eitaa logo
🌹ریحانةُ الرسول(علیهاالسلام)🌹
91 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
573 ویدیو
46 فایل
هر کس میخواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند ....
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽🕊 ☕️☕️☕️☕️☕️☕️ 💠 مدتی بود که از مسلمان شدنِ دانیال و عادتِ من به خدایش می گذشت. پدر باز هم در مستی، با نعره رجوی را صدا می زد و سر تعظیم به مریمِ بی هویتش فرود می آورد. اما برایم مهم نبود. حالا دیگر احساس تنهایی و پاشیده بودن، کوچ میکرد از تنِ برهنه ی افکارم و چه خوش خیال بود سارایِ بیچاره ... زندگی روالی نسبی داشت و من برای داشتنِ بیشتر دانیال، کمتر دوستان و خوشگذرانی هایم را دنبال می کردم. صورتِ نقاشی شده در ته ریشِ برادر برایم از هر چیزی دلنشین تر بود. دیگر صدای خنده مانند بوی غذا در خانه ی ما هم می پیچید و این برای شروع خوب بود ... مدتی به همین منوال گذشت که ناگهان موشی به جانِ دیوارِ آرامشِ زندگیمان افتاد ... و باز خدایی که نفرتِ  مرده را در وجودم زنده کرد ... چند ماهی بود که دانیال عجیب شده بود. کم حرف می زد. نمی‌خندید. جدی و سخت شده بود. در مقابل دیوانگی های پدر هیچ عکس العملی نشان نمی داد. زود می رفت، دیر می آمد. دیگر توجهی به مادر نداشت. حتی من هم برایش غریبه بودم. نگرانی داشت کلافه ام می کرد. آخر چه اتفاقی افتاده بود. چه چیزی دانیال، برادری که خدا می‌خواندمش را هر روز سنگتر از روز قبل می کرد. چند باری برای حرف زدن به سراغش رفتم اما با بی اعتنایی و سردی از اتاقش بیرونم کرد. چند بار مادر به سراغش رفت، اما رفتاری به مراتب بدتر از خود نشان داد. سرگردان و مبهوت مانده بودیم. من و مادر ... حالا هر دو یک هدف مشترک داشتیم و آن هم دانیال بود. دیگر نمی خواستیم تنها ته مانده ی امید به زندگی را از دست بدهیم. اما انگار باید به نداشتن عادت می‌کردیم ... دانیال روز به روز بدتر می شد. بد اخلاق، کم حرف، بی منطق ... اجازه نمی داد، دستش را بگیرم یا بغلش کنم، مانند دیوانه ها فریاد می‌کشید که تو نامحرمی ... و من مانده بودم حیران، از مرزهایی بی معنی که اسلام برای دوست داشتنی ترین تکه ی زندگیم ایجاد کرده بود. بیچاره مادر که هاج  و واج می‌ماند با دهانی باز، وقتی هم تیمی اش از احکامی جدید می‌گفت ... و باز ذهنم غِر غِر می کرد که  این خدا چقدر بد بود ... دانیال با هر بار بیرون رفتن خشن و سردتر می شد و این تغییر در چهره ی همیشه زیبایش به راحتی هویدا بود. حالا دیگر این مرد با آن ریشهای بلند و سبیل های تراشیده، و چشمهای از خشم قرمز مانده اش نه شبیه دانیالم بود و نه دیگر مقامی برای خدایی داشت. تازه فهمیده بودم که همه ی خداهای دنیا بد هستند ... و چقدر تنها بودم من … و چقدر متنفر بودم از پسری مسلمان که برادرم را به غارت برد ... ✍🏻 @ReyhanatoRasoul97
﷽🕊 ☕️☕️☕️☕️☕️☕️ همه چیز به هم ریخته بود. انگار هیچ‌گاه، دنیا قصد خوش رقصی برای من را نداشت. منی که حاضر بودم تمام سکه های عمرم را خرج کنم تا لحظه‌ای سازِ دنیا، بابِ دلم کوک شود. حالا دیگر دانیال را هم نداشتم. من بودم و تنهایی ... بیچاره خانه مان، که از وقتی ما را به خود دیده بود، چیزی از سرمای شوروی برایش کم نگذاشته بودیم. روزهایم خاکستری بود، اما حالا رنگش به سیاهی می زد. رفتارهای دانیال علامتی بزرگ از سوال را برایم ایجاد می‌کردند. چه شده بود؟؟ این دین و خدایش چه چیزی از زندگیمان می‌خواستند؟؟ مگر انسان کم بود که خدا، اهالی این کلبه ی وحشت زده را رها نمی کرد؟ مادر یک مسلمان ترسو ... پدر یک مسلمان سازمان زده ... و حالا تنها برادرم، مسلمانی مذهبی که از هول حلیم، دیگ را به آغوش می‌کشید. کمتر با دانیال برخورد می‌کردم. اما تمام رفتارهایش را زیر نظر داشتم. چهره ی عجیبی که برای خود ساخته بود. و برخوردهای عجیب ترش، کنجکاویم را بیشتر می کرد و در این بین چیزی که مانند خوره، جانِ ذهنیاتم را می خورد، اختلاف عقاید و کنشهایش با مادر مسلمانم بود. هر دو مسلمان ... اما اختلاف؟؟؟ پس مسلمانها دو دسته اند ... ترسوهایش مانند مادر، مهربان و قابل ترحمند ... جسورهایش می‌شوند دانیال! دانیالی که نمی‌دانستم کیست؟؟ بد یا خوب؟؟؟ راستی پدرم از کدام گروه بود؟؟ نه ... اون فقط یک مجاهد خلقیِ مست بود ... همین و بس ... دیگر طاقتم تمام شد. باید سر درمی آوردم، از طوفانی که آرامش اندکم را دزدید ... باید آن پسر مسلمان را پیدا می‌کردم و دروازه های زندگیمان را به رویش می‌بستم. دلم فقط برادرم را می خواست. دانیال زیبای خودم ... بدون ریش ... با موهای طلایی و کوتاهش ... پس همه چیز شروع شد. هر جا که می رفت، بدون اینکه بفهمد، تعقیبش می کردم. در کوچه و خیابان ... اما چیز زیادی دستگیرم نمی شد. هر بار با تعدادی جوان در مکانهای مختلف ملاقات می کرد. جوانهایی با شمایلی مسلمان نما، که هیچ کدامشان، آن دوست مسلمان نبودند. راستی آنها هم خواهر داشتند؟؟ و چقدر سارای بیچاره در این دنیا بود ... از این همه تعقیب چیزی سر درنمی آوردم ... فقط ملاقات های فوری ... چند دقیقه صحبت ... و بعد از مدتی خیابان گردی، ورود به خانه های مهاجر نشین، که من جرأت نزدیک شدن به آنها را نداشتم. گاهی ساعتها کنج دیواری، زیر باران منتظر می ماندم ... اما دریغ … پس کجا بود این دزد اعظم، که فقط عکسش را در حافظه ام مانند گنجی گران؛ حفظ می‌کردم، برای محاکمه ... روزی بعد از ساعتها تعقیب و خیابان گردی های بی دلیل دانیال، سرانجام گمش کردم. و خسته و یخ زده راهی خانه شدم ... هنوز به سبک خانواده‌های ایرانی، کفشهایم را درنیاورده بودم که … ↩️ ... ✍🏻 @ReyhanatoRasoul97
﷽🕊 ☕️☕️☕️☕️☕️☕️ 💠 هنوز کفش هایم را در نیاورده بودم که، صدای جیغ مادر و سپس طوفانی از جنس دانیالِ مسلمان به وجودم حمله ور شد. همان برادری که هیچ وقت اجازه نداد زیر کتک های پدر بروم، حالا هجوم بی مهابایش، اجازه نفس کشیدن را هم می گرفت و چقدر کتک خوردم ... و چقدر جیغ ها و التماس های مادر، حالم را بهم میزد ... و چقدر دانیال، خوب مسلمان شده بود ... یک وحشیِ بی زنجیر ... و من زیر دست و پایش مانده بودم حیران، که چه شد؟؟ کی خدایم را از دست دادم؟؟ این همان برادر بود؟؟ و چقدر دلم برایِ دستهایش تنگ شده بوده ... چه تضاد عجیبی ... روزی نوازش ... روزی کتک! یعنی فراموش کرده بود که نامحرمم؟؟الحق که رسم حلال زاده گی را خوب به جا آورد و درست مثل پدر می زد ... سَبکش کاملا آشنا بود ... و بینوا مادر که از کل دنیا فقط گریه و التماس را روی پیشانی اش نوشته بودند ... دانیال با صدایی نخراشیده که هیچگاه از حنجره اش نشنیده بودم؛ عربده می زد که منو تعقیب می کنی؟؟ غلط کردی دختره ی بیشعور ... فقط یه بار دیگه دور و برم بپلک که روزگارتو واسه همیشه سیاه کنم. و من بی حال اما مات مانده ... نه، حتما اشتباه شده ... این مرد اصلا برادر من نیست ... نه صدا ... نه ظاهر ... این مرد که بود؟؟؟ لعنت به تو ای دوست مسلمان، برادرم را مسلمان کردی ... از آن لحظه به بعد دیگر ندیدمش، منظورم یک دل سیر بود ... از این مرد متنفر بودم اما دانیالِ خودم نه ... فقط گاهی مثل یک عابر از کنارم درست وسط خیابان خانه و آشپزخانه مان رد میشد ... بی هیچ حسی و رنگی ... و این یعنی نهایت بدبختی ... حالا دیگر هیچ صدایی جز بد مستی های شبانه پدر در خانه نمی‌پیچید ... و جایی، شبیه آخر دنیا ... مدتی گذشت و من دیگر عابر بداخلاقِ خانه مان را ندیدم، مادر نگران بود و من آشفته تر ... این مسلمان وحشی کجا بود؟؟ دلم بی تابیش را می کرد. هر جا که به ذهنم می‌رسید به جستجویش رفتم، اما دریغ از یک نشانی ... مدام با موبایلش تماس می‌گرفتم، اما خاموش ... به تمام خیابانهایی که روزی تعقیبش می‌کردم سر زدم، اما خبری نبود ... حتی صمیمی ترین دوستانش بی اطلاع بودند ... من گم شده بودم یا او؟؟؟ هر روز به امید شناسایی عکسی که در دستم بود در بین افراد مختلف سراغش را می‌گرفتم، به خودم امید می‌دادم که بالاخره فردی می‌شناسدش. اما نه ... خبری نبود ... و عجیب اینکه در این مدت با خانواده های زیادی روبه رو شدم که آنها هم گم شده داشتند!!! تعدادی تازه مسلمان ... تعدادی مسیحی و تعدادی یهودی ... مدت زیادی در بی خبری گذشت و من در این بین با عثمان آشنا شدم. برادری مسلمان با سه خواهر، مهاجر بودند و اهل پاکستان. می‌گفت کشورش ناامن است و در واقع فرار کرده که اگر مجبور نبود، می ماند و هوای وطن به ریه می‌کشید که انگار بدبختی در ذاتشان بود و حالا باید به دنبال کوچکترین خواهرش هانیه، که ۲۲ سال داشت، خیابانها و شهرها را زیر و رو می کرد ... ✍🏻 @ReyhanatoRasoul97
﷽🕊 ☕️☕️☕️☕️☕️☕️ بیچاره عثمان به طمع آسایش، ترک وطن کرده بود آن هم به شکلی غیر قانونی و حالا بلایی بدتر از بمب و خمپاره بر سرش آوار شده بود. اکنون من و عثمان با هم،همراه بودیم، پسری سی و چند ساله با ظاهری سبزه، قدی بلند و صورتی مردانه که ترسی محسوس در چشمهایش برق میزند. ما روزها با عکسی در دست خیابان ها را زیر و رو می‌کردیم. اما دریغ از گنجی به اسم دانیال یا هانیه. گاهی بعد از کلی گشت زنی به دعوت عثمان برای صرف چای به خانه شان میرفتم و من چقدر از چای بدم می آمد. اصلا انگار چای نشانی برای مسلمانان بود. مادرم چای دوست داشت. پدرم چای می خورد، دانیال هم گاهی ... و حالا عثمان و خانواده اش، پاکستانی هایی مسلمان و ترسو! هیچ وقت چای نخوردم و نخواهم خورد ... حداقل تا زمانی که حتی یک مسلمان، بر روی این کره، چای بنوشد!! عایشه و سلما خواهرهای دیگر عثمان بودند. مهربان و ترسو، درست مثلِ مادرم. آنها گاهی از زندگیشان می‌گفتند، از مادری که در بمباران کشته شد و پدری که علیل ماند اما زود راه آسمان در پیش گرفت و عثمانی که درست در شب عروسی، نوعروس به حجله نبرده، لیلی اش را به رخت کفن سپرد ... و چقدر دلم سوخت به حال خدایی که در کارنامه‌ی خلقتش، چیزی جز بدبختی نیست. هر بار آنها می‌گفتند و من فقط گوش می‌دادم ... بیصدا، بی حرف ... بدون کلامی، حتی برای همدردی ... عثمان از دانیال می‌پرسید و من به کوتاهترین شکل ممکن پاسخ می‌دادم و او با عشق از خواهر کوچکش می‌گفت که زیبا و بازیگوش بود که مهربانی و بلبل زبانی اش دل میبرد از برادرِ شکست خورده در زندگیش که انگار دنیا چشم دیدن همین را هم نداشته و چوب لای چرخِ خوشی شان میخ کرد. در این بین، درد میانمان، مشترک بود و آن اینکه هانیه هم با گروهی جدید آشنا شد رفت و آمد کرد و هر روز کم حرف تر و بی صداتر شد. شبها دیر به خانه می آمد در مقابلِ اعتراضهای عثمان، پرخاشگری میکرد. در برابر برادرش پوشیده بود و او را نامحرم می‌خواند، از اصول و شرعیات عجیب و غریبی حرف میزد و از آرمانی بی معنا ... درست شبیه برادرم دانیال! آن ها هم مثل من یک نشانی می‌خواستند ... اما تلاش ها بی فایده بود. هیچ سرنخی پیدا نمیشد ... نه از دانیال، نه از هانیه ... و این من و عثمان را روز به روز ناامیدتر میکرد و بیچاره مادر که حتی من را هم برای خود نداشت ... فقط فنجانی چای بود با خدا ... دیگه کلافه شده بودیم. هیچ اطلاعاتی جز اینکه با گروهی سیاسی و مذهبی برای مبارزه به جایی از آلمان رفته اند، نداشتیم ... چه مبارزه ایی؟؟؟ دانیال کجای این قصه بود؟؟ مبارزه ... مبارزه ... مبازره ... کلمه ایی که روزی زندگی همه مان را نابود کرد ... ✍🏻 @ReyhanatoRasoul97
﷽🕊 ☕️☕️☕️☕️☕️☕️ 💠 حسابی گیج و کلافه بودم. اصلا نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده. من و دانیال مبارزه‌ای نداشتیم برای دل بریدن از هم. اصلا همین مبارزه حق زندگی را از ما گرفته بود و هر دو قسم خورده بودیم که هیچ وقت نخواهیمش ... اما حالا … نمی‌دانستم در کدام قسمت از زندگیم ایستاده‌ام. عثمان با شنیدن این کلمه تعجب نکرد، تنها جا خورد ... و فقط پرسید: مبارزه؟؟ مگر دیگر چیزی برای از دست دادن داریم که مبارزه کنیم؟؟ و من مدام سوالش را تکرار می کردم و چقدر ساده، تمام زندگیم را؛ در یک جمله به رخم کشید این مسلمان ترسو! ای کاش زودتر از اینها با هانیه حرف میزد و تمام داشته هایش را روی دایره می ریخت و نشانش می داد که چیزی برای مبارزه نمانده ... حکم صادر شد، مسلمانها دیوانه ای بیش نیستند. اما برادرم دوست داشتنی بود. پس باید برای خودم می ماند ... حالا من مانده بودم و تکه های پازلی که طراحش اسلام بود. باید از ماجرا سردرمی آوردم ... حداقل از مبارزه‌ای که دانیال را از من جدا کرد و تنها سرنخهای من و عثمان چند عکس بود و کلمه ی مبارزه ... مدتی از جستجوهای بی نتیجه مان گذشت و ناامیدی بیتوته کرده بود در وجودمان و من هر شب ناخواسته از پیگیری‌های بی نتیجه ام به مادرِ همیشه نگران توضیح می‌دادم و او فقط با اشک پاسخ می داد. تا اینکه بعد از مدتها تلاش چیزی نظرم را جلب کرد.سخنرانی تبلیغات گونه ی مردی مسلمان در یکی از خیابانها ... ظاهرش درست مثل دانیال عجیب و مسخره بود. کچل ... ریش بلند، بدون سبیل و به رسم مسلمانان کلاهی سفید و توری شکل بر سر داشت. چند مرد دیگر روی سکویی بلند در اطرافش ایستاده و با مهربانی پاسخ جوانانِ جمع شده را می‌دادند و برشورهایی را بین شان توزیع می‌کردند. ای مسلمانان حیله گر...آن دوست مسلمان با همین فریبگری اش، دانیال را از من گرفت ... آخ که اگر پیداش کنم، به سنت خودشان ذره ذره نابودش میکنم ... سریع با عثمان تماس گرفتم و آدرس را دادم تا آمدنش در گوشه ایی از خیابان ایستادم و با دقت به حرفهای مبلغان گوش دادم. چه وعده هایی ... بهشت و جهنم را میان خودشان تقسیم کرده بودند و از مبارزه ای عجیب می‌گفتند ... و احمقهایی که با دهان باز و گوشهایی دراز، آب از لب و لوچه شان آویزان بود ... یعنی زمین آنقدر ابله داشت؟؟؟ زمان زیادی نگذشته بود که عثمان سریع خود را رساند. با سر به مرد سخنرانِ روی سکو اشاره کردم و او هم با سکوت در کنار ایستاد و سپس زیر لب زمزمه کرد (بیچاره هانیه!) ↩️ ... ✍🏻 @ReyhanatoRasoul97
﷽🕊 ☕️☕️☕️☕️☕️☕️ مرد از بهشت می گفت ... از وعده هایِ خدایی که قبولش نداشتم ... از مبارزه ایی که جز رستگاری در آن نبود ... از مزایای دنیوی و اخروی که اصلا نمیخواستم شان ... راستی هانیه و دانیال گول کدام وعده دروغین را خورده بودند؟؟؟؟ سخنرانی تمام شد. برشورها پخش شدند و همه رفتند جز من که یخ زده تکیه به دیوار روی زمین نشسته بودم و عثمانی که با چهره ایی نگران مقابلم روی دو زانو خم شده بود و با تکان، اسمم را صدا می زد: سارا ... سارا ... خوبی ...؟؟ و من با سر، خوب بودن دروغینم را تایید کردم. بیچاره عثمان که این روزها باید نگران من هم می شد ... بازویم را گرفت و بلندم کرد. این حرفها ...این سخنرانی برام آشنا بود ... و من یخ زده با صدایی از ته چاه گفتم: چقدر اسلام بده ... سکوت عجیبی  در آن خیابان سرما خورده حاکم بود و فقط صدای قدمهای من و عثمان سکوت را می شکست. اسلام بد نیست ... فقط ... و من منفجر شدم فقط چی؟؟ خداتون بده؟؟ یا داداش بدبخت من؟؟ حرفای امروزه اون مرد را نشنیدی؟؟داشت با پنبه سر می برید. در واقع داشت واسه جنگش یار جمع میکرد ... مثه بابام که مسلمون بود و یه عمر واسه سازمانش یار جمع کرد ... شما مسلمونا و خداتون چی میخواین از ما آهان؟؟ اگه تو الان اینجا وایستادی فقط یه دلیل داره، مثه مامانم ترسویی ... همین ... دانیال نترسید و شد یه مسلمون وحشی ... یه نگاه به دنیا بنداز، هر گوشه اش که جنگه یه اسمی از شما و اسلامتون هست ... می بینی همه تون عوضی هستین ... بی تفاوت به شرم نگاه و سرِ به زیر انداخته اش، قدم تند کردم و رفتم. و او ماند حیران، در خیابانی تنها ... چند روزی گذشت. هیچ خبری از عثمان نبود. نه تماسی، نه پیامکی ... چند روزی که در خانه حبس بودم، نه به اجبار پدر یا غضب مادر ... فقط به دل خودم!!! ✍🏻 @ReyhanatoRasoul97
﷽ 🕊 ☕️☕️☕️☕️☕️☕️ و من گفتم ... از تصمیمم برای وصل شدن به مسلمانهای جنگجو، از تسلیم تمام هستی ام برای داشتن برادر و مبارزه ای که برای رسیدن به دانیال، حاضر به قبولش بودم. اما با پرواز هر جمله از دهانم، رنگ چشمان عثمان قرمز و قرمزتر می شد. و در آخر، فقط در سکوت نگاهم کرد. بی هیچ کلامی ... من عادت داشتم به چشمانِ پرحرف و زبان لال ... پس منتظر نشستم. تماشای باران از پشت شیشه چقدر دلچسب بود. یادم باشد وقتی دانیال را پیدا کردم، حتما او را در یک روز بارانی به اینجا بیاورم. قطرات باران مثلِ کودکی هایم رویِ شیشه لیز می خورد و به سرعت سقوط می کرد ... چقدر بچه گی باید می کردم و نشد ... جیغ دلخراشِ پایه ی صندلی روی زمین و سپس کشیده شدن سریع و نامهربان بازویم توسط عثمان. عثمان مگر عصبانی هم می شد؟؟؟ کاپشن و کلاهم را به سمتم گرفت، پیش بندش را با عصبانیت روی میز پرت کرد و با اشاره به همکارش چیزی را فهماند. سارا بپوش بریم ... و من گیج: چی شده؟؟ کجا میخوای منو ببری؟؟ بی هیچ حرفی با کلاه و شال، سرو گردنم را پوشاند و کشان کشان به بیرون برد. کمی ترسیدم پس تقلا جایز بود اما فایده ایی نداشت، دستان عثمان مانند فولاد دور بازوم گره شده بود و من مانند جوجه اردکی کوچک در کنار گامهای بلندش می‌دویدم. بعد از مقداری پیاده روی، سوار تاکسی شدیم و من با ترس پرسیدم از جایی که می‌رویم و عثمان در سکوت فقط به رو به رویش خیره شد. بعد از مدتی در مقابل ساختمانی زشت و مهاجر نشین ایستادیم و من برای اولین بار به اندازه تمامِ نداشته هایم ترسیدم ... راستی من چقدر نداشته در کنارِ معدود داشته هایم، داشتم!!! از ترس تمام بدنم می‌لرزید. عثمان بازویم را گرفت و با پوزخندی عصبی زیر گوشم زمزمه کرد: نیم ساعت پیش یه سوپرمن رو به روم نشسته بود ... حالا چی شده؟؟ همینجوری میخوای تو مبارزشون شرکت کنی دختره ی احمق؟؟ کم کم عادت می‌کنی ... این تازه اولشه ... یادت رفته، منم یه مسلمونم ... راست می‌گفت و من ترسیدم ... دلم می خواست در دلم خدا را صدا بزنم!ولی نه ... خدا، خدای همین مسلمانهاست ... پس تقلا کردم اما بی فایده بود و او کشان کشان مرا با خود همراه می کرد. اگر فریاد هم می زدم کسی به دادم نمی‌رسید ... آنجا دلها یخ زده بود ... از بین دندانهای قفل شده ام غریدم: شما مسلمونا همتون کثیفین؟؟ ازتون بدم میاد ... و او در سکوت مرا از پله های ساختمان نیمه مسکونی بالا می برد. چرا فکر می‌کردم عثمان مهربان و ترسوست؟؟ نه نبود ... بعد از یک طبقه و گذشتن از راهرویی تهوع آور در مقابل دری ایستاد. محکمتر از قبل بازویم را فشرد و شمرده و آرام کلمات را کنار هم چید: یادمه نیم ساعت پیش تو حرفات می خواستی تمام هستی تو واسه داشتن دانیال بدی ... پس مثلِ دخترای خوب میری داخل و دهنتو می‌بندی ... می خوام مبارزه رو نشونت بدم و بی توجه به حالم چند ضربه به در زد!! ✍🏻 @ReyhanatoRasoul97
﷽🕊 ☕️☕️☕️☕️☕️☕️ مبهوت به نیم رخش خیره ماندم، حالا دیگر وحشت لالم کرده بود. در باز شد. زنی با پوشیه رو به رویمان ایستاد و به داخل دعوتمان کرد. عثمان با سلام و لبخندی عصبی، من را به داخل خانه کشاند و با دور شدن زن از ما، مرا به طرف کاناپه ی کهنه ی کنار دیوار پرت کرد. صدای زن آشپزخانه بلند شد: خوش اومدین ... داشتم چایی درست میکردم ... اگه بخواین برای شما هم میارم ... و من چقدر از چای متنفر بودم. عثمان عصبی قدم می زد و به صورتش دست میکشید که ناگهان صدای گریه نوزادی از تخت کوچک و کهنه کنار دیوار بلند شد. نگاهی به منِ غرق شده در ترس انداخت و به آرامی کودک را از تخت بیرون کشید. بعد از چند دقیقه زن با همان حجاب و پوشیه با سه فنجان چای نزد ما آمد و کودک را از عثمان گرفت. نمیدانستم چه اتفاقی قرار است بیفتد و فقط دلم دانیال را می خواست ... کودک آرام گرفت و عثمان با نرمشی ساختگی از زن خواست تا بنشیند و از مبارزه اش بگوید ... چهره زن را نمیدیم اما آهی که از نهادش بلند شد حکم خرابی پله ای پشت سرش را می داد ... و عثمان با کلافگی از خانه بیرون رفت. زن با صدایی مچاله در حالیکه به کودکش شیر می داد، لب باز کرد به گفتن ... از آرامش اتاقش ... از خواهر و برادرهایش ... از پدر و مادر مهربان ومعمولیش ... از درس و دانشگاهش ... از آرزوهایی که خود با دستانش سوزاند ... همه و همه قبل از مبارزه ... رو به روی من، زن ۲۱ ساله آلمانی نشسته بود که به طمع بهشت مسلمانان، راهی جنگ و جهاد شد. جنگی که حتی تیکه ای از پازل آن مربوط به او نمی شد ... اما مسلمان وار رفت ... و از منوی جهاد، نکاحش را انتخاب کرد ... نکاحی که وقتی به خود آمد، روسپی اش کرده بود در میان کاباره ای از مردان به اصطلاح مبارز ... و او هر روز و هر ساعت پذیرایی می کرد از شهوت مردانی که نصفشان اصلا مسلمان نبودند و به طمع پول، خشاب پر می‌کردند. وقتی درماندگی، افسارِ جهاد در راه خدایش را برید، هدایایی کوچک نصیبش شد از مردانی که نمی‌دانست کدام را پدرِ نوزادش بخواند و کدام را عامل ایدز افتاده به جان خود و کودکش ... دلم لرزید ... وقتی از دردها و لحظه های پشیمانیش گفت درست وقتی که راهی برای بازگشتش نبود و او دست و پا می زد در میان مردانی که گاه به جان هم می‌افتادند محض یک ساعت داشتنش ... تنم یخ زد وقتی از دخترانی گفت که دیگر راهی جز خفه شدن در منجلاب نکاح برایشان نمانده. و هر روز هستند دخترهایی که به طمع بهشت خدا می‌روند و برگشتشان با همان خداست ... و من چقدر از بهشت ترسیدم ... یعنی دانیال هم یکی از همین مردان بود؟؟؟ ↩️ ... ✍🏻 @ReyhanatoRasoul97
﷽🕊 ☕️☕️☕️☕️☕️☕️ 💠 وامانده و متحیر از آن خانه خارج شدم، راستی چقدر فضایش سنگین بود. پشت در ایستادم و حریصانه نفس گرفتم. چشمم به عثمان افتاد، تکیه به دیوار روی زمین کنار در نشسته بود. بلند شد و با لحنی نرم صدایم زد: سارا ... حالت خوبه؟؟ آره ... عثمان همان مسلمان ترسو مهربان بود! آرام در خیابان ها قدم می زدیم، درست زیر باران. بی هیچ حرفی ... انگار قدمهایم را حس نمی‌کردم، چیزی شبیه بی حسی مطلق ... عثمان تا جلوی خانه همراهیم کرد: واسه امروز بسه ... اما لازم بود ... روز بخیر ... رفت و من ماندم در حبابی از سوال و ابهام و وحشت ... و باز حصر خودساخته ی خانگی. خانه ای بدون خنده های دانیال ... با نعره های بدمستی پدر ... و گریه های بی امان مادر، محضِ دلتنگی ... چند روز گذشت و من فکر کردم و فکر کردم. قیقا بین هزار راهی از بی فکری گم شده بودم. دیگر نمی‌دانستم چه کنم. باید آرام می شدم. پس از خانه بیرون زدم. بی اختیار و بی هدف گام برمی داشتم. کجا باید میرفتم؟ دانیال کجا بود؟ یعنی او طبع درنده خوی مسلمانها را از پدر به ارث برده بود؟؟ کاش مانند مادر ترسو میشد ... حداقل، بود ... ناگهان دستی متوقفم کرد. عثمان بود و نفسهای تند که خبر از دویدن میداد. معلوم هست کجایی؟؟ گوشیت که خاموشه ... از ترس پدرتم که نمیشه جلوی خونتون ظاهر شد ... الانم که هی صدات می‌کنم، جواب نمیدی ... و با مکثی کوتاه: سارا ... خوبی؟؟ و اینبار راست گفتم که نه ... که بدتر از این هم مگر می شود بود؟؟عثمان خوب بود ... نه مثل دانیال ... اما از هیچی، بهتر بود ... پشت نرده ها، کنار رودخانه ایستادیم. عثمان با احتیاط و آرام حرف می زد ... از گروهی به نام "داعش" که سالهاست به کمکِ دروغ و پولهای هنگفت در کشورهای مختلف یار گیری می‌کنند. که زیادند دخترکانی از جنس آن زن آلمانی و هانیه و دانیال که یا گول خورده اند یا رایحه ی متعفن پول، مشامشان را هواییِ خون کرده. که اینها رسمشان سر بریدن است. که اگر مثل خودشان شدی دیگر خودت نمیشوی. که دیگر دانیال یکی از همان هاست و من باید مهربانی هایش را روی طاقچه ی دلم بنشانم و برایش ترحیم بگیرم. چون دیگر برای من نیست و نخواهد بود این برادر زنجیر پاره کرده ... من خیره ماندم به نیم رخ مردی به نام عثمان ... راستی او هم هانیه را دفن می کرد؟؟ با تمام دلبری هایش؟؟ و او با بغضی خفه، زل زده به جریان آب از هانیه گفت ... از خواهری که مطمئن بود دیگر نخواهد داشت ... از خواهری که یا به رسم فرمانروایانش حیف می شد یا مانند آن دختر آلمانی از شرم کودکِ مفقودالپدرش، در هم آغوشیِ ایدز، جان تسلیم می کرد. قلبم سوخت و او انگار صدایش را شنید و با نگاه به چشمانم با آهی بینهایت گفت: سارا ... می خوام یه دروغ بزرگ بهت بگم ... و من ماندم خیره و شنیدم : همه چی درست میشه ... و ای کاش راست می‌گفت ... ✍🏻 @ReyhanatoRasoul97
﷽🕊 ☕️☕️☕️☕️☕️☕️ 💠 عثمان می گفت و می گفت و من نمی شنیدم ... یعنی نمی خواستم که بشنوم. مگر می شد که دانیال را دفن کنم، آن هم در دلی که به ساکتی قبرستان بود اما هیچ قبری نداشت؟ عثمان اشتباه می کرد ... دانیال من، هرگز یک جانی نبود و نمی شد ... او خوب، رسم بوسیدن و ناز کشیدن را بلد بود ... دستی که نوازش کردن از آدابش باشد، چاقو نمی گیرد محضِ بریدن سر ... محال است! پس حرف های عثمان به رود سپرده شد و من حریص تر از گذشته، مستِ عطرِ آغوشِ برادر ... چند روزی با خودم فکر کردم. شاید آنقدرها هم که عثمان می‌گفت بد نباشند. اصلا شاید آن دختر آلمانی اجیر شده بود برای دروغ گفتن ... ولی هر چه می‌گشتم، دلیلی  وجود نداشت محضِ دروغ و اجیر شدن ... باید دل به دریا می زدم ... دانیال خیلی پاکتر از اخبار عثمان بود ... اصلا شاید برادرم وارد این گروه نشده و تنها تشابهی اسمی بود ... اما این پیش فرض نگران ترم می کرد ... اگر به این گروه ملحق نشده، پس کجاست؟؟ چه بلایی سرش آمده؟؟ نکند که … چند روزی در کابوس و افکار مختلف دست و پا زدم و جز تماس های گاه و بیگاه عثمان، کسی سراغم را نگرفت، حتی مادر ... و بیچاره مادر ... که در برزخی از نگرانی و گریه زانو بغل گرفته بود، به امید خبری از دردانه ی تازه مسلمان شده‌اش؛ که تا اطلاع ثانوی ناامیدش کردم و او روزش را تا به شب در آغوشِ خدایش، دانه های تسبیح را ورق می زد ... و چقدر ترحم برانگیز بود پدری مست که حتی نبودِ پسرش را نمی‌فهمید! شاید هم اصلا، هیچ وقت نمی‌دانست که دو فرزند دارد و یا از احکام سازمانی اش؛ عدم علاقه به جگرگوشه ها بود ... نمی دانم، اما هر چه که بود، یک عمر یتیمی در عین پدر داری را یادمان داد! تصمیمم را گرفتم و هر روز دور از چشم عثمان به امید دیدن سخنرانیِ تبلیغ گونه ی داعش، خیابانها را وجب به وجب مرور می‌کردم. هر کجا که پیدایشان می‌شد، من هم بودم. با دقت و گوشی تیز و چاشنی از سوالاتی مشتاق نما، محضِ پهن کردن تور و صید برادر. هر روز متحیرتر از روز قبل می شدم ... خدای مسلمانان چه دروغ های زیبایی یادشان داده بود ... دروغهایی بزرگ از جنس بهشت و رستگاری ... چقدر ساده بود انسان که گول اسلام و خدایش را می‌خورد. روزانه در نقاط مختلف شهر، کشور و شاید هم جهان، افراد متعددی به تبلیغ و افسانه سرایی برای یارگیری در جبهه داعش می‌پرداختند. تبلیغاتی که از مبارزه با ظلمِ شیعه و رستگاری در بهشت شروع می شد و به پرداختِ مبالغ هنگفت در حسابهای بانکیِ سربازان داوطلب ختم می شد. و این وسط من بودم و سوالی بزرگ!!! اسلام علیه اسلام؟؟؟ مسلمانان دیوانه بودند ... و خدایشان هم ... از طریق اینترنت و دوستانم در دیگر کشورها متوجه شدم که مرز تبلیغشان، گسترده تر از شهر کوچک من در آلمان است و تمرکز اصلی شان برای جمع آوری نیرو در کشورهای فرانسه، کانادا، آمریکا، آلمان و دیگر کشورهای غربی و اروپایی است که تماما با کمک خودِ دولتها انجام می‌شد و باز چرایی بزرگ؟؟؟ در این میان، تماسهای گاه و بیگاهِ عثمانِ ذاتا نگران، که همه شان، به رد تماس دچار می‌شدند، کلافه ام می کرد. ✍🏻 @ReyhanatoRasoul97
﷽🕊 ☕️☕️☕️☕️☕️☕️ 💠 بیچاره عثمان، که انگار نافش را با نگرانی بریده بودند ... و این خوبی و توجه بیش حد، او را ترسوتر جلوه می داد ... اما در این بین فقط دانیال مهمترین آدم زندگیم بود ... و من داشته هایم آنقدر کم بود که تمام نداشته هایم را برای داشتنش خرجش کنم ... به شدت پیگیر بودم ... چون به زودی یک دختر مبارز و داعشی نام می‌گرفتم ... مدام در سخنرانی هایشان شرکت می‌کردم. مقابله با ظلم و اعتلای احکام پاک رسول الله ... از بین بردن رافضی ها و احکام و مقدساتِ دروغین و خرافه پرستی هایشان ... برقرار حکومت واحد اسلامی ... مگر عقاید دیگر، حق زندگی نداشتند؟؟؟یعنی همه باید مسلمان، آنهم به سبک داعشی باشند؟؟  و برشورهایشان را میخواندم ... زندگی راحت برای زنان ... استفاده از تخصص و دانش ... داشتن مقام و مرتبه در حکومت داعش ... پرداخت حقوق ... داشتن خانه های بزرگ بدون واریز حتی یک ریال ... آب و برق و داروی رایگان ... امنیت و آسایش ... همه و همه برای زنان در صورت پیوستن به داعش ... چرا؟؟؟ چه دلیلی وجود داشت؟ این همه امکانات و تسهیلات در مقابل چه امتیازی؟؟؟ در ظاهر همه چیز عالی بود ... بهترین امکانات و مبارزه برای آرمانهایی والا و انسان دوستانه، آزادی و مذهب که فاکتور آخری برایم بی ارزش ترین مورد ممکن بود ... مذهب، مزحک ترین واژه ... با این حال، بوی خوبی از این همه دست و دلبازی به مشام نمی رسید ... همه چیز، بیش از حد ممکن غریب و نامانوس بود. اما در برابرِ تنها انگیزه ی نفس کشیدنم، مهم نبود ... باید بیشتر می‌فهمیدم ... مبارزه با چه؟؟؟ اسم شیعه را سرچ کردم ... فقط عکسها و تصاویری ویدئویی از قمه کشیدن به سر و زنجیرِ تیغ دار زدن بر بدن و پشت، آنهم در مراسم عزاداری به نام عاشورا ... خون و خون و خون ... بیچاره کودکانش که با چشمان گریان مجبور به تحمل دردِ برش در سر بودند. یعنی خانواده ما در ایران به این شکل عزاداری می‌کردند؟؟ یعنی این بریدگی ها، در بدن پدر و مادر من هم بود؟؟ اما هیچ گاه مادر اینچنین رفتارهایی از خود نشان نمی داد ... درد و خون ریزی، محضِ همدردی با مردی در هزار و چهارصد سال پیش؟؟ انگار فراموش کردم که  مادر، یک مسلمان ترسوست ... در اسلام بزدلها مهربانند و فقط گریه می کنند ... در مقابل، شجاعانشان جان می‌گیرند و خون می‌ریزند ...   عجب دینی است،"اسلام"... هر چه بیشتر تحقیق می‌کردم، به اسلامی وحشی تر می رسیدم ... درداااا … چند روزی بود که هیچ تماسی از عثمان نداشتم ... و تقریبا در آن تجهیز اطلاعاتی؛ مردی با این نام را از یاد برده بودم ... روز و شب کتاب می خواندم و سرچ می‌کردم و در جمع سخنرانی و جلساتشان شرکت می‌کردم ... و هر روز دندان تیزتر می‌کردم  برای دریدنِ مردی مسلمان که ته مانده آرامشم را به گنداب اعتقادات اسلامی اش هدایت کرده بود. آن صبح مانند دفعات قبل از خانه تا محل اجتماعشان را قدم می زدم که کسی را در نزدیکم حس کردم ... ↩️ ... ✍🏻 @ReyhanatoRasoul97
﷽🕊 ☕️☕️☕️☕️☕️☕️ 💠 ...چند متر بیشتر به محل تجمع نمانده بود که ناگهان به عقب کشیده شدم. از بچگی بدم می آمد کسی، بی هوا مرا به سمت خودش بکشد. عصبی و ترسیده به عقب برگشتم. عثمان بود! برزخی و خشمگین: می خوام باهات حرف بزنم. و من پیشگویی کردم متن نصیحت هایش را: نمیام ... برو پی کارت ... و او متفاوت تر: کار مهمی دارم ... بچه بازی رو بذار کنار با نگاهی سرد بازوم را از دستش بیرون کشیدم و به طرف محل اجتماع رفتم ... چند ثانیه بعد دستی محکم بازویم را فشرد  و متوقفم کرد. خبرای جدید از دانیال دارم ... میل خودته ... بای رفت و من منجمد شدم. عین آدم برفی هایِ محکوم به بی حرکتی! با گامهای تند به سمتش دویدم و صدایش زدم ... عثمان ... صبرکن ... درست روبه رویش نشسته بودم، روی یکی از میزها در محل کارش. سرش پایین بود و مدام با فنجان قهوه اش بازی می کرد. استرس، مزه ی دهانم را تلختر از قهوه ی ترک، تحویلم می داد ... لب باز کرد اما هیستریک: می فهمی داری چیکار می کنی؟؟ وقتی جواب تماسهام رو ندادی، فهمیدم یه چیزی تو اون کله کوچیکت می‌گذره ... چندین بار وقتی پدرت از خونه می زد بیرون، زنگ درتون رو زدم ... هربار مادرت گفت نیستی ... نزدیکه یه ماه کارم شده کشیک کشیدن جلوی خونتون و تعقیبت ... می دونم کجاها میری با کیا رفت و آمد داری ... اما اشتباهه! بفهم ... اشتباه ... چرا ادای کورا رو درمیاری؟؟ که چی برادرتو پیدا کنی؟؟؟ کدوم برادر؟؟ منظورت یه جلاده بی همه چیزه؟؟؟ داد زدم: خفه شو ... توئه عوضی حق نداری راجع به دانیال اینطوری حرف بزنی ... و بلند شدم... به صدایی محکم جواب داد: بشین سرجات ... این عثمانِ ترسو و مهربان چند وقت پیش نبود. خیره نگاهش کردم. و او قاطع اما به نرمی گفت: فردا یه مهمون داری ... از ترکیه میاد ... خبرای جالبی از الهه ی عشق و دوستیت داره! فردا راس ساعت ۱۰ صبح اینجا باش ... بعد هر گوری خواستی برو ... داعش… النصر ... طالبان ... جیش العدل ... می بینی توام مثه من یه مسلمون وحشی هستی ... البته اگه یادت باشه من از نوع ترسوشم و تو و خوونوادت مسلمونای شجاع و خونخوار ... راستی یه نصیحت، وقتی مبارز شدی، هیچ دامادی رو شب عروسیش، بی عروس نکن ... حرفهایش سنگین بود ... اشک ریختم اما رفتم ... مهمان فردا چه کسی بود؟؟ یعنی از دانیال چه اخباری داشت که عثمان این چنین مرا به رگباره ناملایمتی اش بست ... دلم برای عثمان تنگ شده بود ... همان عثمان ترسو و پر عاطفه ... مدام قدم می زدم و تمام حرفهایش را مرور می‌کردم و تنها به یک اسم می‌رسیدم ... دانیال ...دانیال ...دانیال ... آن شب با بی خوابی، هم خواب شدم ... خاطراتِ برادر بود و شوخی هایِ پر زندگی اش ... صبح زودتر از موعد برخاستم ... یخ زده بودم و می‌لرزیدم ... این مهمان چه چیزی برای گفتن داشت؟؟ آماده شدم و جلوی آینه ایستادم ... حسی از رفتن منصرفم می کرد ... افکاری افسار گسیخته چنگ می زد بر پیکره ی ذهنیاتم ... اما باید می رفتم ... چند قدم مانده به محل قرار میخِ زمین شدم ... دندانهایم بهم می‌خورد. آن روز هوا، فراتر از توانِ این کره ی خاکی سرد بود یا ...؟؟؟ نفس تازه کردم و وارد شدم ... عثمان به استقبالم آمد آرام و مهربان اما پر از طعنه: ترسیدی؟؟!! نترس ... ترسناکتر از گروهی که می خوای مبارزش بشی، نیست. میزی را نشانم داد و زنی سر خمیده که پشتش به من بود ... ✍🏻 @ReyhanatoRasoul97