#خاطره_شهید ♥️🎙
با اینکه جانشین فرماندهے تیپ شده بود و کل نیرو ها زیر نظرش بود ، همیشه گوشه نمازخانه می خوابید!
یک شب برای آب خوردن به سمت نمازخانه رفتم دیدم دارد نماز شب میخواند.📿✨
آنقدر محو مناجات با خدا بود که متوجه حضورم نشد :)🕊
نماز شبش که تمام شد کنارش نشستم و گفتم: "خب آقاجان ، ما بعد از ظهر کلی کار کردیم. توی کوه و جنگل بالا و پایین کردیم و خسته شدیم!
کمی هم استراحت کن... شما فرمانده مایی!باید آماده باشی!🌿"
لبخندی زد و گفت: "خدا به ما به جون بخشیده ، باید جونمون رو فداش کنیم...♥️ جز این باشه رسم آزادگی نیست!🖐🏻"
#شهید_مصطفے_صدرزاده
راوی دوست و همرزم شهید
#یا علی
#کپی شخصی حلال👍
#کپی برای کانال خودتون حلال 🙂
#به کانال ما بپیوند 💚
#شهید ابراهیم هادی
🆔@SHIDAEBRAHIHADi
📌پسرک فلافل فروش
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
خواهرش مي گفت: گاهی از نجف زنگ می زد مي گفت به چیزی نياز پيدا کرده، ما سريعاً برايش تهيه می کردیم و مي فرستاديم.
ماه رمضان که آمده بود آلوچه و چيزهای ترش خريده بودم! رفت آنها را
آورد سر سفره تا با آنها افطار کند‼
می گفت: آنقدر در نجف چيزهای شيرين خورده ام كه الان دوست دارم
چيزهای ترش بخورم.
به خاطر همين خوردنی های ترش برايش به نجف می فرستادم.آخرين باری که به تهران آمد، ايام عرفه و تقريباً آبانماه سال 1393 بود.
رفتار و اخلاق هادي خيلی تغيير كرده بود. احساس می كرديم خيلی بزرگتر شده.
آن دفعه با مقدار زيادي پول نقدآمده بود! هر روز صبح از خانه بيرون ميرفت و شب ها بر می گشت.
بعد هم به دنبال خريد لوازم مورد نياز نيروهای مردمی عراق بود. طراحی
پرچم، تهيه ی چفيه و سربند و ... از كارهای او بود.
مقدار زيادی پارچه ی زرد با خودش آورده بود. ما کمکش کرديم و آنها را بريديم. پارچه ها باريك باريك شد. هادی اسامی حضرت زهرا را رويشان چاپ کرد.
🔰 ادامه دارد ...🔰
#یا علی
#کپی شخصی حلال👍
#کپی برای کانال خودتون حلال 🙂
#به کانال ما بپیوند 💚
#شهید ابراهیم هادی
🆔@SHIDAEBRAHIHADi
بچــھ هـٰارو با شوخـے بیدار مےکرد
تا نمـٰاز شـب بخونـن
مثلـا یکـے رو بیـدار مےکـرد و مےگفت :
[ بابا پـاشو من میخوام نماز شب بخونم ، هیـچ کس نیست نگام کنـھ :|😂 ]
یا مےگفت :
پاشـو جونِ مـن ؛ اسـم سـھ چھـٰارتا مومـن رو بگو تو قنوت نماز شب کـم آوردم😂
#شھـیدمسعـوداحمـدیـٰان
#خنده_طوری
#یا علی
#کپی شخصی حلال👍
#کپی برای کانال خودتون حلال 🙂
#به کانال ما بپیوند 💚
#شهید ابراهیم هادی
🆔@SHIDAEBRAHIHADi
📌پسرک فلافل فروش
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
چاپ کرد و از آنها سربندهای قشنگی درآورد. همه ی آن سربندها را با خودش به نجف برد.
در آخرين حضورش در تهران، حدودهشتاد نفر از بچه های کانون مسجد به مشهد رفتند.
در آن سفر هادی هم حضور داشت،زحمات زیادی کشيد. او يکی از بهترين نيروهای اجرایی بود.
اين مشهد آخرين خاطره ی رفقای مسجدی با هادی رقم زده شد.
هادی وقتی در نجف مشغول درس و کار بود، مانند ديگر جوانان اين توانایی را در خودش ديد که تشکيل خانواده دهد و مسئوليت خانواده ی
جديدی را به دوش بگيرد.
به اطرافيان گفته بود اگر مورد خوبی سراغ دارند به او معرفی کنند.هادی هم مثل همه ملاک هایی برای انتخاب همسر در ذهنش داشت.
ملاک های او بر خلاف برخی جوانان نسل جديد، مالکهای خاص و خدایی بود. ديدگاهش دنيوی نبود.
او به فراتر از اين چيزها مي انديشيد.هادی دلش می خواست همسرش حجاب کامل داشته باشد.
ميگفت دوست ندارم همسرم به شبکه های اجتماعی و تلويزيون و...وابستگی غلط داشته باشد.
هادی اخبار را پيگيری می كرد، اما به راديو و تلويزيون وابستگی و علاقه نداشت.
وقتش را پای سريالها و فيلمها تلف نمي كرد. می گفت خيلی از اين برنامه ها وقت انسان را هدر می دهد.
از نظر او زندگي بدون اينها زيباتر بود چندجایی هم در نجف برای خواستگاری رفته بود اما.....
🔰 ادامه دارد ...🔰
#یا علی
#کپی شخصی حلال👍
#کپی برای کانال خودتون حلال 🙂
#به کانال ما بپیوند 💚
#شهید ابراهیم هادی
🆔@SHIDAEBRAHIHADi
📌پسرک فلافل فروش
#قسمت_هفتاد_و_نهم
بار آخر با پدرش صحبت كرد وگفت: بايد عيد نوروز با من به نجف بياييد.
من رفته ام خواستگاری و از من خواسته اند با خانواده ات به خواستگاری بيا.
روزهای آخر كارهای خودش راهماهنگ كرد. حدود هزاران چفيه برای حشدالشعبی خريد.
چندين هزار پرچم و پيشانی بندهم طراحی و چاپ کرد و با خودش برد.
خواهرش می گفت: آخرين باروقتی هادی به نجف رفت
يک وصيت نامهبا دست خط کاملامعمولی که پاکنويس هم نشده بودداخل كمد پيدا كرديم.
در آنجا نوشته بود: حجاب های امروزی بوی حضرت زهرا نمی دهد حجابتان را زهرایی کنيد.
پيرو خط ولایت فقيه باشيد. اگردنبال اين مسير باشيد، به آن چيزی که می خواهيد می رسيد
همانطور که من رسيدم. راهپيمایی نُه دی يادتان نرود.
🔰 ادامه دارد ...🔰
#یا علی
#کپی شخصی حلال👍
#کپی برای کانال خودتون حلال 🙂
#به کانال ما بپیوند 💚
#شهید ابراهیم هادی
🆔@SHIDAEBRAHIHADi
••••
#کلامشهید🌱
#شهیدانه
#حاج_قاسم
هروقتدرسختیهایجنگ
فشارهابرماحادث میشدوبه
صورتبسیارمضطریهیچکاری
ازمابرنمیآمد،پناهگاهیجز
حضرتزهرا«سلاماللهعلیها»نداشتیم....
#یا علی
#کپی شخصی حلال👍
#کپی برای کانال خودتون حلال 🙂
#به کانال ما بپیوند 💚
#شهید ابراهیم هادی
🆔@SHIDAEBRAHIHADi
♡ابراهـــیم هـادی♡
🍃حتی از اسمش هم درسها می توانی بگیری .مانند #ابراهیم، بت شکن و مانند هادی، هدایت کننده☆
🍃سرگذشت زندگیاش را ورق بزنی پر است از شکستِ بت های نفسانی، جسمانی و روحانی.
هدایت کننده و پر از نور هدایت، از بچه های محل تا سربازان حزب بعث.
🍃ابراهیم هادی شهیـــــدی است که زمانی سراغمان می آید که راه گم کرده ایم و آنقدر غـرق شده ایم که باید دستمان گرفته شود😔
🍃به قول #مصـحف_شـریف چشم او هرگز طغیان نکرد؛ برای همین با اولین نگاه به چهره اش تا مغز استخوان انسان نفوذ می کند.
🍃آدمی است که زندگی اش، لحظه شهادتش و بعد از رفتنش هرگز، کمک کردن را یادش نرفته و نمی رود🌹
🍃 کانال کمیل را به اسم تو شناخته ایم و بغض کرده ایم برای #روضه_های_گودال
گشته ایم همه برگشتند جز تو. درکانال فقط تو مانده ای😭
🍃دست هایم را که روی خاک #کمـیل گذاشتم گرمای وجودت را در خودم عجیب احساس کردم من باتو بیعت کردم، اگر بیعتم شکست تو به بزرگواری خودت #ببخش.
🍃حال ما ایستاده ایم تا آخرین نفس.
حال که همه کبوترهایمان پرکشیده اند. حال که همه دونده هایمان دویده و رسیده اند.
#یا علی
#کپی شخصی حلال👍
#کپی برای کانال خودتون حلال 🙂
#به کانال ما بپیوند 💚
#شهید ابراهیم هادی
🆔@SHIDAEBRAHIHADi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌پسرک فلافل فروش
#قسمت_هشتادم
سالهای آخر ماه رمضان را به ايران می آمد. هميشه با ورود به ايران ابتدا به مشهد می رفت و موقع بازگشت به نجف هم به مشهد می رفت.
در شبهای ماه رمضان با هم به مسجدالشهدا و مجلس دعای حاج مهدی سماواتی می رفتيم.
برخی شبها نيز با هم به مسجد ارك و مجلس دعای حاج منصور می رفتيم. چه شبها و روزهایی بود. ديگر تكرار نمی شود.
هادی در كنار كارهای حوزه وتحصيل به كارهای هنری هم مشغول شده بود.
يادم هست كه در رايانه ی شخصی او تصاوير بسيار زيبایی ديدم كه توسط
خود هادی كار شده بود؛ تصاوير شهدا كه توسط فتوشاپ آماده شده بود.
بودن در آن روزها كنار هادی براي ما دنيایی از معرفت بود.در اين آخرين سفر رفتار و اخلاق او خيلی تغيير كرده بود؛ معنوی تر شده بود.
يك شب از برادرم سؤال كردم چطوراينقدر تغيير كردی ؟ گفت: كتابی هست به نام معراج السعاده. واقعاً اگر كسي می خواهد به معراج يا به سعادت برسد، بايد هر شب يك صفحه از اين كتاب را بخواند.
بعد كتاب خودش را آورد و از روی كتاب برای ما می خواند و می گفت:به این توصیه ها عمل کنید تا به سعادت برسید
🔰ادامه دارد ...🔰
#یا علی
#کپی شخصی حلال👍
#کپی برای کانال خودتون حلال 🙂
#به کانال ما بپیوند 💚
#شهید ابراهیم هادی
🆔@SHIDAEBRAHIHADi
اَللّهُمَّاكشِفهذِهِالغُمَّةَ
عَنهـذِهِالاُمَّةِبِحُضُـورِهِ...
خدایاایناندوهرا ازاینامّت
بهحضورآنحضرتبرطرفکن.
📌|پ.ن:
درانتظارظهـوریم
وخــوبمــیدانیــم
سپاهمهدیِمـالشڪری
ازشـهیــداناسـت...
#یا علی
#کپی شخصی حلال👍
#کپی برای کانال خودتون حلال 🙂
#به کانال ما بپیوند 💚
#شهید ابراهیم هادی
🆔@SHIDAEBRAHIHADi
♥️بسم رب الشهدا و الصدیقین♥️
هر که می خواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند. گرچه خواندن داستان را چه سود اگر دل، کربلایی نباشد ... (سید شهیدان اهل قلم)🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ما باید راه شهدا ی بزرگوار را ادامه دهیم .
و زندگی شهدا را الگو بگیریم ومانندشهدا عمل کنیم 😍🌷
ما زندگی امان را مدیون خوش شهدا هستیم ✌️☺️
# و هر روز در این کانال با زندگینامه یک شهید آشنا خواهیم شد ان شا ءالله ...😍و هم #کلیپ های مذهبی وهم#پند و نصیحت وهم .#تلنگرانه و هم در مورد#زندگی متن و کلیپ گذاشته میشود
# شادی روح شهدا صلوت 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
کانال#زندگینامه_شهدا را به دوستان خود معرفی کنید .یا علی ✋.
eitaa.com/joinchat/3280338980C3dabf4ceaa
#طنز_جبهه😂
اول كه رفته بوديم گفتند كسی حق ورزش كردن نداره يه روز يكی از بچه ها رفت ورزش كرد مامور عراقی تا ديد اومد در حالی كه خودكار و كاغذ دستش بود برای نوشتن اسم دوستمون جلو آمد و گفت : مااسمك؟ (اسمت چيه؟)
رفيقمون هم كه شوخ بود برگشت گفت : گچ پژ
باور نمی كنيد تا چند دقيقه اون مامور عراقی هر كاری كرد اين اسم رو تلفظ كنه نتونست ول كرد گذاشت و رفت و ما همينطور می خنديديم😂
📌 پسرک فلافل فروش
قسمت چهل و نهم
مؤسسه ای در نجف بود به نام اسلام اصيل كه مشغول كار چاپ و تكثير جزوات و كتاب بود.
من با اينكه متولد قم بودم اما ساكن نجف شده و در اين مؤسسه كار می كردم.
اولين بار هادی ذوالفقاری را در اين مؤسسه ديدم.
پسر بسيار با ادب و شوخ وخنده رویی بود.
او در مؤسسه كار می كرد و همانجا زندگی و استراحت می كرد.
طلبه بود و در مدرسه كاشف الغطا درس می خواند.
من ماشين داشتم. يك روزپنجشنبه راهی كربلا بودم كه هادی گفت: داری ميری كربلا❓
گفتم: آره، من هر شب جمعه با چند تا از رفيق ها می ريم، راستی جا داريم، تو نمی خوای بيای❓
گفت: جدی ميگی؟ من آرزو داشتم بتونم هر شب جمعه برم كربلا.
ساعتی بعد با هم راهی شديم. ما توی راه با رفقا می گفتيم و می خنديديم،
شوخی می كرديم، سربه سر هم می گذاشتيم اما هادی ساكت بود.
بعد اعتراض كرد و گفت: ما داريم برای زيارت كربلا می ريم. بسه، اينقدر شوخی نكنيد.
او می گفت، اما ما گوش نمی كرديم.
🔰 ادامه دارد ...🔰
📌پسرک فلافل فروش
قسمت پنجاهم
برای همين رويش را ازمابرگرداند و بيرون جاده را نگاه می كرد.
به كربلا كه رسيديم، ما با هم به زيارت رفتيم.
اما هادی مي گفت: اينجا جای زيارت دسته جمعی نيست. هركی بايد تنها بره و تو حال خودش باشه،
ما هم به او محل نمی گذاشتيم و كار خودمان را می كرديم!
در مسير برگشت، باز همان روال را داشتيم. شوخی می کرديم ميخنديديم.
هادی می گفت: من ديگر با شما نمی آيم، شما قدر زيارت امام حسين آن هم شب جمعه را نمی دانيد.
اما دوباره هفته ی بعد كه به شب جمعه می رسيد از من می پرسيد؟ كی ميری كربلا؟
هادی گذرنامه ی معتبرنداشت،برای همين، تنها رفتن برايش خطرناك بود.دوباره با ما می آمد و برمی گشت.
اما بعد از چند هفته ی ديگر به شوخی های ما توجهی نداشت. او برای خودش مشغول ذكر و دعا بود.
توی كربلا هم از ما جدا مي شد.خودش بود و آقا ابا عبدالله .
بعد هم سر ساعتی كه معين می كرديم می آمد كنار ماشين. روزهای خوبی بود. هادی غير مستقيم خيلی چيزها به ما ياد داد.
يادم هست هادی خيلی آدم ساده و خاکی بود. در آن ايام با دوچرخه ازمحل مؤسسه به حوزه ی علميه می رفت.
برای همين از او ايراد گرفته بودند. مي گفت: برای من مهم نيست كه چه می گويند.
مهم درس خواندن و حضور در كنار مولا علی است.
مدتی كه گذشت از كار در مؤسسه بيرون آمد! حسابی مشغول درس شد.
عصرها هم برای مردم مستحق به صورت رايگان كار می كرد.
🔰ادامه دارد ...🔰
🍊🚚•°
بہسوریہکہاعزامشدهبود
بعضۍشبهاباهــمدرفضای مجازۍچٺمیکردیم🤳🏻 بیشترحرفهایماݩ،احوالپرسۍبوداوچیزیمینوشت
و منچیزی مینوشتم واندڪ آبۍ
میریختیمبرآتش دلتنگۍماݩ...💔
روزهای آخر🍂🚶
ماموریتشبودگوشۍتلفنهمراهمراڪہ
روشنکردمدیدمعباسبرایمکلۍپیامفرستادهاست...!📲
وقتۍدیدهبودڪهمنآنلایننیستم🥺
نوشتہبود:آمدمنبودۍ؛وعدهۍمابهشت:)!🕊
#عاشقانهشهدا💍💕
#شهید_عباس_دانشگر
📌پسرک فلافل فروش
قسمت پنجاه و یکم
به من گفت: می خوام لوله كشی ياد بگيرم ‼
خيلی از اين مردم نجف به آب لوله كشی احتياج دارند و پول ندارند.
رفت پيش يكی از دوستان و كارلوله كشی های جديد با دستگاه حرارتی را ياد گرفت.
آنچه را كه برای لوله كشی احتياج بود از ايران تهيه كرد. حالا شده بود يك طلبه ی لوله كش‼
يادم هست ديگر شهريه ی طلبگی نمی گرفت. او زندگی زاهدانه ای را آغاز كرده بود.
يک بار از او پرسيدم: تو كه شهريه نمی گيری، پس برای غذا چه ميكنی؟
گفت: بيشتر روزهای خودم را با چای و بيسكويت می گذرانم‼
با اين حال، روزبه روز حالت معنوی او بهتر می شد.
از آن طلبه هایی بود كه به فكر تهذيب نفس و عمل به دستورات دين هستند.
🔰 ادامه دارد...🔰
#تـــݪنگـــر ‼️⚠️
دقت کردی؟!
بعضی وقتا شیطونــه کنارِ
گوشمون زمزمه میــکنه:
تا جوونی از زندگیــــت لذت ببر❗️
هر جور که میشه خوش بگذرون
اما حواســِ🔔ـــمون باشه
نکنه خوش گذرونیمون به قیمتِ شکســ💔ـــتنِ دل امام زمانمون تموم بشه...
مبادا با خوش گذرونیای آمیخته به گناهـــ♨️، ظهورش رو عقب بنــدازیم...
تا دیر نشده باید فکری🤔 کرد ...
بیاییم با مـ♡ـولامون معامله کنیم...
یه معامله دو طرفه و سوداور...💰
↯ بعشقش یه گناه، فقط یک گناه رو ترک کنیم.
مـ♡ـولامون هم لحظات مرگ به فریادمون برسه ...
جایی که هیچ کس و هیچ چیز به دادمون نخواهد رسید...
*🎀*
یہ استـاد داشتم
ڪہ میگفتــ وقتے
مےخواے یـہ دوستــ👬
براے خودتــ انتخابــ کنے
اول ببینــ نماز خونہ یا نــہ؟!
چونـ ڪسے ڪہ با خــدا☝️🏼رفیق نیستــ
همیـشـہ یه پاش تو رفاقتــ میلنگـہ🚶♂
خیلے راستــ میگفتـ 🤞🏻
#حرفقشنگ
#سلام_امام_زمانم❤
✨🌼سلام بر تو
اے یگانه روزگار و اے تنهاترینِ عالم؛
✨🌼سلام بر تو
و بر روزے ڪه براے هدایت و محبّت
قیام خواهے ڪرد!
🔅السَّلاَمُ عَلَيْكَ أَيُّهَا اَلْإِمَامُ اَلْوَحیدُ و القَائِمُ الرَّشیدُ...
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
•|♥️
سفارش امام زمان(عج) به شیعیان
❌به نیت فرج گناه نکنیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کلام_ناب
امروز وقتـی شما در #فضـای_مجـازی قرار می گیریـد #شهــدا شما را نگـاه می کنند، پس باید با #وضـو باشید و ذکـر «ما رمیت اذ رمیت» بخوانید.
شـما الان بالای دکل #دیـده_بانی قرار گرفتـهاید و بخواهیـد یا نه، #وسط میـدان هستید.
#حاجحسینیکتا
🌹
•
•
مـنمُجازآتشُـدم،
اینهَمـہدورےبَـسنِیـست؟
رَحمڪنیـآر،جَوآزحرمَـترابفرِسـت...シ🍂!
•
•
#حرم
#من_میترا_نیستم🍂🌸
#قسمتنهم
گلدان هایی که همیشه دیدنشان مرا شاد میکرد و غم دوری بچه هایم را که در جبهه بودند، تسکین میداد. اما آن روز گلهای گلخانه هم مثل من غمگین و افسرده بودند. وحشت گم شدن دخترم حادثه ای نبود که فراموش شود. اول وحشت جنگ و حالا وحشتی بزرگتر از آن.
در طی یک سال و نیمی که از جنگ میگذشت، خانواده من روی آرامش را به خود ندیده بود، از یک طرف، دوری از چهارتا از بچه هایم که در جبهه بودند و هر لحظه ممکن بود آنها را از دست بدهم، از طرف دیگر؛رفت و آمد بابای بچه ها بین ماهشهر و اصفهان، و حالاهم از همه بدتر، گم شدن دخترم که قابل مقایسه با هیچ کدام از آنها نبود.
احساس میکردم که گم شدن زینب مرا از پا درآورده است. معنی صبر را فراموش کرده بودم.
پیش از جنگ ،با یک حقوق کارگری خوش بودیم. همین که هفت تا بچهام و شوهرم در کنارم بودند و شب ها سرمان جفت سر هم بود، راضی بودم.
همهی خوشبختی ِ من تماشای بزرگ شدن بچه هایم بود. لعنت به صَـدام که خانهی مارا خراب و آوارهمان کرد و باعث شد که بچههایم از من دور شونـد.
روز دوم گم شدن زینب، دیگر چاره ای نداشتم، باید به کلانتری میرفتم. همراه با مادرم به کلانتری شاهین شهر رفتم و ماجرای گم شدن زینب را اطلاع دادم. آنها مرا پیش رئیس آگاهی فرستادند. رئیس آگاهی، شخصی به نام آقای عرب بود.
وقتی همهی ماجرا را تعریف کردم، آقای عرب چند دقیقه سکوت کرد و بعد طوری که من وحشت نکنم گفت:
"مجبورم موضوعی را به شما بگویـم. با توجه به اینکه همهی خانوادهی شما اهل جبهه و جنگ هستید و زینب هم دختری محجبه و فعالی است، احتمال اینکه دست منافقین در کار باشد وجود دارد."
آقای عرب گفت طی سال گذشته موارد زیادی را داشتیم که شرایط شما را داشتند و هدف منافقین قرار گرفتند.
من که تا آن لحظه جرئتِ فکر کردن به چنین چیزی را نداشتم، با اعتراض گفتم:
"مگر دختر من چند سالش است یا چکاره است که منافقین دنبالش باشند؟ او یک دختر چهارده ساله است که کلاس اول دبیرستان درس میخواند. کاره ای نیست، آزارش هم به کسی نمیرسد."
رئیس آگاهی گفت:
"من هم از خدا میخواهم حدسم اشتباه باشد، اما با شرایط فعلی، امکان این موضوع هست. "
آقای عرب پروندهای تشکیل داد و لیست اسامی همهی دوستان و آشنایان و جاهایی که رفته بودیم و یا نرفته بودیم را از ما گرفت. او به من قول داد که با تمام توانش دنبال زینب بگردد...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
•••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈•••
#یا علی
#کپی شخصی حلال👍
#کپی برای کانال خودتون حلال 🙂
#به کانال ما بپیوند 💚
#شهید ابراهیم هادی
🆔@SHIDAEBRAHIHADi
#من_میترا_نیستم🍂🌸
#قسمتدهم
از آگاهی که به خانه برگشتم، آقای روستا و خانمش آمده بودند. آقای روستا همکار شرکت نفتیِ بابای بچه ها بود و خانهشان چند کوچه با ما فاصله داشت. خبر گم شدن زینب دهان به دهان گشته بود و آنها برای همدردی و کمک به خانهی ما آمده بودند.
مادرم همهی اتفاق هایی را که از شب گذشته پیش آمده بود، برای آقای روستا تعریف کرد. مادرم وسط حرف هایش گریه میکرد و میگفت که چه نذر هایی کرده تا زینب صحیح و سالم پیدا شود.
آقای روستا به شدت ناراحت شد و نمیدانست که چه بگوید که باعث تسلی دل ما شود. او بعد از سکوتی طولانی گفت:
"از این لحظه به بعد، من در خدمت شما هستـم. با ماشیـن من هرجـا که لازم است برویم و دنبال زینـب بگردیم. "
همان روز، خانم کچویی هم به خانهی ما آمد. او هم مثل رئیس آگاهی به منافقین سوءظن داشت. شب قبل، بعد از صحبت تلفنی با شهلا، جرأت نکرده بود این موضوع را بگوید.
از قرار معلوم طی چند ماه گذشته بعضی از مردم حزباللهی که بین آنها دانشجو و دانش آموز و بازاری هم بودند، به دست منافقین ترور شده بودند. برای منافقین، مرد و زن، دختر و پسر، پیر یا جوان فرقی نداشت. کافی بود که این آدم ها طرفدار انقلاب و امام باشند.
از خانم کچویی شنیدم که امام جمعهی شاهین شهر، زینب را میشناسد و میتواند برای پیدا کردن او به ما کمک کند. من چند بار از زبان زینب تعریف آقای حسینی را شنیده بودم، ولی فکر میکردم آشنایی زینب و آقای حسینی در حد افراد معمولی شهر است که به نماز جمعه میروند. اما بعدا فهمیدم که زینب برای مشورت در کارهای فرهنگی و تربیتی در مدرسه و بسیج و جامعهی زنان، مرتب با آقای حسینی و خانوادهاش در ارتباط بود.
مادرم و شهلا و شهرام در خانه ماندند و من به همراه آقای روستا به خانهی امام جمعه رفتم. من همیشه زنِ خانه نشینی بودم و همهی عشقم و کارم رسیدگی به خانه و بچههایم بود؛ خیلی بلد نبودم که چطور حرف بزنم. روی زیادی هم نداشتم. همهی جاهایی را که به دنبال زینب میگشتم، اولین بار بود که میرفتم.
وقتی حجتالاسلام حسینی را دیدم، اول خودم را معرفی کردم. او خیلی احترام گذاشت و از زینب تعریف های زیادی کرد. اگر مادر زینب نبودم و او را نمیشناختم، فکر میکردم که امام جمعه از یک زن چهل سالهی فعال حرف میزند، نه از یک دختر بچهی چهارده ساله. آقای حسینی از دلسوزی زینب به انقلاب و عشقش به #شهدا و زحت هایی که میکشید، حرف های زیادی زد...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
•••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈•••
#یا علی
#کپی شخصی حلال👍
#کپی برای کانال خودتون حلال 🙂
#به کانال ما بپیوند 💚
#شهید ابراهیم هادی
🆔@SHIDAEBRAHIHADi
#من_میترا_نیستم🍂🌸
#قسمتیازدهم
من مـات و متحیر به او نگاه میکردم. با اینکه همهی آن حرف هارا باور داشتم و میدانستم که جنس دخترم چیست، اما از گستردگی فعالیت های زینب در شاهین شهر بی خبر بودم و این قسمت حرف ها برای من تازگی داشت.
امام جمعه گفت:
"زینب کمایی آنقدر شخصیت بالایی دارد که من به او قسم میخورم."
بعد از این حرف، من زیر گریه زدم. خدایا، زینب من به کجا رسیده که امام جمعهی یک شهر به او قسم میخورد؟
زن و دختر امام جمعه هم خیلی خوب زینب را میشناختند. از زمان گم شدن زینب تا رفتن به خانهی امام جمعه، تازه فهمیدم که همه دختر مرا میشناسند و فقط من خاک برسر دخترم را آنطور که باید و شاید، هنوز نشناخته بودم.
اگر خجالت و حیایی در کار نبود، جلوی آقای حسینی، دو دستی توی سرم میکوبیدم.
آقای حسینی که انگار بیشتر از رئیس آگاهی و خانم کچویی به دست داشتنِ منافقین یقین داشت، با من خیلی حرف زد و به من گفت:
"به نظر من شما باید خودتان را برای هر شرایطی آماده کنید. احتمالا دست منافقین در ماجرای گم شدن زینب است. شما باید در حد و لیاقت زینب رفتار کنید."
حس میکردم بجای اشڪ، از چشم هایم خون سرازیر است. هرچه بیشتر برای پیدا کردن دختر عزیزم تلاش میکردم و جلوتر میرفتم، ناامیدتر میشدم. زینب هر لحظه بیشتر از من دور میشد.
آن روز آقای حسینی هم قول داد که از طریق سپاه و بسیج دنبال زینب بگردد.
در سال های اول جنگ، بنزین کوپنی بود و خیلی سخت گیر میآمد. امام جمعه، کوپنِ بنزین، به آقای روستا داد تا مـا بتوانیم به راحتی به جاهای مختلف سر بزنیم و دنبال دخترم بگردیم.
قبل از هرکاری به خانه برگشتم. میدانستم که مادرم و شهرام و شهلا منتظر و نگران هستند. آنها هم مثل من از شنیدنِ خبرهای جدید، نگران تر از قبل شدند. مادرم ذکر #یاحســین علیه سلام✨ #یازینب سلام الله علیها✨ #یاعلـے علیه سلام✨ از دهنش نمیافتاد.
نذر مشکل گشا کرد. مادرم هرچه اصرار کرد که (کبری، یک استکان چای بخور... یک تکه نان دهنت بگذار ... رنگت مثل گچ سفید شده)، من قبول نکردم.
حس میکردم طنابی به دور گردنم به سختی پیچیده شده است. حتی صدا و نالهام هم بزور خارج میشد.
شهرام هم سوار ماشین آقای روستا شد و برای جست و جو با ما آمد. نمیدانستم به کجا باید سر بزنم...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
•••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈•••
#یا علی
#کپی شخصی حلال👍
#کپی برای کانال خودتون حلال 🙂
#به کانال ما بپیوند 💚
#شهید ابراهیم هادی
🆔@SHIDAEBRAHIHADi