#من_میترا_نیستم🍂🌸
#قسمتچهلودوم
یکی از روزهای بهمن ۵۹، یک هواپیمای عراقی، بیمارستان شرکت نفت را بمباران کرد. مینا و مهری هم آن روز بیمارستان بودند. زینب در جامعهی معلمان خبر را شنید. وقتی به خانه آمد، ماجرای بمباران را گفت.
با شنیدن این خبر، من سراسیمه به مسجد به سراغ مهران رفتم. در حالی که گریه میکردم، در مسجد قدس منتظر مهران ایستادم. مهران که آمد، صدایم بلند شدم و گفتم:
"مهران، خواهرهایت شهید شدند... مهران گـُل بگیر تا روی جنازهٔ خواهر هایت بگذارم... مهران، مینا و مهری را با احترام خاک کن. "
نمیدانستم چه میگویم. انگار که فایز¹ میخواندم و گریه میکردم. نفسم بند آمده بود. مهران که حال مرا دید، آرامم کرد و گفت:
" مامان، نترس. نزدیک بیمارستان بمباران شده. مطمئن باش دختر ها صحیح و سالم هستند. به بیمارستان هیچ آسیبی نرسیده. من خبرش را دارم. "
با حرف های مهران آرام شدم و به خانه برگشتم. با اینکه رضایت کامل داشتم دخترها در بیمارستان کار کنند، ولی بالأخره مادر بودم. بچه هایم عزیز بودند. طاقت مرگ هیچ کدامشان را نداشتم.
شب ها در تاریکی کنار نور فانوس، من و مادرم با شهلا و زینب و شهرام مینشستیم. صدای خمپاره ها قطع نمیشد. مخصوصا شب ها سر و صدا بیشتر بود. چندین بار نزدیک خانهی ما هم خمپاره خورد. با وجود این خطر ها، راضی به ماندن در خانهمان بودیم. در خانهی خودم احساس راحتی و آرامش میکردم.
راضی بودم همهی ما با هم، در کنار هم کشته بشویم، اما دیگر آواره نشویم. همیشه هم اعتقاد داشتم که اگر میل خدا نباشد، برگی از درخت نمیافتد. اگر میل خدا بود، ما زیر توپ و خمپاره هم سالم میماندیم، وگرنه که همان روز های اول جنگ ما هم کشته میشدیم.
اسفند ماه، مهرداد از جبههٔ آبادان آمد و مهران خبر برگشتن ما را بهاش داد. مهرداد لباس سربازی تنش بود و یک اسلحه هم دستش بود. او با توپ پُر و عصبانی به خانه آمد. آمد که لب باز کند و ما را مجبور به رفتن کند، که مادرم او را نشاند و همهی ماجرا های تلخ رامهرمز را برایش گفت. شهرام و شهلا و زینب هم وسط حرف های مادرم چیزهایی میگفتند.
مهرداد از شدت عصبانیت سرخ شده بود. او از من و بچه ها شرمنده شده بود و چیزی نمیتوانست بگوید.
مهران و مهرداد هنوز هم با ماندن ما در آبادان مخالف بودند. از طرفی نگران توپ و خمپاره و هواپیما بودند و از طرف دیگر، مواد غذایی در آبادان پیدا نمیشد و آنها مجبور بودند خودشان مرتب نان و مواد غذایی تهیه کنند و برای ما بیاورند که کار آسانی نبود.
اول جنگ، رزمنده ها در پایگاه های خودشان هم مشکل تهیهٔ غذا را داشتند؛ ما هم اضافه شده بودیم. پسر ها هر روز نگران بودند که ما بدون نان و غذا نمانیم...
¹ نوحه خوانی به سبک بوشهری و جنوبی
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
•••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈•••
#یا علی
#کپی شخصی حلال👍
#کپی برای کانال خودتون حلال 🙂
#به کانال ما بپیوند 💚
#شهید ابراهیم هادی
🆔@SHIDAEBRAHIHADi
#من_میترا_نیستم🍂🌸
#قسمتچهلوسوم
مهران، دوستی به نام حمید یوسفیان داشت. خانواده ی حمید بعد از جنگ به اصفهان رفته بودند. حمید به مهران پیشنهاد کرد که خانهای در اصفهان، در محلهی دستگرد، خیابان چهل توت و در نزدیک خانهی خودشان برای ما اجاره کند و هرچه زودتر ما را از آبادان به اصفهان ببرد.
مهران قبول کرد و همراه حمید یوسفیان به اصفهان رفت که آنجا را ببیند و اگر خوشش آمد، خانهای اجاره کند. خانوادهی حمید، آدم های با معرفت و مؤمنی بودند. آنها به مهران کمک کردند و یک خانهی ارزان قیمت در محلهی دستگرد اجاره کردند.
مهران به آبادان برگشت. دوماهی بود که ما آبادان بودیم. در این مدت برق نداشتیم و از آب شط هم استفاده میکردیم. از اول جنگ، لولهی آب تصفیهی شهری قطع بود و ما مجبور بودیم از آب شط که قبلا فقط برای شست و شو وآبیاری باغچه بود، برای خوردن و پخت غذا استفاده کنیم.
با همهی این سختی ها حاضر نبودم برای بار دوم از خانهام جدا شوم. ولی مهران و مهرداد به ما اجازهی ماندن نمیدادند. زینب گریه میکرد و اصرار داشت که آبادان بماند. او حاضر نبود به اصفهان برود. مهران که به زور با ماندن مهری و مینا در بیمارستان، آن هم با شرط و شروط راضی شده بود، وقتی حال زینب را دید، گفت
" همهی دخترها باید به اصفهان بروند و مینا و مهری هم حق ماندن ندارند."
مینا، که وضع را این طوری دید و میدانست که اگر کار بالا بکشد مهران و مهرداد دوباره بنای مخالفت با آنها را میگذارند، زینب را توی اتاق برد و باهاش حرف زد. مینا به زینب گفت
"مامان به تو و شهلا و شهرام وابسته تر است. مامان طاقت دوری تو را ندارد. تازه، تو هنوز کلاس سوم راهنمایی هستی؛ اگر در آبادان بمانی خیلی از درس عقب میمانی. اگر تو بنای مخالفت را بگذاری و همراه مامان به اصفهان نروی، مهران و مهرداد، من و مهری را هم مجبور میکنند که با شما بیاییم. آن وقت هیچ کدام از ما نمیتوانیم در آبادان بمانیم و به شهرمان کمک کنیم. تو باید کنار مامان بمانی تا مامان غصهی دوری ما را تحمل کند."
زینب، که دختر مهربان و فهمیدهای بود و حاضر به ناراحتی خواهرهایش نبود، حرف مینا را قبول کرد. او با وجود علاقهی زیادش برای ماندن در آبادان که این علاقه کمتر از علاقهی مهری و مینا هم نبود، راضی به رفتن شد.
هر وقت حرف من وسط میآمد، زینب حاضر بود به خاطر من هر چیزی را تحمل کند. مینا به او گفت
"مامان به تو احتیاج دارد."
زینب با شنیدن همین یک جمله راضی به رفتن از آبادان شد.
از وقتی بچه بود آرزو داشت که وقتی بزرگ شد، کار های زیادی برای من انجام بدهد. همیشه میگفت
"مامان، بزرگ که شدم تو را خوشبخت میکنم."...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
•••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈•••
#یا علی
#کپی شخصی حلال👍
#کپی برای کانال خودتون حلال 🙂
#به کانال ما بپیوند 💚
#شهید ابراهیم هادی
🆔@SHIDAEBRAHIHADi
#من_میترا_نیستم🍂🌸
#قسمتچهلوچهارم
بعد از اینکه همهی ما قبول کردیم که مهری و مینا در آبادان بمانند، مهران با هر دوی آنها شرط کرد که اولاً به هیچ عنوان از محیط بیمارستان خارج نشوند و تنها جایی نروند، و دوماً خیلی مراقب رفتارشان باشند.
مهران در آبادان بود و قرار شد مرتب به آنها سر بزند و دورا دور مراقب آنها باشد. من دو تا دخترم را در منطقهی جنگی به خدا سپردم و همراه مادرم و بچه های کوچک ترم راهیِ دستگرد اصفهان شدم.
دوباره همهی ما با ساک های لباسمان راهی چوئبده شدیم تا با لنج به ماهشهر برویم. چندتا تخم مرغ آبپز و مقداری نان برای غذای توی راهمان برداشتیم که بچه ها توی لنج گرسنه نمانند.
زینب خیلی ناراحت و گرفته بود. چند بار از من پرسید
"مامان، اگر جنگ تمام شود، به آبادان بر میگردیم؟...
مامان، به نظرت چند ماه باید دور از آبادان بمانیم؟"
زینب میخواست مطمئن شود که راه برگشت به آبادان بسته نیست و بالاخره یک روزی به شهر عزیزش بر میگردد.
وقتی سوار لنج شدیم، تازه جای خالی مینا و مهری پیدا شد. سفر قبل همه با هم بودیم. جنگ چه به سر ما آورده بود! از هفت تا اولادم، سه تا برایم مانده بود. بابای بچه ها هم که دور از ما مشغول کارش بود.
هر چقدر لنج از چوئبده دور میشد و نخل های آن دور تر میشدند، دلم بیشتر میگرفت. در خواب هم نمیدیدم که سرنوشت ما این طوری رقم بخورد. مینا و مهری را به خدا سپردم. مهران و مهرداد را هم به خدا سپردم. خدا در حق بچه هایم مهربان تر از من بود. از خدا خواستم که چهار تا اولادم را حفظ کند و سالم به من برگرداند.
چند ساعتی که از حرکتمان گذشت، بچه ها کم کم اخم هایشان باز شد و به حالت عادی برگشتند. از همه بی خیال تر شهرام بود. شاد بود و به همه طرف میدوید. توی عالم بچگی خودش بود.
تخم مرغ ها را به بچه ها دادم که بخورند. زینب و شهلا تخم مرغ آب پز را توی سر هم میزدند تا ترک بردارد و پوستش را بگیرند. هر دو میخندیدند و با هم شوخی میکردند...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
•••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈•••
#یا علی
#کپی شخصی حلال👍
#کپی برای کانال خودتون حلال 🙂
#به کانال ما بپیوند 💚
#شهید ابراهیم هادی
🆔@SHIDAEBRAHIHADi
#من_میترا_نیستم🍂🌸
#قسمتپنجاهوپنجم
کاری کند که او را از توپ و ترکش و خمپاره دور نگه دارد، خواهرش در یک محیط امن بزرگ شود و آیندهای روشن داشته باشد. مهران مظلومانه سکوت کرده بود. اما بابای مهران همه چیز را از چشم من میدید.
من هیچ وقت جلوی بچه ها را نگرفته بودم. بعد از انقلاب همیشه آنها را تشویق کرده بودم که به مملکت و به امام خدمت کنند. به زینب خیلی اعتماد داشتم. میدانستم که هرجا برود و هرکاری کند فقط برای رضایت خداست. بابای بچه ها هرگز راضی نبود که بچه ها این قدر درگیر خطر شوند. او یک زندگی آرام و بی دغدغه میخواست. برای او پیشرفت تحصیلی بچه ها از همه چیز مهم تر بود.
جعفر سال ها در پالایشگاه به عنوان کارگر زحمت کشیده بود. کارگری در آب و هوای طاقت فرسای آبادان، کار آسانی نیست. او آرزو داشـت بچه ها حسابی درس بخوانند و تحصیلات بالایی داشته باشند تا کارگر نشوند و زندگی راحت تری را به دست بیاورند. ولی من بیشتر از درس، به دین و ایمان بچه ها اهمیت میدادم؛ به نماز خواندنشان و به عشق آنها به اهل بیت و امام حسین علیه سلام.
روز سوم، من با مهران و بابایش میخواستیم که به آگاهی برویم. آقای روستا قبل از رفتن ما آمد و گفت
"دیشب منافقین یک نامهی تهدید آمیز توی خانهی ما انداختند."
خانهی ما خیابان سعدی، فرعی۷ و خانهی آقای روستا، فرعی۵ بود. مثل اینکه منافقین خانهی ما را تحت نظر داشتند و از رفت و آمد افراد و پیگیری های ما خبر داشتند. در نامهای که در حیاط آقای روستا انداخته بودند، این طور نوشته بودند که
"اگر شما بخواهید با خانوادهی کمایی برای پیدا کردن دخترشان همکاری کنید، یک بلایی بر سر شما میآوریم. "
خانوادهی آقای روستا نگران شده بودند.
سال ۶۱، جو شاهین شهر خیلی نا امن بود. با اینکه شهر کوچک بود، اما احساس امنیت نمیکردیم.
صبح روز سوم، خانم کچویی هم به خانهی ما آمد. او که ترسیده بود و مثل بید میلرزید، گفت
"منافقین به خانهام تلفن زدهاند و گفتهاند که: ما زینب کمایی را کشتهایم. اگر صدایت در بیاید، همین بلا را بر سر تو هم میآوریم."...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
•••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈•••
#یا علی
#کپی شخصی حلال👍
#کپی برای کانال خودتون حلال 🙂
#به کانال ما بپیوند 💚
#شهید ابراهیم هادی
🆔@SHIDAEBRAHIHADi
#من_میترا_نیستم🍂🌸
#قسمتچهلوششم
اطراف محلهی دستگرد، باغ خیار و گوجه و بادمجان بود. درخت های بلند توت فراوان بود. حیاط خانهی اجارهای پوشیده از سنگ و ریگ بود. تنها یک شیر آب وسط حوض کوچکی در وسط حیاط داشت که باید در آنجا ظرف میشستیم.
یک پارکینگ داشت که آنجا را آشپزخانه کردیم. دوتا اتاق داشت، اما حمام نداشت. در مدتی که آنجا بودیم به حمام عمومی شهر میرفتیم.
چند روزی بیشتر به آخر سال نمانده بود. زینب میگفت
"امسال ما عید نداریم؛ شهرمان را از دست دادهایم، این همه شهید داده ایم، خیلی از مردم عزادار هستند، خواهر و برادر هایمان هم که اینجا نیستند، پس اصلا فکر عید و مراسمش را نمیکنیم. "
بعد از جاگیر شدن در خانهی جدید، زینب و شهلا و شهرام را در مدرسه ثبت نام کردم. دلم نمیخواست که بچه ها از درس و مشق عقب بمانند. البته شش ماه از سال گذشته بود، ولی نمیتوانستیم دست روی دست بگذاریم و سه ماه بعد را از دست بدهیم.
بچه ها باید همهی تلاششان را میکردند که در سه ماه آخر سال، کار یک سال را انجام دهند و قبول شوند. از طرفی میخواستم با رفتن به مدرسه، شرایط جدید برایشان عادی شود و کمتر احساس ناراحتی کنند.
چند روز پیش از عید، مهران که حسابی نگران وضع ما بود، اسباب و اثاثیهی خانه را به ماهشهر و از آنجا به چهل توت آورد. فقط تلویزیون مبلهٔ بزرگ را نتوانست با خودش بیاورد. برای اینکه حوصلهی بچه ها سر نرود، از اصفهان یک تلویزیون کوچک خرید تا آنها را سرگرم کند.
مهران کارمند آموزش و پرورش بود، ولی از اول جنگ به عنوان نیروی مردمی و بسیجی از شهر دفاع میکرد. او پسر بزرگم بود و خیلی در حق من و خواهر ها و برادرهایش دل میسوزاند.
همه سعی میکردیم که با شرایط جدیدمان کنار بیایـیم. زینب به مدرسهی راهنمایی نجمه رفت. او راحت تر از همهی ما با محیط جدید کنار آمد. بالافاصله بعد از شروع درسش در آن مدرسه فعالیت هایش را از سر گرفت.
یک گروه نمایش راه انداخت و با دخترهای مدرسه تئاتر بازی میکرد. برای درسش هم خیلی زحمت کشید. توی سه ماه اول، خودش را به بقیه رساند و در خرداد ماه، مدرک سوم راهنماییاش را گرفت...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
•••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈•••
#یا علی
#کپی شخصی حلال👍
#کپی برای کانال خودتون حلال 🙂
#به کانال ما بپیوند 💚
#شهید ابراهیم هادی
🆔@SHIDAEBRAHIHADi
「💛🔗•••」
.⭑
- مردنشَرفدارھبہتسلیمشدن
دعاڪنیدخوشگلبمیریم..🚶♂!
.⭑
💛🔗¦➺ #چریڪۍ
💛🔗¦➺ #اللهمعجللولیڪالفرج
#من_میترا_نیستم🍂🌸
#قسمتپناهویکم
بعد از چند ماه هنوز به جو شاهین شهر عادت نکرده بودیم. هر هفته شب های جمعه من و مادرم و بچهها برای دعای کمیل به گلزار شهدای اصفهان میرفتیم. مرتب سر قبر حمید یوسفیان میرفتیم و مادر حمید را می دیدیم. آنها هنوز در مرحله دستگرد بودند.
از وقتی به اصفهان رفته بودیم، قد زینب خیلی بلند شده بود. چادرش را تنگ می گرفت. کفش ورن پایش می کرد و تند تند راه میرفت.
دبیرستان زینب از خانه فاصله داشت. من هر ماه پولی بابت کرایه ماشین به او می دادم که با تاکسی رفت و آمد کند، اما زینب پیاده به مدرسه می رفت و با پولش کتاب برای مجروحین میخرید. و هفتهای یکی دو بار به بیمارستان عیسی بن مریم یا بیمارستان شهدا میرفت و کتابها را به مجروحین هدیه می کرد.
چند بار هم با مجروحین مصاحبه کرد و نوار مصاحبه را توی مدرسه سر صف برای دانش آموزان پخش کرد تا آنها بفهمند و بشنوند که مجروحین و رزمنده ها از آنها چه توقعی دارند؛ مخصوصاً سفارش مجروحین را درباره حجاب پخش میکرد.
آرزویم شده بود که زینب با پول هایش چیزی برای خودش بخرد. هر وقت برای خرید لباس او را به بازار میبردم، ساده ترین و ارزان ترین لباس و کیف و کفش را انتخاب میکرد.
خرید کردن برای زینب همیشه آسان ترین کار بود. در اولین مغازه ساده ترین چیز را انتخاب میکرد و میخرید. هر وقت هم در خانه می گفتم
"چه غذایی درست کنم؟"
زینب می گفت
" هر چیزی که ساده تر است و برای شما راحت تر است، درست کنید."
یک شب یکی از همسایه ها ما را برای عروسی پسرش دعوت کرد. مادرم و شهلا نیامدند. زینب به خاطر اینکه من تنها نباشم، همراهم به عروسی آمد. آن روز زینب روزه بود. وقتی وارد خانه همسایه شدیم، هنوز اذان مغرب نشده بود. آنها با میوه و شیرینی از من پذیرایی کردند. زینب از اول با من شرط کرد که جلوی مهمان ها طوری رفتار نکنم که آنها بفهمند زینب روزه است. من هم حرفی نزدم.
وقت اذان که شد، زینب خیلی آرام و بی سروصدا برای خواندن نماز و افطار به خانه رفت.
ما در زمستان وسیله گرم کننده درست حسابی نداشتیم. برای همین، در یکی از اتاق ها را بسته بودیم و فقط با یک تکه موکت آنجا را فرش کرده بودیم.
یک شب که هوا خیلی سرد بود، متوجه شدم که زینب در جایش نیست. آرام بلند شدم و دنبالش گشتم. وقتی پیداش نکردم، سراغ اتاق خالی رفتم. در را باز کردم. دیدم زینب تمام قد با چادر سفید رو به قبله مشغول خواندن نماز شب است.
اتاق آنقدر سرد بود که آدم لرزش میگرفت...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
•••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈•••
#یا علی
#کپی شخصی حلال👍
#کپی برای کانال خودتون حلال 🙂
#به کانال ما بپیوند 💚
#شهید ابراهیم هادی
🆔@SHIDAEBRAHIHADi
#من_میترا_نیستم🍂🌸
#قسمتپنجاهودوم
اتاق آن قدر سرد بود که آدم لرزش میگرفت. منتظر ماندم تا نمازش تمام شد. میخواستم زینب را از آن اتاق سرد بیرون ببرم. تمام ترسم از این بود که زینب با آن جثهی ضعیفش مریض شود.
وقتی نمازش تمام شد و متوجه من شد، قبل از اینکه حرفی بزنم، با بغض به من نگاه کرد. دلش نمیخواست که من در حال خواندن نماز شب او را ببینم.
در تمام عمرم کمتر کسی را دیدم که مثل زینب از نماز خواندن آن قدر لذت ببرد. به خاطر روح پاکی که داشت، خواب های قشنگی میدید. زینب با دلش زندگی میکرد. به خاطر همین خیلی دوست داشتنی بود.
او که علاقهمند به شرکت در کلاس های اعتقادی و اخلاقی بود، در کنار درس و مدرسه در کلاس های عقیدتی بسیج و جامعهی زنان، شرکت میکرد. جامعه زنان در خیابان فردوسی قرار داشت.
استاد کلاس اخلاق زینب، آقای هویدافر بود. آقای هویدافر و خواهرش هر دو از معلمهای دوره عقیدتی بودند. آقای هویدافر در یکی از جلسات از همه افراد کلاس خواست که دعای نور حضرت زهرا سلام الله علیها را حفظ کنند و در همان جلسه تاکید زیادی روی دعای نور کرده بود و قرار گذاشته بود که بعد از حفظ دعا توسط افراد کلاس، تفسیر را هم درس بدهد.
زینب همان شب در خانه دعا را حفظ کرد. شب که خوابید، خواب عجیبی دید که آن خواب را صبح برای من تعریف کرد. زینب خواب دید که یک زن سیاه پوش در کنارش مینشیند و دعای نور را برایش تفسیر می کند. آنقدر زیبا تفسیر را میگوید که زینب در خواب گریه میکند.
زینب در همان عالم خواب وقتی تفسیر دعا را یاد میگیرد، به یک گروه کودک تفسیر را یاد میدهد؛ کودکانی که در حکم انبیا بودند. زینب دعای نور را در خواب میخواند. البته نه خواندن عادی؛ خواندنی از اعماق وجودش. وقتی زینب دعا را میخواند، رودخانه و زمین و کوه هم گریه میکردند.
زینب آن شب در عالم خواب حرف هایی را شنیده و صحنههایی را دیده بود که خبر از یک عالم دیگر میداد. او از من خواست که خوابش را برای هیچکس حتی مادرم تعریف نکنم.
با وجود روحیهای که داشت، در جمع و کنار دوستان و دیگران خیلی عادی رفتار میکرد. با خوش رویی و لبخند با همه برخورد میکرد.
یک روز قرار بود که از طرف جامعهی زنان به اردو بروند. صبح زود باهم از خانه بیرون رفتیم. قرار بود او را به جامعه زنان برسانم و خودم به خانه برگردم...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
•••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈•••
#یا علی
#کپی شخصی حلال👍
#کپی برای کانال خودتون حلال 🙂
#به کانال ما بپیوند 💚
#شهید ابراهیم هادی
🆔@SHIDAEBRAHIHADi
#من_میترا_نیستم🍂🌸
#قسمتپنجاهام
اما آنها و همینطور مهران مخالف بودند و زینب را خیلی بچه میدانستند. در حالی که زینب اصلاً بچه نبود و همیشه هم در کارهای خوب جلوتر از آنها بود.
بعد از برگشتن بچه ها به جبهه، باز ما تنها شدیم. زینب در دبیرستان فعالیتش را از سر گرفت. به جامعهی زنان و بسیج هم می رفت. بعضی از کلاس ها را با شهلا میرفتند.
در مدرسه از همان ماههای اول، گروه سرود و تئاتر تشکیل داد: 'گروه تئاتر زینب' ، 'گروه سرود زینب'. از زمان بچگیاش با من روضه امام حسین علیهسلام میآمد و برای حضرت زینب سلام الله علیها و امام حسین علیه سلام خیلی گریه میکرد.
از وقتی راهش را شناخت، از اسم میترا خوشش نمی آمد و بارها هم از مادربزرگش خرده گرفت که چرا اسمش را میترا گذاشته. دنبال فرصتی میگشت که اسمش را زینب بگذارد و دیگر کسی او را میترا صدا نزند.
در دبیرستان با چند نفر دختر که هم فکر خودش بودند، دوست شد. اکثر بچه های دبیرستان بی خیال و بی حجاب بودند. این چند نفر در دبیرستان فعالیت تربیتی میکردند و به کلاسهای بسیج هم میرفتند.
زینب یکی از روزهایی که روزه گرفته بود، دوست هایش را برای افطار دعوت کرد. من برای افطار چلو خورشت سبزی درست کرده بودم. قرار بود آن شب زینب و یکی دیگر از دختر ها اسم هایشان را عوض کنند و اسم مذهبی بگذارند.
دوست هایش بد قولی کردند و نیامدند. زینب خیلی ناراحت شد. بهاش گفتم
"مامان، چرا ناراحت شدی؟ خودت نیت کن و اسمت را عوض کن."
آن شب زینب سر سفره افطار به جای چلو خورشت سبزی، فقط نان و خرما و شیر گذاشت و حاضر نبود چیز دیگری بخورد. میگفت
"افطار حضرت علی علیه السلام چیزی بیشتر از نان و خرما یا نان و نمک و یا نان و شیر نبوده است."
من نشستم و با هم نان و خرما و شیر خوردیم. همان شب زینب به همه ما گفت
"از امشب به بعد، اسم من رسماً زینب است و هیچ کس حق ندارد مرا میترا صدا بزند."
من و مادرم هم به خاطر تغییر اسمش بهاش تبریک گفتیم. از آن شب به بعد، اگر بچه ها یا مادرم در خانه اشتباهی او را میترا صدا میکردند، زینب جواب نمی داد.
آن شب بعد از حرف های عادی گفت
" مامان، من دوست دارم مثل حضرت زهرا سلام الله علیها در جوانی بمیرم. دوست ندارم پیر بشوم و بمیرم، یا آنقدر زنده بمانم که گناه کنم."
آن شب زینب با اینکه از نیامدن دوست هایش ناراحت بود، ولی خیالش راحت شد که تغییر اسمش را همه قبول کردیم و او دیگر میترا نبود؛ زینب بود. یعنی مثل زینب بود.
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
•••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈•••
#یا علی
#کپی شخصی حلال👍
#کپی برای کانال خودتون حلال 🙂
#به کانال ما بپیوند 💚
#شهید ابراهیم هادی
🆔@SHIDAEBRAHIHADi
#من_میترا_نیستم🍂🌸
#قسمتچهلونهم
بیشتر مردم شاهینشهر مهاجر بودند. شرکت نفتی ها، از مسجدسلیمان و امیدیه و اهواز، بعد از سالها کار در مناطق گرم، برای بازنشستگی به آنجا مهاجرت میکردند. تعدادی از جنگ زده های خرمشهری و آبادانی هم بعد از جنگ به شاهین شهر رفتند. ظاهر شهر تمیز و مرتب بود، اما جو مذهبی و اسلامی نداشت.
بچه ها را در مدرسه های شاهین شهر ثبت نام کردم. زینب کلاس اول دبیرستان بود. او تصمیم گرفت به رشته علوم انسانی برود. زینب قصد داشت در آینده به قم برود و درس حوزه علمیه بخواند و طلبه بشود. او انگیزه زیادی برای انجام کارهای فرهنگی در شاهین شهر داشت.
چند ماهی از رفتن مان به شاهین شهر گذشت که بچه ها به مرخصی آمدند و ما باز دور هم جمع شدیم. با آمدن بچه ها خوشبختی دوباره به خانه برگشت. چند روزی که بچه ها پیش ما بودند، زینب مرتب مینشست و از آنها میخواست که از خاطرات مجروحین و شهدا برایش تعریف کنند؛ از لحظه شهادت شهدا، از وضعیت بیمارستان آبادان و حتی خانه مان در آبادان.
در خانه جدید یک اتاق کوچک داشتیم که مادرم وسایلش را آنجا گذاشته بود و به اصطلاح اتاق او بود. زینب، مینا را که بیشتر حوصله حرف زدن داشت، آنجا می برد و با دقت به خاطراتش گوش میکرد. بعد همهی حرفها را در دفترش جمله به جمله مینوشت.
زینب در خانه که بود، یا می خواند و می نوشت یا کار میکرد. اصلا اهل بیکار نشستن نبود. چندتا دفتر یادداشت داشت. از کلاسهای قرآن قبل از جنگش تا کلاسهای اخلاق و نهج البلاغه در شهر رامهرمز و سخنرانی های امام و خطبههای نماز جمعه، همه را در دفترش مینوشت. خیلی وقتها هم خاطراتش را می نوشت، اما به ما نمیداد بخوانیم. برنامه خودسازی آقای مطهر را هم جدول بندی کرده بود و هنوز بعد از دوسال مو به مو انجام میداد.
هر دوشنبه و پنجشنبه روزه میگرفت. ساده می خورد، ساده می پوشید و به مرگ فکر می کرد. بعضی وقتها بعضی چیزها را برای ما تعریف میکرد یا میخواند، گاهی هم هیچ نمی گفت.
به مهری و مینا میگفت
" شما که در جبهه هستید، از خدا خواستهاید که شهید بشوید؟ آیا تا حالا از خدا طلب شهادت کرده اید؟"
بعد از اینکه این سوال را میپرسید، خودش ادامه می داد
"البته اگر آدم برای رضای خدا کار کند، اگر در رخت خواب هم بمیرد، شهید است."
با اینکه تحمل دوری زینب را نداشتم، اما وقتی که شوقش را برای رفتن به آبادان و کمک به مجروحین میدیدم، حاضر بودم که مینا و مهری او را با خودشان ببرند...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
•••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈•••
#یا علی
#کپی شخصی حلال👍
#کپی برای کانال خودتون حلال 🙂
#به کانال ما بپیوند 💚
#شهید ابراهیم هادی
🆔@SHIDAEBRAHIHADi
#من_میترا_نیستم🍂🌸
#قسمتچهلوهشتم
من و بچه ها مرتب برای شرکت در دعای کمیل و زیارت عاشورا به قطعه شهدا میرفتیم. زینب که علاقهی زیادی به شهدا داشت، هر بار که برای تشییع آنها به گلزار شهیدان اصفهان میرفت، مقداری از خاک قبر شهید را میآورد و تبرکی نگه میداشت. زینب هفت تا میوهی کاج و هفت خاک تبرکی شهید را در بین وسایلش نگه میداشت.
هنوز در محلهی دستگرد بودیم که یک روز همراه زینب برای زیارت به تکهی شهدا رفتیم. زینب مرا سر قبر زهره نبیانیان، یکی از شهدای انقلاب، برد و گفت
"مامان، نگاه کن، فقط مرد ها شهید نمیشوند، زن ها هم شهید میشوند."
زینب همیشه ساعت ها سر قبر زهره نبیانیان مینشست و قرآن میخواند.
ماه آخری که در محلهی دستگرد بودیم، مینا و مهری همراه مهران به اصفهان آمدند. دختر ها اول راضی به آمدن نمیشدند؛ میترسیدند برادرشان نقشهای برای خارج کردن آنها از آبادان داشته باشند. اما مهران که قول داد آنها را به آبادان بر میگرداند، دخترها قبول کردند و آمدند.
همزمان با آمدن بچه ها، بابای مهران هم از ماهشهر به اصفهان آمد. او تصمیم داشت خانهای در اصفهان بخرد. بابای مهران گفت
"شرکت نفت برای خرید خانه وام میدهد. باید بگردیم و یک خانه پیدا کنیم."
بابای مهران قصد داشت که با وامش در شاهین شهر اصفهان خانه بخرد. تعداد زیادی از کارگرهای بازنشستهی شرکت نفت خوزستان در آنجا خانه خریده بودند.
مینا و مهری همراه با پدرشان به شاهین شهر رفتند، ولی محیط غیر مذهبی آنجا را دیدند، با خرید خانه در آنجا مخالفت کردند. شاهین شهر در ۲۰ کیلومتری اصفهان است. محیط شاهین شهر مذهبی نبود و ارمنی های زیادی هم آنجا زندگی میکردند. دخترها توی کوچه و خیابان بدون حجاب دوچرخه سواری میکردند.
جعفر به خاطر همکار های شرکت نفت و همشهری های جنوبی، تمایل به خرید خانه در شاهین شهر داشت. مخالفت بچه ها تأثیری در تصمیم گیری بابای مهران نداشت. آنها هم بعد از تمام شدن مرخصیشان به آبادان برگشتند.
من و جعفر هم چند روزی برای انجام کارهای اداری و قانونی وام به تهران رفتیم و مادرم پیش بچه ها بود. بعد از برگشتن از تهران، بابای بچه ها خیلی سریع یک خانهی ۲۰۰ متری در خیابان سعدی، فرعی۷ خرید و ما از محلهی دستگرد اصفهان به شاهین شهر اثاث کشی کردیم...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
•••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈•••
#یا علی
#کپی شخصی حلال👍
#کپی برای کانال خودتون حلال 🙂
#به کانال ما بپیوند 💚
#شهید ابراهیم هادی
🆔@SHIDAEBRAHIHADi
#من_میترا_نیستم🍂🌸
#قسمتچهلوهفتم
شهلا وزینب با هم مدرسه میرفتند. زینب همیشه در راه مدرسه آب انجیر میخرید و میخورد. خیلی آب انجیر دوست داشت.
در مدرسهی زینب، دوتا دختر دانش آموز بودند که سال ها با هم دوست صمیمی بودند ولی در آن زمان باهم قهر کرده بودند. زینب که نسبت به هیچ چیز بی تفاوت نبود، با نامه نگاری، آن دو تا را به هم نزدیک کرد و بالاخره آشتی داد.
او کمتر از سه ماه در آن مدرسه بود، ولی خیلی مورد علاقهی بچه ها قرار گرفت.
در همسایگی ما در اصفهان، دختری هم سن و سال زینب زندگی میکرد که خیلی دوست داشت قرآن خواندن را یاد بگیرد از زینب از او دعوت کرد که هر روز بعد از ظهر به خانه ما بیاید. زینب روزی یک ساعت با او تمرین روخوانی قرآن می کرد.
بعد از چند ماه آن دختر روخوانی قرآن را یاد گرفت. همسایه ما باغ بزرگی در آن محله داشت. آن دختر برای تشکر از زحمت های زینب، یک تشت پر از خیار و گوجه و بادمجان و سبزی برای ما آورد.
آن روز من و مادرم خیلی ذوق کردیم. زینب همیشه با محبت هایش همه را به طرف خودش جذب میکرد و مایهی خیر و برکت خانه بود.
شش ماه در محله دستگرد ماندیم. وقتی آخر سال برای گرفتن کارنامه زینب به مدرسهاش رفتم، مدیر حسابی از او تعریف کرد. یکی از معلمهایش آنجا بود و به من گفت
"دخترت خیلی مومن است. برای هر مادری، افتخاری بالاتر از این نیست که بچه هایش باعث سربلندی اش باشند."
خدا را شکر کردم که زینب و خواهر و برادرهایش همیشه باعث سر افرازی من بودند.
حمید یوسفیان در خرداد ماه سال ۶۰ شهید شد و جنازه اش را به اصفهان آوردند و در تکهی شهدا دفن کردند. برای خانواده ما شهادت حمید سخت بود. اگر حمید به ما کمک نمیکرد و خانواده اش هم به ما محبت نمیکردند، معلوم نبود که ما چه شرایطی پیدا میکردیم.
ما در مراسم تشییع جنازه حمید شرکت کردیم و کنار مادرش بودیم. زینب آن روز امتحان داشت و نتوانست به تشییع جنازه بیاید، اما به من و مادربزرگش خیلی سفارش کرد که
"شما حتما شرکت کنید."
بعد از امتحانات خرداد هم با شهلا سر قبر حمید یوسفیان رفتند.
مادر حمید چند روز بعد از شهادت پسرش خواب دیده بود که یک نفر شهید آمده و صندوق صندوق میوه روی قبر پسرش گذاشته است. مادر حمید می گفت
" توی خواب، آن شهید را می شناختم. انگار خیلی با ما آشنا بود..."
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَالْفَــرَج
•••┈✾~🍃🖤🍃~✾┈•••
#یا علی
#کپی شخصی حلال👍
#کپی برای کانال خودتون حلال 🙂
#به کانال ما بپیوند 💚
#شهید ابراهیم هادی
🆔@SHIDAEBRAHIHADi