🍀🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🍀
#یادت_باشد🌱
#قسمت_30
جواب داد:"اجازه بده کاراموبررسی کنم.آخرسال سخته مرخصی بگیرم.بعدازظهربامامان میایم خونتون هم ننه روببینیم،هم خبرمیدم اومدنم جوره یانه."
نمازمغرب راکه خواندم متوجه شدم ننه مثل همیشه دستهایش رابلندکرده وسرسجاده برای همه دعامیکند.جلورفتم وگفتم:"ننه!دوساله که جورنمیشه برم اردو.دعاکن امسال قسمتم بشه."ننه اخمی کردوگفت:"می بینی حمیداینقدرتورودوست داره،کجامی خوای بری؟"گفتم:"خودمم سخته بدون حمیدبخوام برم.برای همین بهش گفتم مرخصی بگیره باهم بریم."
تازه سفره ی شام راجمع کرده بودیم که حمیدزنگ خانه رازد.همراه عمه آمده بود.ازدرکه واردشد،چهره اش خبرمیدادکه جورنشده مرخصی بگیرد.به تنهارفتن من هم زیادراضی نبود.ازبس به من وابسته شده بود،تحمل این چندروزسفررانداشت.
من ومادرم وعمه رفتیم داخل اتاق که کنارننه باشیم.وسایل اتاق رامرتب میکردم.لباسهاراازچمدانهاپایین ریخته بودم.یک روسری سبزچشمم راگرفت،.به عمه گفتم:"عمه جان!این روسری روسرکن.فکرکنم خیلی به شمابیاد."روسری راسرکرد.حدسم درست بود.گفتم عالی شد.ساخته شده برای شما."عمه قبول نمیکرد.گفت:"وقتی رفتیدزیارت،به عنوان سوغات بدین به بقیه.من روسری زیاددارم
."حمیدراصداکردم تاعمه رابااین روسری ببیند.مادرم آن قدراصرارکردتاعمه پذیرفت.
بعدازچنددقیقه باچشم به حمیداشاره کردم که به آشپزخانه برویم.دوست داشتم بدانم مرخصی راجورکرده یانه.روی صندلی که نشستیم بابت روسری تشکرکردوگفت:"اگه مادرم این هدیه روقبول نمیکرد،شده کل قزوین رومیگشتم تایه روسری هم رنگ این پیداکنم وبرایش بخرم.خیلی بهش می اومد.
"این احترام به مادربرای من خوشایندبود،هیچ وقت من ازاین همه توجهی که حمیدبه مادرش داشت ناراحت نمی شدم.اتفاقاتشویق میکردم وخوشحال هم میشدم.اعتقادداشتم آقایی که احترام مادرش رادارد،به مراتب بیشترازآن احترام همسرش راخواهدداشت.
پرسیدم:"حمید!مرخصی چی شد؟میتونی بیای جنوب یانه؟"گفت:"دوست داشتم بیام،ولی انگارقسمت نیست.ماموریت کاری دارم.نمیشه مرخصی بگیرم."گفتم:"این دوسال که همش درگیرکنکورودرس بودم.
دوست داشتم امسال باهم بریم،اون هم که این طوری شد."گفت:"اشکال نداره،تواگه دوست داری برو،ولی بدون دلم برات تنگ میشه."گفتم:"اگه آقامون راضی نباشه که نمیرم."لبخندی زدوگفت:"نه عزیزم،این چه حرفیه؟سفرزیارت شهداست.بروبرای جفتمون دعاکن."
بااینکه خیلی برایش سخت بود،ولی خودش من راپای اتوبوس رساندوراهی کرد.هنوزازقزوین بیرون نرفته بودم که پیامک های حمیدشروع شد.
ازدلتنگی گلایه کرد.پیام داد:"راسته که میگن زن بلاست،خدااین بلاروازمانگیره!"
سفرجنوب تازه فهمیدم چقدربه بودن کنارهم احتیاج داریم.کل سفرپنج روزبود،ولی انگارپنجاه روزگذشت.اصلافکرش رانمیکردم این شکلی بشویم.بااینکه شب هاکلی به هم پیام میدادیم یاتماس میگرفتیم،ولی کارمان حسابی زارشده بود!
شب آخرکه تماس گرفتم،صدایش گرفته بود.پرسیدم:"حمیدخوبی؟"گفت:"دوست دارم زودتربرگردی.تیک تاک ساعت برام عذاب آورشده.به هیچ غذایی میل ندارم."گفتم:'من هم مثل توخیلی دل تنگم.کاش حرفتوگوش داده بودم،میذاشتم سرفرصت باهم می اومدیم."گفت:"روزآخر،منطقه که رفتی،یادمن بودی؟
"گفتم:"آره،توی مناطق که ویژه یادت میکنم.اینجاتوی اردوگاه هم یه عکس قدی شهیدهمت هست،هربارردمیشم فکرمیکنم تویی که اونجاوایستادی."خندیدوگفت:"شهیدهمت کجا،من کجا.من بیشتردوست دارم مثل بیسیم چی شهیدهمت باشم."
حال من هم چندان تعریفی نداشت،ولی نمیخواستم پشت تلفن ازاین حال غریب بگویم،چون میدانستم حمیددل تنگ ترمیشود.بااینکه مهمان شهدابودم،ولی روزهای سختی بود.هم میخواستم پیش شهدابمانم،هم میخواستم خیلی زودپیش حمیدبرگردم؛
شایدچون حس میکردم هردوی این هاازیک جنس هستند.
درمسیربرگشت که بودم،بارهابامن تماس گرفت.میخواست بداندچه ساعتی به قزوین میرسم.
وقتی ازاتوبوس پیاده شدم،آن طرف خیابان کنارموتورش ایستاده بود.به گرمی ازمن استقبال کرد.ترک موتورکه سوارشدم،بایک دستش رانندگی میکردوبادست دیگرش محکم دستم راگرفته بود،.حرفی نمیزد.دوست داشتم یک حرفی بزنم واین قرق رابشکنم،ولی همین محکم گرفتن دستم خودش یک دنیاحرف داشت.
وقتی ازجنوب برگشتم چندروزی بیشتربه ایام عیدنمانده بود.
به عوض این چندروزمسافرت،بیست وچهارساعته درحال دویدن بودم که کارهای آخرسال راانجام بدهم؛ازخریدهاگرفته تاکمک برای خانه تکانی.درحال پاک کردن شیشه های سمت حیاط بودم که حمیدپیام داد/ازبرنامه سال تحویل پرسیده بود.
ادامه دارد...
📚 @shahidsarjoda
🔴 پرچم عربستان بزودی تغییر خواهد کرد.
🔸 خبرگزاری آسوشیتدپرس : مجلس شورا ، بالاترین نهاد مشورتی پادشاهی سعودی به تغییر سرود ملی و پرچم عربستان رأی مثبت داده است. مجلس شورای عربستان با اکثریت آرا پیش نویس اصلاحیه شکل پرچم، حذف عبارت «لااله الاالله، محمد رسولالله» از پرچم ملی این کشور و تغییر سرود ملی را تصویب کرد.
@shahidsarjoda
[ #فرماندھ✌️🏻 ]
👥•• اجتماع زن و مرد
✋| زن و مرد جدا از هم نیستند
💚| #حضرت_آقا
توصیه ویژهای دارند😉
@shahidsarjoda
Nariman Panahi - Marham Vase Cheshme Taram Mikham (128).mp3
3.35M
حال دلم بدھ حرم میخوام 💔
#شب_جمعه
4_5868208284606925880.mp3
4.2M
شب آرزوها همین آرزومه.... 🌙✨
ببینم ضریحه حسین رو به رومه❤️🌱
♡@shahidsarjoda♡
5604799818.mp3
4.97M
صحبت های شهید حججی ، برادر عزیزم در اردوی راهیان نور:)
این صحبت ها رو باید با طلا نوشت!(:
!
حتما دانلود کنید!
مطمئنم حال دلتون خوب و اگه خدا بخواد اشکتون جاری میشه🙂💔
از دستش ندید ، برادر جانم صحبت هاش خیلی به دل میشینه:))!♥️
@shahidsarjoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای خواجه درد نیست
وگرنه طبیب هست💔!(:
#اللهمعجللولیکالفرج✨-
@shahidsarjoda
#بدونتعارف . .
بہعلامهطباطبایۍگفتنفلانکسازشما
انتقادکرده،
ایشونگفتنمنڪہرسواۍجھانمعیبمن
یکۍ دوتانیست..
خباینمروش!🌱
- انتقادپذیرباشیم!🤷♂🙂
سۍسالپیش
معروفترینبچہ
ڪسۍبودڪہتو؎پنجسالگۍ
حافظڪلقرآنوسعد؎و
نھجالبلاغہبود..
اماالانهرڪۍڪہ
بلدباشہسسماستبگہو
بخندونہمیرهصدراینستاگرام🙄
#تلنگر
@shahidsarjoda
💢 دینداری در آخر الزمان
✍آیتالله بهجت (ره) :
در روایت است که: «دینداری در آخرالزمان مثل نگاهداشتن آتش در دست است». آیا هنوز وقت آن نرسیده است؟! لابد طبلش را میزنند تا بیدار شویم که امروز دینداری سختتر از نگاهداشتن آتش در دست است!
📚در محضر بهجت،ج۳،ص۳۸
@shahidsarjoda
• لِڪُلِشیءٍوجہٌووجہُدینُڪُمالصلاة
هرچیزۍ چھره اۍ دارَد وچھرهۍ
دین شما نماز است . .🌿
- پیامبر اڪرم • دعائمالاسلام ج1،ص133 ؛
@shahidsarjoda
-
میدونۍبدترازگناهچیہ؟
تویۍڪہمیبینیطرفدارهگناهمیکنہ
وهیجکارینمیڪنی!
توبدترازگناهاونی ..
-@shahidsarjoda
🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵
#یادت_باشد🌱
#قسمت_31
گفتم:"نمیدونم،مزارشهداخوبه بریم؟"گفت:"دوست دارم بریم قم!"پیله کرده بودبرای سال تحویل کنارحرم حضرت معصومه سلام ا...الیهاباشیم.گفتم:"حمید!آخرسال
جاده هاشلوغه،ماهم که ماشین نداریم.سختمون میشه.
"گفت:"توازپدرومادرت اجازه بگیر،خودش جورمیشه.من توروازحضرت معصومه سلام ا...الیهاگرفتم.میخوام بریم تشکرکنم."
ازپدرومادرم اجازه گرفتم که یک روزه برویم وبرگردیم.
روزبیست ونه اسفندآفتاب نزده راه افتادیم،میخواستیم قبل ازاینکه ترافیک بشودبه یک جایی برسیم،ولی جاده هاخیلی شلوغ بود؛انگارهمه نیت کرده بودندلحظه ی تحویل سال کنارحرم باشند.باهزارمشقت به قم رسیدیم.یک ساعت مانده به تحویل سال،حوالی ساعت دوبعدازظهرحرم بودیم.
وقتی خواستیم برای زیارت ازهم جدابشویم،اصلاحواسمان نشدیک جای مشخص قراربگذاریم که لحظه ی تحویل سال کنارهم باشیم.فکرکردیم گوشی هست ومی توانیم بعدزیارت تماس بگیریم.رفتنمان همان وگم کردن همدیگرهمان!
گوشی هاآنتن نمی داد.چندبارصحن به صحن وسط آن همه شلوغی بین جمعیت دنبالش گشتم.می دانستم اوهم گوشه به گوشه دنبال من است.انگارقسمت نبوداولین سال تحویل زندگی مشترکمان کنارهم باشیم.
قبل ازاینکه جداشویم،عینک دودی زده بودم.حمیدتمام این مدت دنبال یک خانم چادری باعینک دودی میگشت،غافل ازاینکه من عینکم رادرآورده بودم.
من هم ازبس بین جمعیت چشم دوانده بودم وگردنم رااین طرف وآن طرف کرده بودم،انرژی برایم نمانده بود.سختی راهی که آمده بودیم تاقم یک طرف،این چندساعتی که دنبال هم گشتیم یک طرف.
کنارحوض وسط حیاط صحن نشسته بودم که آنتن گوشی هادرست شدوماتوانستیم یک ساعت ونیم بعدازسال تحویل همدیگرراپیداکنیم.تاحمیدرادیدم گفتم:"ازبس هوش وحواسم به پیداکردنت رفته بود،متوجه نشدم سال چطوری تحویل شد."جواب داد:"من هم خیلی دنبالت گشتم.لحظه ی تحویل سال کلی دعاکردم برای زندگیمون."دستش رامحکم گرفته بودم.
نمیخواستم لحظه ای بینمان جدایی باشد.آن قدرشلوغ بودکه نشدجلوتربرویم.
همان جاداخل حیاط روبه روی صحن آیینه به سمت ضریح گفت:"خانم!خانمم روآوردم ببینی.ممنونم که منوبه عشقم رسوندی!"
تقرییاغروب شده بود.آن موقع نه رستورانی بازبود،نه غذایی پیدامیشد.آن قدرخسته بودیم که توانی برای چرخیدن دنبال غذاخوری نداشتیم.
چندتابیسکوییت گرفتیم وبرای برگشت سوارتاکسی به سمت میدان"هفتادودوتن"راه افتادیم.قرارگذاشته بودیم تاشب خانه باشیم.
چندباری ازاین که به خاطرشلوغی وگم کردن هم نتوانسته بودیم چیزی بخوریم،عذرخواهی کرد.برای قزوین ماشینی نبود.ناچاراسواراتوبوس های زنجان شدیم که وسط راه پیاده شویم.
بدجوری ضعف کرده بودم.بااین گرسنگی،بیسکوییت هاحکم لذیذترین غذای ممکن راداشت.
حمیدباخنده گفت:"توزن کم خرجی هستی.من ازصبح نه به توصبحونه دادم،نه ناهار.برای شام هم که میرسیم قزوین.اگرانقدرکم خرج باشی،هرهفته میبرمت مسافرت!"مسافرت های یک روزه این مدلی زیادمیرفتیم.
ازقم که برگشتیم،عیددیدنی ودیدوبازدیدهاشروع شد.حمیدبرای من مانتوشلوارگرفته بود.مثل همیشه شیک ترین لباس هاراانتخاب کرده بود.
زیادازاین
مرام هامی گذاشت.معمولاهدیه برای من لباس یاشاخه ای گل طبیعی میخرید.من هم برایش عطروادکلن گرفتم.همه مدل عطروادکلن استفاده میکرد؛
ازعطرهایی مثل گل یاس وگل محمدی تاادکلن هایی مثل فرانس وهالیدی ولاو.عیدآن سال حمیدحسابی تیپ زده بود؛کت وشلوارباعینک دودی.ساعتی هم که من به عنوان کادوی روزعقدبرایش خریده بودم،انداخته بود.
پنج شنبه،دوروزبعدازتحویل سال باهمان تیپ رفته بودهییت.
نصفه شب بودکه بامن تماس گرفت.ازرفتارهم هییتی هایش تعریف میکرد.دوستانش بیشترحمیدرادرلباس جهادی یالباس خادمی دیده بودندتاباکت وشلواروآن اندازه اتوکشیده.گفت:"بچه های هییت کلی تحویلم گرفتن.کتم رامیگرفتندمیپوشیدندوسربه سرم میگذاشتند!"
ازخوشحالی حمیدخوشحال بودم.موقع خداحافظی گفتم:"فردابریم بویین زهرا،خونه ی خاله فرشته؟
"حمیدگفت:"باشه بریم،ماکه بقیه اقوام رورفتیم،خونه کوچک ترین خاله ی شماهم میریم.خوشحال میشه حتما."
صبح زنگ خانه راکه زد،سریع بابقیه خداحافظی کردم،کفش هایم راپوشیدم ودم دررفتم.حمیدگفت:"سوارشوبریم!
"گفتم:"حمید
جان!شوخی نکن.میخوایم بریم بویین زهرا.چهل کیلومترراهه.موتورروبذارخونه باماشین میریم."
هرچه گفتم،قبول نکرد.گفت:"باموتوربیشتر
می چسبه.
"ترک موتورکه نشستم،مثل همیشه شدم جی پی اس سخنگو:"حواست باشه حمید،بریم راست،الان بروچپ،به میدون نزدیک میشیم،سرعت گیرنزدیکه،سرعتت روکم کن،اون آدموببین،گربه روله نکنی،..."ازروی استرسی که داشتم این حرف هارامیزدم.نگران بودم اتفاقی بیفتد.
ادامه دارد...
📚 @shahidsarjoda