهیم_هادی
#خاطراتشهدا
#روایت_عشق
@Revayateeshg
🔹شهادت: 1361/8/26
🔹علت شهادت: نبرد با رژیم بعثی _ سومار - کرمانشاه
#شهید_محمدحسین_باقری_منفرد
#خاطراتشهدا
#روایت_عشق
@Revayateeshg
#خاطراتشهدا🌸
#روایت_عشق 🌼
#شهیدجواداللهکرم🍃
شب اخر.... 💔
قسم می داد ازش عکس نگیرند گفتم وظیفه من تهیه عکس است می گفت از کار ها بگیر از چهره من نه ، شب بود همه جمع نشسته بودیم داشتیم شوخی می کردیم گفت بچه ها امشب کمتر شوخی کنید. تعجب کردم گفتم جواد نکنه داری شهید میشوی گفت آره نزدیکه ،هاج و واج مانده بودیم چه بگوییم همه لحظاتی در سکوت رفتند یکی از بچه ها دوربین آورد گفت: بگذار چند تا عکس بگیریم گفت باشه نشستیم چند تا عکس مجلسی انداختیم فرداش جواد شهید شد.
@Revayateeshg
#روایت_عشق
#خاطراتشهدا
#شهید_حسن_باقری
ریز به ریز اطلاعات و گزارشها را روی نقشه مینوشت.
اتاقش که میرفتی، انگار تمام جبهه را دیده باشی.
چند روزی بود که دو طرف به هوای عراقی بودن سمت هم میزدند.
بین دو جبهه نیرویی نبود.
باید الحاق میشد و نیروها با هم دست میدادند.
حسن آمد و از روی نقشه نشان داد.
خرمشهر داشت سقوط میکرد.
جلسهی فرماندهها با بنی صدر بود.
بچههای سپاه باید گزارش میدادند.
دلم هرّی ریخت وقتی دیدم یک جوان کم سن و سال، با موهای تکو توکی تو صورت و اورکت بلندی که آستین اش بلندتر از دستش بود کاغذهای لوله شده را باز کرد و شروع کرد به صحبت.
یکی از فرماندهای ارتش میگفت «هرکی ندونه، فکر میکنه از نیروهای دشمنه.» حتی بنی صدر هم گفت «آفرین!» گزارشش جای حرف نداشت.
نفس راحتی کشیدم.
دیدم از بچههای گردان ما نیست، ولی مدام این طرف و آن طرف سرک میکشد و از وضع خط و بچهها سراغ میگیرد.
آخر سر کفری شدم با تندی گفتم «اصلا تو کی هستی انقدر سین جیم میکنی؟»
خیلی آرام جواب داد «نوکر_شما بسیجی ها.»
ـ ـ ـ ـــــ𑁍ـــــ ـ ـ ـ
@Revayateeshg
در مأموریت ها همه رزمندگان چفیه میانداختند گردنشان الا محمود؛
یک شال سیاه داشت که همیشه گردنش بود، نه فقط محرم و صفر...
یکبار از او خواستم تا علت شال سیاه انداختنش را برایم بگوید گفت:
مادر جان! ما عزادار امام حسین علیه السلام هستیم...
گفتم: الان که محرم وصفر نیست!
گفت: مادرم! عزادار امام حسین علیه السلام بودن محرم و صفر نمی خواهد ما همیشه عزادار حسینیم...
#شهیدمحمودرادمهر
#خاطراتشهدا
#روایت_عشق
•┈┈•❀🌷❀•┈┈•
@Revayateeshg