و بالاخره... سلامی از حقیر سیاه رو، بر خانوادهی عزیز کردهی عالمِ خلقتِ خالقِ، حضرت حجت عجالله❤️
Ronesha | رُنِشا
اما حکیمه خاتون... عالمهی بینظیرِ عزیز❤️🔥 این سیدهی گمنام در بین ماها...
کاش میشد و توانی بود که ذرهای ایشونو درک کرد و فهمید، چند خطی دربارهشون قلم زد...
Ronesha | رُنِشا
صداش به گوشم رسید که اومد جلو و عرض ارادت و ادبی کرد، خیلی جدی و خالصانه، گفت: بچهی من، نذرِ ظهور فرزندت... بچهی من رو به عنوان نذر و فدایی امام زمانم، قبول کن یا نرجس خاتون!
نمیدونم، ولی خوشبهحال اون بچه که مادرش از الان نذرِ ظهور امامش کرده و میگه به عنوان فدایی بچهی منو بپذیرین...
میگفت بچهی من دست خودتون، رشد و تربیتش با خودتون... :)💙
مادرای الان و آیندهی این جمع، از همین حالا، یه نذر و نیتتون نشه؟ (:
دم در ورودی ضریح نشسته بودیم، که یهو خیره شدم به فرشِ پهن شدهی زیر پامون...
رفتم تو عالمِ اون فرش...
داشتم فکر میکردم، از اونجایی که کل عالم خلقت، از دیوار تا فرش گرفته، همه به نوعی درک دارن و زندهن، الان پرزهای این فرش چقدر خوشحالن که در صحن و سرای خونهی پدری امام عصر هستن؟ اونم زیر پای زائرینی که به ملاقات خلیفههای برگزیدهی خدا روی زمین میرن؟
اصن الله الله :)
کاش میشد همین یه تیکه رو قاب بگیرم بذارم تو کیفم بیارم ایران...
کاش مثل فرشای متبرک حرم رضوی، اینجا هم اینطوری بود...
فکرشو کن... یه نشونه از خونهی پدریِ امامت همیشه باهاته...
تو صحن خانوما نشسته بودیم، که یکی اومد و گفت اگه میتونین برین اون قسمت که رو به روی غذاخوریه، واسهی پاک کردن بامیهیهای شامِ امشب :)
ما هم ذوق ذوقی و از خدا خواسته جمع کردیم رفتیم و دیدم او وه ببین جمعیتو! از این سر تا اون سر گذاشتن و خانوما نشستن و با جون و دل دارن کار میکنن، جوری که جمعیت توی تصویر فقط مقداری جا شد! و اون سر جمعیت توی عکس نیست.
تا شب همین بساط پهن بود و گروه گروه خانوما میومدن و مینشستن و اونایی که خسته میشدن استراحت میکردن..
داشتم عکاسی میکردم که زائرهای مختلف میگفتن میشه از منم بگیری و واسم بفرستی؟ گفتم باشه و تک تک عکس میگرفتم و واسشون ایتا میفرستادم :)) انقد ذوق میکردن که دارن اونجا همین یه کار کوچولو رو میکنن و روشون حساب باز شده، اصن همه همین بودیم..
Ronesha | رُنِشا
تو صحن خانوما نشسته بودیم، که یکی اومد و گفت اگه میتونین برین اون قسمت که رو به روی غذاخوریه، واسه
با همسفرم که کنار هم نشسته بودیم و گرم صحبت بودیم و داشتیم کلهی بامیهها رو میکندیم و تمیز میکردیم، میگفتیم فکرشو بکن؟
آقا جان قیام کردن، و الان خبر دادن که دارن میان خونهی پدریشون، یعنی همینجا.. سامرا، حرمی که قبلا خونهی امام حسن عسکری (سلام الله علیه) بوده، یعنی دقیقا خونهی پدری ایشون🥲
و چون دارن میان، ما داریم تدارک میبینیم واسه شام امشب ایشون و همراهانشون و مردم :)))
اینارو میگفتیم و تصویر سازی میکردیم و بغض و ذوق قاطی میشد و قلبمون تندتر میزد.
میگفتیم چرا انقدر ما اینجا راحتیم؟ انگار خونه بابامونیم.. همینقدر از نظر جسمی و روحی راحتِ راحت..و هیچ حرم دیگهای آدم انگار اینطور نیست، حتی نوجوونی که به زور اومد سفر و چندان مذهبی نیست، عاشق اینجا شد! :)❤️🩹