تو صحن خانوما نشسته بودیم، که یکی اومد و گفت اگه میتونین برین اون قسمت که رو به روی غذاخوریه، واسهی پاک کردن بامیهیهای شامِ امشب :)
ما هم ذوق ذوقی و از خدا خواسته جمع کردیم رفتیم و دیدم او وه ببین جمعیتو! از این سر تا اون سر گذاشتن و خانوما نشستن و با جون و دل دارن کار میکنن، جوری که جمعیت توی تصویر فقط مقداری جا شد! و اون سر جمعیت توی عکس نیست.
تا شب همین بساط پهن بود و گروه گروه خانوما میومدن و مینشستن و اونایی که خسته میشدن استراحت میکردن..
داشتم عکاسی میکردم که زائرهای مختلف میگفتن میشه از منم بگیری و واسم بفرستی؟ گفتم باشه و تک تک عکس میگرفتم و واسشون ایتا میفرستادم :)) انقد ذوق میکردن که دارن اونجا همین یه کار کوچولو رو میکنن و روشون حساب باز شده، اصن همه همین بودیم..
Ronesha | رُنِشا
تو صحن خانوما نشسته بودیم، که یکی اومد و گفت اگه میتونین برین اون قسمت که رو به روی غذاخوریه، واسه
با همسفرم که کنار هم نشسته بودیم و گرم صحبت بودیم و داشتیم کلهی بامیهها رو میکندیم و تمیز میکردیم، میگفتیم فکرشو بکن؟
آقا جان قیام کردن، و الان خبر دادن که دارن میان خونهی پدریشون، یعنی همینجا.. سامرا، حرمی که قبلا خونهی امام حسن عسکری (سلام الله علیه) بوده، یعنی دقیقا خونهی پدری ایشون🥲
و چون دارن میان، ما داریم تدارک میبینیم واسه شام امشب ایشون و همراهانشون و مردم :)))
اینارو میگفتیم و تصویر سازی میکردیم و بغض و ذوق قاطی میشد و قلبمون تندتر میزد.
میگفتیم چرا انقدر ما اینجا راحتیم؟ انگار خونه بابامونیم.. همینقدر از نظر جسمی و روحی راحتِ راحت..و هیچ حرم دیگهای آدم انگار اینطور نیست، حتی نوجوونی که به زور اومد سفر و چندان مذهبی نیست، عاشق اینجا شد! :)❤️🩹
همهی کاروان، کوچیک و بزرگ، مذهبی و نیمه مذهبی، عاشق این صحن و سرا شدن...
هست که سردته و میری زیر نور خورشید و خود به خود گرم میشی؟ اینم همونه...
وجودت سرده، سردش کردی، برای همین وقتی میری خونهی پدری امام حاضرت، کسی که واسطهی رزق زمین و آسمونه و قلبش مرکز توحیده، خود به خود زیر نورش قرار گرفتی...
نوری که تو رو مجنون خودش میکنه، وجودتو گرم میکنه...
به قول رفیقم، مگه میشه خونهی پدری ایشون باشه و به اینجا سر نزنن؟ مگه میشه از کنار ما رد شن و دعایی نکنن؟ مگه میشه اونجا باشن و قلب آدم درجهای از عشق و حیات حقیقی رو نچشه؟ چه بخواد چه نخواد، تحت تأثیر اون محیطِ آسمونیِ روی زمین قرار میگیره...
و چقدر دردناکه که صاحب خونه، انقدر هواتو داشته باشه و بهت رسیدگی کنه و تو اونو نبینی، نشناسی، چون چشمات لیاقت دیدار و شناخت نداره :)
تو ما را در خانهی خود جای میدهی، ما را بر سفرهی خود مینشانی و مهمانمان میکنی، پذیرایمان میشوی، به سراپای خاکیمان نگاه نمیکنی... دستمان را میگیری، جایی از خانهات مشغولمان میکنی، که ذرهای احساس غربت نکنیم، هر چقدر خودت غربت کشیدی، این را دیگر برای ما نمیخواهی...
ما، الان، مانند خانهی پدری خود، به اینجا خو گرفتیم، راحتیم، این میزان راحتی را هیچ جای عالم نداریم...
یا بقیة الله، نوکری خانهی شما، آرزوی کوچک و بزرگِ ماست...
هنوز خیلی مونده و من دلم نمیاد ننویسم، چه کنیم؟🥲 ادامه بدم؟ تا الان سفر مجازی چطور بود؟
https://daigo.ir/secret/26550851
نزدیکای نماز مغرب، به یکی از دیوارای صحنِ خانوما تو سامرا تکیه داده بودم که یهو یه خانومی حدودا ۴۰, ۴۵ ساله صدام زد و گفت همینجا میمونی؟ گفتم آره چند دقیقهای هستم، برای چی؟ گفت میشه کیفمو بگیری تا من برم وضو بگیرم؟ گفتم باشه حتما و رفت...
وقتی اومد، با اشک و بغض فقط داشت دعای خیر میکرد که ممنون وایسادی! من هاج و واج که وا! کاری نکردم که!🦦
چی شد یهو؟ انقدر دعا میکرد که مونده بودم چی شد؟ جریان چیه؟ آخه چرا؟🥲😅 بغلش کردم و گفتم آروم باشین لطفا! جدی من کاری نکردما، فقط همینجا نشستم، ایشالله همین دعاها صد برابرش به خودتون برگرده و... بغضشو قورت داد و گقت من همیشه برای همه حتی اگه کار کوچیکی برام بکنن همینقدر دعا میکنم، از ته قلبش از ته ته ته ته ته ته ته قلبش حرف میزد و تعریف میکرد، گرم صحبت شدیم و از زندگی و شرایطش گفت، بهم گفت خیلی ظلم دیده، خیلیا حقشو خوردن و زخم زبون زدن و دلشو شکستن، از خونواده و پدر مادرش تا مادر شوهرش تا شوهرش و... داستانای خیلی دردناکی برام تعریف میکرد و شده بودم دو گوش شنوا، غرق نگاهش بودم که انقد چشاش قشنگ و معصومه، انقدر رقیقه این زن...
میگفت من امام زمان رو خیلی دوست دارم، قبلا میگفتم عین پسرمه ولی بهم گفتن عین پدر ماست برای همین دیگه مثل پدر خودم دوسش دارم، خیلیییییی دوسش دارم، خیلی، ضربان قلبشو حس میکردم که داره عشقشو فریاد میزنه :)
حسش خیلی واقعی و به دور از ذرهای ریا و ناخالصی بود... میگفت نمیدونم چرا یهو دارم اینارو به تو میگم، ولی من انقدر تو زندگیم بهم ظلم شده، که دیگه یه جاهای میگفتم از یه سریها نمیگذرم، به هیچ عنوان، مخصوصاً از مادرشوهرم که خیلیییی اذیتم کرد، خیلییی زجرم داد...
ولی من ازش مراقبت کردم، شست و شوش کردم، با اینکه آخرای عمرش آلزایمر داشت، و ظلماشو یادش نمیومد، بازم کاراشو میکردم، شب قبل اینکه بمیره، همه بهم التماس میکردن که حلالش کن نکردم، ولی آخرش حلالش کردم و بعد فرداش از دنیا رفت، بعد از اون کلی براش دعا میکردم که اون دنیا شرایطش خوب باشه، آخه میدونی، دیگه این دنیا برام ارزشی نداره، این دنیا الکیه همش اونوره، اون دنیا! فقط اون دنیا! من از همهی کسایی که بهم ظلم کردن گذشتم و میگذرم و احترامشونو نگه میدارم، از شوهرم و خونوادم و... گذشتم و همچنان احترامشونو دارم، میدونی چیه؟ من نتیجه این گذشت و احترامه رو به خاطر خدا و امام زمان، خیلی تو زندگیم دیدم، نشونههای معنوی زیادی دیدم، تک به تک واسم تعریف میکرد و مو به تنم سیخ میشد و اشکاش میریخت، میگفت من برای خودم هیچی نمیخوام، لباس و... زیاد برای خودم نمیگیرم، هر چی دارم انفاق می کنم و میدم یتیما و خیریهها و... ۳۰ میلیون تومن میدم میره، مال دنیا برا چیمه آخه، هی وسیلهی زیاد و اضافی بگیرم که چی بشه؟ و... بهش گفتم شما چقدر رقیق و خوبی! میشه بازم بغلتون کنم؟ :) گفت آره عزیزم بیااا بغلم، من دیگه ۶۰ سالمه، خوبی کجا بود؟ پیر شدم... چشام گرد شد و گفتم جدی ۶۰ سالتونه؟ به هیچ وجه باورم نمیشه! من گفتم تهش ۴۰، ۴۵ سالتون باشه! بالاخره خندید و گفت نه باباااا من پیر شدم دخترم ۴۰ سالشه، نه من! بهش گفتم میشه شمارتونو داشته باشم وقتی رفتیم ایران بهتون زنگ بزنم؟ میشه بیایین خونهمون؟ کلی ذوق کرد و گفت آررره حتما، ولی من که شمارهمو حفظ نیستم! بهش گفتم خب قلم کاغذ دارین شمارمو بنویسم براتون؟ گفت نه! گفتم اصلا بیاین روی دستمال کاغذی بنویسم😂 و خودکار از زائری که آمادهی نماز خوندن بود گرفتیم و سریع نوشتم و بهش دادم و گفت یه روز بعد اربعین تهران میرسم، رفتم خونه بهت زنگ میزنمااا، شماره خونهمونم حفظم، بیا حتما بهم زنگ بزن... خلاصه که شماره رد و بدل کردیم و بغل و علی علی :)❤️
#دلانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حین وداع، با چشمای حیرونی که مدام پلک میزنه، میگی: صاب خونه؟ ندیدمت و رفتم... ندیدمت ولی مهرت و مهمون نوازیت به دلم نشست... صاب خونه؟ اینجایی و من نمیبینمت؟ کدوم یکی هستی؟ بین زائرایی؟ دارم چشممو تو صحن و سرات میچرخونم، نه! چشمای من هنوز لیاقت دیدن روی ماهتو نداره عزیزِ دلم... ندیدمت ولی منو میبینی... پس به امید دیدار، ای عزیزِ دلِ غایب از چشمای من...
#خانهیپدریامامِحاضرِناظر
و سلام به بهشتِ روی زمین...
نقطهی متفاوت و عجیبِ این کرهی خاکی...
میگفت اینجا بهشت دلدادههاییه که بالاخره به وصالِ مرکز نور و محبت میرسن.
اونها قدم به قدم که زمین کربوبلا رو طی میکنن، چشماشون رو میبندن و با فاصله گرفتن از این دنیای مدرن به هزار و اندی سال پیش پرتاب میشن.
بلایی رو از واقعهی دردناک میبینن (مکاشفه) و میچشن، اشک میریزن و درک کمِ غمِ عاشورا، قلبشونو مچاله میکنه و نفس کشیدن رو براشون سخت میکنه...
آره، شاید من احساسم موقت و از روی جو حاکم باشه، ولی اونا از روی معرفت و درک واقعهست و تفاوت حس و درک من با اون دسته از آدم خوبا، یه دنیاست...