eitaa logo
رفیق‌شهیدم‌ابراهیم‌هادی
146 دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
42 فایل
بسم رب شهدا و الصدیقین راه ارتباطی با ادمین کانال @Imam_Hosin313 تاسیس: ۱۴۰۰/۳/۸ کپی کردن مطالب آزاد نوش جانت
مشاهده در ایتا
دانلود
• • مـن‌مُجازآت‌شُـدم،‌ این‌هَمـہ‌دورےبَـس‌نِیـست؟ رَحم‌ڪن‌یـآر،‌جَوآزحرمَـت‌را‌بفرِسـت...シ🍂! • •
🍂🌸 گلدان هایی که همیشه دیدن‌شان مرا شاد می‌کرد و غم دوری بچه هایم را که در جبهه بودند، تسکین می‌داد. اما آن روز گلهای گلخانه هم مثل من غمگین و افسرده بودند. وحشت گم شدن دخترم حادثه ای نبود که فراموش شود. اول وحشت جنگ و حالا وحشتی بزرگتر از آن. در طی یک سال و نیمی که از جنگ می‌گذشت، خانواده من روی آرامش را به خود ندیده بود، از یک طرف، دوری از چهارتا از بچه هایم که در جبهه بودند و هر لحظه ممکن بود آنها را از دست بدهم، از طرف دیگر؛رفت و آمد بابای بچه ها بین ماهشهر و اصفهان، و حالاهم از همه بدتر، گم شدن دخترم که قابل مقایسه با هیچ کدام از آنها نبود. احساس می‌کردم که گم شدن زینب مرا از پا درآورده است. معنی صبر را فراموش کرده بودم. پیش از جنگ ،با یک حقوق کارگری خوش بودیم. همین که هفت تا بچه‌ام و شوهرم در کنارم بودند و شب ها سرمان جفت سر هم بود، راضی بودم. همه‌ی خوشبختی‌ ِ من تماشای بزرگ شدن بچه هایم بود. لعنت به صَـ‌دام که خانه‌ی مارا خراب و آواره‌مان کرد و باعث شد که بچه‌هایم از من دور شونـ‌د. روز دوم گم شدن زینب، دیگر چاره ای نداشتم، باید به کلانتری می‌رفتم. همراه با مادرم به کلانتری شاهین شهر رفتم و ماجرای گم شدن زینب را اطلاع دادم. آنها مرا پیش رئیس آگاهی فرستادند. رئیس آگاهی، شخصی به نام آقای عرب بود. وقتی همه‌ی ماجرا را تعریف کردم، آقای عرب چند دقیقه سکوت کرد و بعد طوری که من وحشت نکنم گفت: "مجبورم موضوعی را به شما بگویـ‌م. با توجه به اینکه همه‌ی خانواده‌ی شما اهل جبهه و جنگ هستید و زینب هم دختری محجبه و فعالی است، احتمال اینکه دست منافقین در کار باشد وجود دارد." آقای عرب گفت طی سال گذشته موارد زیادی را داشتیم که شرایط شما را داشتند و هدف منافقین قرار گرفتند. من که تا آن لحظه جرئتِ فکر کردن به چنین چیزی را نداشتم، با اعتراض گفتم: "مگر دختر من چند سالش است یا چکاره است که منافقین دنبالش باشند؟ او یک دختر چهارده ساله است که کلاس اول دبیرستان درس می‌خواند. کاره ای نیست، آزارش هم به کسی نمی‌رسد." رئیس آگاهی گفت: "من هم از خدا می‌خواهم حدسم اشتباه باشد، اما با شرایط فعلی، امکان این موضوع هست. " آقای عرب پرونده‌ای تشکیل داد و لیست اسامی همه‌ی دوستان و آشنایان و جاهایی که رفته بودیم و یا نرفته بودیم را از ما گرفت. او به من قول داد که با تمام توانش دنبال زینب بگردد... •••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈••• علی شخصی حلال👍 برای کانال خودتون حلال 🙂 کانال ما بپیوند 💚 ابراهیم هادی 🆔@SHIDAEBRAHIHADi
🍂🌸 از آگاهی که به خانه برگشتم، آقای روستا و خانمش آمده بودند. آقای روستا همکار شرکت نفتیِ بابای بچه ها بود و خانه‌شان چند کوچه با ما فاصله داشت. خبر گم شدن زینب دهان به دهان گشته بود و آنها برای همدردی و کمک به خانه‌ی ما آمده بودند. مادرم همه‌ی اتفاق هایی را که از شب گذشته پیش آمده بود، برای آقای روستا تعریف کرد. مادرم وسط حرف هایش گریه می‌کرد و می‌گفت که چه نذر هایی کرده تا زینب صحیح و سالم پیدا شود. آقای روستا به شدت ناراحت شد و نمی‌دانست که چه بگوید که باعث تسلی دل ما شود. او بعد از سکوتی طولانی گفت: "از این لحظه به بعد، من در خدمت شما هستـ‌م. با ماشیـ‌ن من هرجـا که لازم است برویم و دنبال زینـ‌ب بگردیم. " همان روز، خانم کچویی هم به خانه‌ی ما آمد. او هم مثل رئیس آگاهی به منافقین سوءظن داشت. شب قبل، بعد از صحبت تلفنی با شهلا، جرأت نکرده بود این موضوع را بگوید. از قرار معلوم طی چند ماه گذشته بعضی از مردم حزب‌اللهی که بین آنها دانشجو و دانش آموز و بازاری هم بودند، به دست منافقین ترور شده بودند. برای منافقین، مرد و زن، دختر و پسر، پیر یا جوان فرقی نداشت. کافی بود که این آدم ها طرفدار انقلاب و امام باشند. از خانم کچویی شنیدم که امام جمعه‌ی شاهین شهر، زینب را می‌شناسد و می‌تواند برای پیدا کردن او به ما کمک کند. من چند بار از زبان زینب تعریف آقای حسینی را شنیده بودم، ولی فکر می‌کردم آشنایی زینب و آقای حسینی در حد افراد معمولی شهر است که به نماز جمعه می‌روند. اما بعدا فهمیدم که زینب برای مشورت در کارهای فرهنگی و تربیتی در مدرسه و بسیج و جامعه‌ی زنان، مرتب با آقای حسینی و خانواده‌اش در ارتباط بود. مادرم و شهلا و شهرام در خانه ماندند و من به همراه آقای روستا به خانه‌ی امام جمعه رفتم. من همیشه زنِ خانه نشینی بودم و همه‌ی عشقم و کارم رسیدگی به خانه و بچه‌هایم بود؛ خیلی بلد نبودم که چطور حرف بزنم. روی زیادی هم نداشتم. همه‌ی جاهایی را که به دنبال زینب می‌گشتم، اولین بار بود که می‌رفتم. وقتی حجت‌الاسلام حسینی را دیدم، اول خودم را معرفی کردم. او خیلی احترام گذاشت و از زینب تعریف های زیادی کرد. اگر مادر زینب نبودم و او را نمی‌شناختم، فکر می‌کردم که امام جمعه از یک زن چهل ساله‌ی فعال حرف می‌زند، نه از یک دختر بچه‌ی چهارده ساله. آقای حسینی از دلسوزی زینب به انقلاب و عشقش به و زحت هایی که می‌کشید، حرف های زیادی زد... •••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈••• علی شخصی حلال👍 برای کانال خودتون حلال 🙂 کانال ما بپیوند 💚 ابراهیم هادی 🆔@SHIDAEBRAHIHADi
🍂🌸 من مـات و متحیر به او نگاه می‌کردم. با اینکه همه‌ی آن حرف هارا باور داشتم و می‌دانستم که جنس دخترم چیست، اما از گستردگی فعالیت های زینب در شاهین شهر بی خبر بودم و این قسمت حرف ها برای من تازگی داشت. امام جمعه گفت: "زینب کمایی آنقدر شخصیت بالایی دارد که من به او قسم می‌خورم." بعد از این حرف، من زیر گریه زدم. خدایا، زینب من به کجا رسیده که امام جمعه‌ی یک شهر به او قسم می‌خورد؟ زن و دختر امام جمعه هم خیلی خوب زینب را می‌شناختند. از زمان گم شدن زینب تا رفتن به خانه‌ی امام جمعه، تازه فهمیدم که همه دختر مرا می‌شناسند و فقط من خاک برسر دخترم را آنطور که باید و شاید، هنوز نشناخته بودم. اگر خجالت و حیایی در کار نبود، جلوی آقای حسینی، دو دستی توی سرم می‌کوبیدم. آقای حسینی که انگار بیشتر از رئیس آگاهی و خانم کچویی به دست داشتنِ منافقین یقین داشت، با من خیلی حرف زد و به من گفت: "به نظر من شما باید خودتان را برای هر شرایطی آماده کنید. احتمالا دست منافقین در ماجرای گم شدن زینب است. شما باید در حد و لیاقت زینب رفتار کنید." حس می‌کردم بجای اشڪ، از چشم هایم خون سرازیر است. هرچه بیشتر برای پیدا کردن دختر عزیزم تلاش می‌کردم و جلوتر می‌رفتم، ناامیدتر می‌شدم. زینب هر لحظه بیشتر از من دور می‌شد. آن روز آقای حسینی هم قول داد که از طریق سپاه و بسیج دنبال زینب بگردد. در سال های اول جنگ، بنزین کوپنی بود و خیلی سخت گیر می‌آمد. امام جمعه، کوپنِ بنزین، به آقای روستا داد تا مـا بتوانیم به راحتی به جاهای مختلف سر بزنیم و دنبال دخترم بگردیم. قبل از هرکاری به خانه برگشتم. می‌دانستم که مادرم و شهرام و شهلا منتظر و نگران هستند. آنها هم مثل من از شنیدنِ خبرهای جدید، نگران تر از قبل شدند. مادرم ذکر علیه سلام✨ سلام الله علیها✨ علیه سلام✨ از دهنش نمی‌افتاد. نذر مشکل گشا کرد. مادرم هرچه اصرار کرد که (کبری، یک استکان چای بخور... یک تکه نان دهنت بگذار ... رنگت مثل گچ سفید شده)، من قبول نکردم. حس می‌کردم طنابی به دور گردنم به سختی پیچیده شده است. حتی صدا و ناله‌ام هم بزور خارج می‌شد. شهرام هم سوار ماشین آقای روستا شد و برای جست و جو با ما آمد. نمی‌دانستم به کجا باید سر بزنم... •••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈••• علی شخصی حلال👍 برای کانال خودتون حلال 🙂 کانال ما بپیوند 💚 ابراهیم هادی 🆔@SHIDAEBRAHIHADi
🍂🌸 روز دوم عید بود و همه جا تعطیل بود. فقط به بیمارستان ها و درمانگاه ها ودوباره به پزشکی قانونی و پایگاه بسیج سر زدیم. وقتی هوا روشن بود، کمتر می‌ترسیدم. انگار حضور خورشید توی آسمان دلگرمم می‌کرد. اما به محض اینکه هوا تاریک می‌شد، افکار زشت و ترسناک از همه طرف به من هجوم می‌آورد. شب دوم از راه رسید و خانواده ی من همچنان در سکوت و انتظار و ترس، دست و پا می‌زدند. تازه می‌فهمیدم که درد گم کردن عزیز، چقدر سخت است. گم شده‌ی من معلوم نبود که کجاست. نمی‌ توانستم بنشینم یا بخوابم. به هرطرف نگاه می‌کردم، سایه‌ی زینب را می‌دیدم. همیشه جانماز و چادر نمازش در اتاق خواب رو قبله پهن بود؛ در اتاقی که فرش نداشت و سردترین اتاق خانه ما بود. هیچکس در آن اتاق نمی‌خوابید و از آنجا استفاده نمی‌کرد. آنجا بهترین مکان برای نماز های طولانی زینب بود. روی سجاده‌ی زینب افتادم. از همان خدایی که زینب عاشقش بود، با التماس و گریه خواستم که زینب را تنها نگذارد. مادرم که حال مرا می‌دید، پشت سرم همه جا می‌آمد و می‌گفت: "کبری، مرا سوزاندی، کبری‌، آرام بگیر." آن شب تا صبح خواب به چشمم نیامد. از پشت پنجره به آسمان خیره شده بودم. همه‌ی زندگی ام از بچگی تا ازدواج، تا به دنیا آمدن بچه ها و جنگ مثل یک فیلم از جلوی چشم هایم می‌گذشت. آن شب فهمیدم که همیشه در زندگی‌ام رازی وجود داشته؛ رازی نگفتنی. انگار همه چیز به هم مربوط می‌شد. زندگی و سرنوشت من طوری رقم خورده بود و پیشرفته بود که باید آخرش به اینجا می‌رسید. آن شب حوصله‌ی حرف زدن با هیچکس را نداشتم. دلم می‌خواست تنهای تنها باشم؛ خودم و خدا. باید دوباره زندگی‌ام را مرور می‌کردم تا آن راز را پیدا کنم؛ رازی را که می‌دانستم وجود دارد، اما جرئت بیانش را نداشتم. باید از خودم شروع می‌کردم. من کی هستم؟ از کجا آمده ام؟ پدر و مادرم چه کسانی بودند؟ زندگی‌ام چطور شروع شد و چطور گذشت؟ زینب که نیمه‌ی وجودم بود، چطور به اینجا رسید؟ اگر به همه‌ی این ها جواب می‌دادم، شاید می‌توانستم بفهمم که دخترم کجاست و شاید قدرت پیدا می‌کردم که آن ترس را دور کنم و خودم را برای شرایطی بدتر و سخت تر در زندگی آماده کنم... •••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈••• علی شخصی حلال👍 برای کانال خودتون حلال 🙂 کانال ما بپیوند 💚 ابراهیم هادی 🆔@SHIDAEBRAHIHADi
🍂🌸 ای خدای بزرگ، ای خدای محبوب زینب که همیشه تورا عاشقانه صدا میزد وهیچ چیز را مثل تو دوست نداشت، من مادر زینب هستم. مرا کمک کن تا نترسم، تا بایستم، تا تحمل کنم. باید از گذشته‌ی خیلی خیلی دور شروع کنم؛ از روزی که بدنیا آمدم... فصل‌سوم🌙♥️ من تنها فرزند مادرم بودم که او با نذرو نیاز و دعا و التماس از علیه سلام گرفته بود. مادرم، تاجماه طالب نژاد، در آبادان زندگی می‌کرد. وقتی خیلی جوان بود و من در شکمش بودم، شوهرش را از دست داد. او زن جوانی بود که کس و کار درستی هم نداشت و یک دختر بدون پدر هم روی دستش مانده بود. برای همین، مدتی بعد از مرگ پدرم با مردی به نام درویش قشقایی ازدواج کرد. درویش قبلا زن و دو پسر داشت، اما پسر هایش در اثر مریضی از دنیا رفتند و زنش هم از غصه‌ی مرگ پسرهایش به روستای خودشان که دور از آبادان بود برگشت. دوریش که نمی‌توانم به او (نا بابایی) بگویم، آمد و مادرم را گرفت. درویش مرد خیلی خوبی بود و واقعا در حق من پدری کرد. مادرم بعد از ازدواج مجددش، یک بار باردار شد اما بچه‌اش سقط شد و او همچنان در حسرت داشتن فرزندان دیگری ماند. یادم هست که وقتی بچه بودم، همیشه دهه‌ اول محرم در خانه روضه داشتیم. یک خانه‌ی دو اتاقه‌ی شرکتی در جمشید آباد آبادان داشتیم. من که خیلی کوچک بودم، در خانه‌ی همسایه ها می‌رفتم و از آنها می‌خواستم که برای روضه به خانه ما بیایند. من نذر امام حسین علیه سلام بودم و تمام محرم و صفر لباس سیاه می‌پوشیدم. مادرم در همان دهه اول برای سلامتی من آش نذری درست می‌کرد و به در و همسایه می‌داد. او همیشه دلهره‌ی سلامتی من را داشت و شدیدا به من وابسته بود. مادرم عاشق بچه بود و دلش می‌خواست بچه های زیادی داشته باشد. اما خداوند همین یک اولاد را بیشتر به‌اش نداد؛ تازه آن هم با نذر و شفاعت آقا امام حسین علیه سلام. من از بچگی عاشق و دلداده‌ی امام حسین علیه سلام و حضرت زینب سلام الله علیها بودم. زندگی‌ام از پیش از تولد، به آنها گره خورده بود. انگار دنیا آمدنم، نفس کشیدنم، همه به اسم علیه سلام و ڪربلا✨ بند بود. •••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈••• علی شخصی حلال👍 برای کانال خودتون حلال 🙂 کانال ما بپیوند 💚 ابراهیم هادی 🆔@SHIDAEBRAHIHADi
🖐🏻 اگـریك‌مذهبۍ مبارزه‌بانفسنکند، ممکن‌است‌جنایت‌هایۍ بکند که‌ازڪفارهم‌برنمۍآید..! _استادپناهیان ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
استادی می‌گفتند، هر وقت درس رو نفهمیدی یا حوصله درس رو نداشتی؛ بدون اصلی ترین دلیل‌ش گناهه! گناه نکن آقاجون... فلذاست که فرمودند: هر روز محاسبه و مراقبه کنید، که ببینید آخر کار چند چندید؟ یه وقت سه هیچ از خودت عقب نیفتی!
مھدے🌿! ڪـٰاش‌زِ‌سفر‌برگردے . . . 🌱
کلاس درسی ست... که باید پای نگاه هایشان بنشینیم وبیاموزیم!👌👌💫 که چگونه میشود... تا این حد در نظر به بیفتد!🥀🥀
‍💠شهیدم کن💠 زماني كه مهدي تازه زبان باز كرده بود از اولين كلمه هايي كه گفت اين بود: شهيدم كن... . خيلي برايم عجيب بود. بزرگ تر كه شد، مي گفت مامان، اين دنيا با همه قشنگي هايش تمام مي شود. بستگي به ما دارد كه چطور انتخاب كنيم. مامان شهدا زنده اند. ✳️سر نمازهايش به مدت طولاني دستش بالا بود و گردنش كج! من هم به خدا مي گفتم: خدايا! من كه نمي دانم چه مي خواهد هر چي مي خواهد به او بده. 💐مي دانستم دنبال شهادت بود. هيچ گاه هم زير بار ازدواج نرفت. مهدي همه زندگي ام بود. ✅شب هاي جمعه مي رفت بهشت زهرا. صبح هاي جمعه دعاي ندبه اش در بهشت زهرا ترك نمي شد. مي گفتم خسته مي شي بخواب. مي گفت مامان آدم با شهدا صفا مي كند. به ما هم مي گفت هر چه مي خواهيد از شهدا بگيريد. ❄️من مريض بودم، دستانش را بالا مي گرفت و مي گفت: خدايا شفاي مامان را بده! من جبران مي كنم. آخر هم جبران كرد... 🌷از خاطرات شهید مهدی عزیزی که بسیار به ابراهیم هادی علاقه داشت و حتی لحظه شهادت، تصویر ابراهیم همراهش بود. او همواره به تصویر شهید هادی سلام می کرد... 📚برگرفته از کتاب یاران ابراهیم. اثر جدید گروه شهید هادی
از آن جوانهای دگراندیش بود. در مسائل سیاسی طرفدار ... بود. هرچه با او بحث کردم بی فایده بود. گفتم امروز برویم گلزار شهدای شاهرود و با هم بحث کنیم. ❤️ در میان قبور مطهر شهدا راه می رفتیم. رسیدیم به مزار رضا نادری. فکری به ذهنم رسید. گفتم همین جا بمان تا من برگردم. در دل به شهید رضا نادری گفتم خودت دستش را بگیر. وقتی برگشتم دیدم دو زانو کنار قبر نشسته! به جمله روی قبر اشاره کرد و گفت: این شهید داره با من حرف میزنه ببین رو قبرش چی نوشته؟! رضا دستش را گرفت و حسابی تغییرش داد. 🔷رضا برای روی قبرش متن خاصی را آماده کرده بود که بسیار عجیب است: ای برادر که از سر مزارم می‌گذری کمی درنگ کن. آیا با خواندن یک فاتحه، مسئولیتی که برعهده تو نهاده ایم را فراموش خواهی کرد؟! 📙خاطرات و دستنوشته های عجیب رضا در کتاب کمی درنگ کن توسط گروه شهید هادی منتشر شد.
💚 طلوع کن ای آفتاب عالم تاب ای نوربخش روزهای تاریک زمین ای آرام دلهای بی‌قرار ای امام مهربان طلوع کن و رخ بنما تا این روزهای سخت اندکی روی آرامش ببینیم و قرار گیرد زمین و زمان 🌤اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
🌹 🌹 علی سیفی نوجوان که بود یک شب ما بود. صبح وقتی از بیدار شد که نماز صبحش شده بود! خیلی ناراحت بود. وسایلش را جمع کرد و رفت! تا مدت ها خبری از او نداشتم. بعدها فهمیدم دو هفته به خاطر یک نماز قضا روزه گرفته بود. خاطرات 🌹 شهید علی سیفی 📚 کتاب بیا مشهد شهدارا یادکنیدحتی بایک صلوات 🌹🍃🌹🍃
دل که گیر باشد، رها نمی شود. خدا بندگانش را به آنچه بدان دل بسته اند می آزماید.
✅ بیایید شبیه ابراهیم باشیم.. ✴️ ابراهیم هادی در مقابل نامحرم چه برخوردی داشت⁉️ ⚛ آیا ما به اون صورتی که تمام شهدا در برخورد با نامحرم ، انجام می دادند هستیم ؟ یا فقط حرفش را میزنیم... ✳️
❣تواضع ابراهیم❣ 💠 وقتی به ابراهیم می گویند بیا برای شام با فرماندهان نان و کباب بخور او به آنان محل نمی گذارد و می گوید همه ما بسیجی هستیم 💠 وای به حال روزی که بین بسیجی و فرمانده تبعیض قائل شویم و غذای آنان متفاوفت شود. آن موقع کار سخت می شود ...
از شهدا بیاموزیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃مۍگفت: اخم‌تو؎محیطۍڪہ پرازنامحرمہ‌،خیلۍهم‌خوبہ..!🖐🏽
📚پرفروش ترین های نشر شهید هادی در نمایشگاه بین المللی مجازی کتاب ۱. سه دقیقه در قیامت (بیش از هزار جلد) ۲. سلام بر ابراهیم۱ ۳. شنود ۴. تقاص ۵. سلام بر ابراهیم۲ ۶. با بابا ۷. عارفانه ۸. خدای خوب ابراهیم ۹. شاهرخ ۱۰. تا شهادت 🌺خوشحالیم از اینکه فرصتی برای تهیه کتاب برای دوستان شهرستانی و روستایی ایجاد شد. ✅از حدود سه هزار بسته پستی، بیشترین تعداد مربوط به روستاها و شهرهای کوچک بود.
الهی! به سویِ تو روی آورده‌ام و گل سرخ به شوق امید کرم تو در دل پرورده‌ام الهی عاشقان به سویِ تو آمده‌اند و من همچنان همنشین با قفسم! چشمه عشق را به من بنمایان تا این دل سوخته را در آن شستشو دهم! .
سلام به‌همه‌ی شما عزيزان
من تا دوشنبه نمی تونم فعالیت کنم چون رفتم مسافرت
_ 🕊🌿 _ گفتم ‌کاش‌ میشد ‌منم ‌همراهت‌ بیام‌ جبهه‌ لبخندی ‌زد ‌و پاسخی‌ داد ‌که ‌قانعم‌ کرد ! گفت‌ هیچ ‌میدونی‌ سیاهیِ‌ چادر‌تو از سرخی‌ِ‌ خون‌ِ من ‌کوبنده ‌تره؟! همین ‌حجابتو رعایت ‌کنی ؛ مبارزتو انجام‌ دادی !🌸🌿 🤍
☘🕊 و شھادت نصیب کسانۍ شُد کہ در رھ عشق بۍ ترس با جآن خود بازۍ کردنند!! 🌸✨🕊
خدایا... هیچ نسبتی با شهدا ندارم...🌹 اما دلم به دلشان بند است...💔 خون سرخشان بد جوری پاگیرم کرده...😢 میدانم لایق نیستم...ص اما آرزویش را داشتن که عیب نیست...😓 فریاد میزنم تو را...🗣 در لابلای شعر هایم...❤️ شاید انعکاسش جواب تو باشد...🙃 اما میدانم پاسخی نمیدهی.. وقتی تر از همیشه بگویم...😥🗣 شرمنده ..... . . .🌸✨🕊
از آیت الله بهجت پرسیدند؛ امام زمان(عج) کجاست؟ فرمودند:آقا در قلب شماست؛ مراقب باشید بیرونش نکنید....🙂♥️ 💛الهم‌عجل‌الولیک‌الفرج💛
🌿: خـــۅ‌بان‌همـہ‌رفتند🔗 مـا‌بہ‌ڪجاییم؟!💔 🍁
🦋 شهید ذوالفقاری ارادت خاصی به شهید ابراهیم هادی داشت، خودش (در حوزه نجف) از روز اول گفته بود من را ابراهیم صدا کنید. او همیشه جلوی موتورش یک عکس بزرگ از شهید ابراهیم هادی نصب داشت؛ و در خصلت ها خود را خیلی به ابراهیم نزدیک کرده بود. پ‌ن‌. رفیقِ شهید، شهیدت میکنه :) ❣