✨مسعودم وقتی در خانه نبود همه جا سوت و کور می شد⭕️
در کل وقت هایی که ماموریت می رفت، خیلی دلتنگش می شدم، زنگ می زدم و از دوری اش گلایه می کردم. اما شهید که شد رو به پیکرش گفتم: «دیدی مادر، بهت زنگ نزدم، دیدی دنبالت نگشتم تا راحت تر بجنگی.» مسعودم وقتی در خانه نبود همه جا سوت و کور می شد. با محمد مهدی حسابی کشتی می گرفت. دست و پایش را به هم گره می زد و می گفت: «باید بدنش محکم شود.» من که گاهی شاکی می شدم، میگفتم: «این چه بازی ای هست آخه؟» اما خود محمد مهدی اعتراض می کرد. دوست داشت با برادرش بازی کند. پدرش گاهی گلایه می کرد که چرا همش سر کار است.
#شهیدمدافعحرممسعودعسگری🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
#خاطره📎
محسن،برادرشهید:
بهنظرمبازیگوشیهایمسعود✨
همبرکتداشت😅
باپسرعموهایممنزلبابابزرگمبودیم...
مسعود وپسرعمویمتوییک سطلآب،کفدرستمیکردند
ومیریختندرویشیشهعقبماشینبعد همباکف ها،ردیدرست
کردهبودندوخطیبهسمتخانهیکیازهمسایههاکشیدهبودند.
طوریکهتصورکنندکارهمسایهبودهاست😄 عمویمتعریفمیکردکه:«صاحبماشینآمدوگفتردشرادنبالکردندو رفتهسراغهمسایهروبرویی🏨 ،کاربالاگرفت😨وزنگزدندپلیس 🚔 آمد.»کاشفبهعملآمدکهآنجامرکزفسادبوده💢واینبازیگوشی مسعود✨باعثشدتاآنجاتوسطپلیسکشفشود.صاحبآنجامتحیربود😥
کهاصلاازکجاخوردهاست😅عمویمنگفتهبود:«اینها کفزدند شیشهماشینرابدزدند😄 .»اینبازی کودکانهباعثشدچنینمرکزیجمع شود.☺🌹
#شهیدمدافعحرممسعودعسگری🌷
🌹 شھداۍظھور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم کوتاه از #جوانبانشاط_شهیدمسعودعسگری 😃٫
شادی روحش صلوات 🌷🌷🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
#حضرت_آقا:
من عقیدهۍ راسخ دارم بر اینکہ
یکے از نیازهاۍ اساسے کشور ،
زندھ نگہ داشتن نام شھدا است🌱!'
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
در #شفاعت شهدا، دست درازے دارند
#عڪسشان رابنگر، چهره نازے دارند
ما به یادآوری خاطره ها محتاجیم
ورنه آنان به من و تو #چه_نیازی دارند
#شهیدمدافعحرممسعودعسگری🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
#الگوی_جوان_ایرانی_مسلمان
رهاییگروگان🚡
حفاظتشخصیت🔰
مدافعامنیتمردم 💫
مدافعحرم💚
#شهیدمدافعحرممسعودعسگری🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
✨ نوجوانی مسعود پای منبر حجت الاسلام پناهیان شکل گرفته بود و در بسیج و هیأت امام حسین(ع) و همین تربیت راه را به مسعود نشان داد.
🎤به گفته مادر، مسعود هیچ گاه از موفقیت هایش به کسی نمی گفت و کسی از فامیل و آشنایان نمی دانست او چه مهارت هایی دارد. حتی سوریه رفتن را فقط مادر می دانست که آن هم از سوغات شکلاتی که بار اول مسعود به خانه آورده بود فهمید و پدر و برادرهایش همچنان بی اطلاع بودند.
⭕️به گفته دوستان شهید، او به آموزش های زمینی اکتفا نمی کرد و همواره وقت خود را صرف یادگیری علوم و مهارت های مختلف کرد و بر خلاف عادت، همه آموزش های هوایی، دریایی و زمینی را به خوبی فرا گرفت و اساتید شهید به این موضوع اعتراف می کردند که شهید عسگری از همه با استعداد تر بود و خیلی سریع تر از دیگران آموزش ها را یاد می گرفت.
#شهیدمدافعحرممسعودعسگری🌷
✨دفاع مسعود در بسیج با اسلحه بیخطر پینت بال زمان فتنه 88✨
مسعود در زمان فتنه 88 هم با وجود اینکه سن و سالی نداشت، در پایگاهی در گیشا حضور داشت.
تنها وسیله دفاعی آنها نیز سلاح های پینت بال بود که رنگ می پاشید و ترقه ای کار گذاشته بودند که صدا هم داشته باشد
که حتی شبکه های خبری آن طرف آبی ،از این سلاح ها به عنوان سلاح های ناشناخته یاد می کردند!
در آن سو نیز ناجوانمردانه با سلاح واقعی به آنها و حتی مردم عادی حمله می شد. از این رو روحیه دفاع و ایثارگری از همان زمان در او پایه ریزی شد.⭕️
#شهیدمدافعحرممسعودعسگری🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
#خاطره🔗
دوستشهید:
با فرمانده یگان خلبان فتحی نژاد در یکی از فرودگاه های اطراف تهران✈ برای موضوع آمادگی عملیاتی و تجهیزاتی جلسه داشتیم و قرار بود با #مسعود بریم که یکی دو تا از بچه ها هم بخاطر ذوق و شوقی که داشتن گفتن ماهم میایم ؛ شدیم چهار نفر و با تویوتا 🚕 راه افتادیم ؛ مثل همیشه #مسعود راننده بود. وارد بزرگراه آیت الله سعیدی که شدیم #مسعود گفت چه خبره چه دود غلیظی از سمت بازار مبل دیده میشه😨 ترافیک هم سنگین بود، رسیدیم نزدیک محل آتش سوزی (کوچه تقی زاده) دیدیم که حریق گسترده شده و همکارای ما هم سخت دارن کار میکنن؛ گفتم #مسعود بریم کمک . با #علاقه و #اشتیاق گفت بریم🏃🏃 همیشه خوراکش #کار_عملیاتی و #رفتن_تو_دل_خطر بود.😅 گفت جلسه با استاد فتحی نژاد رو چیکار کنیم؟ گفتم اون با من؛ زنگ زدم ماجرارو توضیح دادم، ایشونم گفتند احسنت اگه کمک لازمه برید ، فردا جلسه رو برگزار میکنیم.
ماشین رو پارک کردیم تو ایستگاه ۳۸ آتش نشانی و زدیم به دل حادثه🌇 . یه انبار خیلی بزرگ بود که احتمال سرایت آتش سوزی به انبارهای مجاورشم زیاد بود😰 . رفتم بالای انبار و به همکارا کمک کردم انقدر سرگرم کار شدیم اصلا حواسمون نبود که با هم اومدیم . بعد از چند دقیقه دیدم #مسعود داره به آتش نشانا کمک میکنه و همش در حال فعالیته وسایل میاره براشون و هر جا لازمه حضور داره. کار سخت بود و شعله و حرارت خیلی زیاد .
گرمِ کار شدیم و دیگه همدیگرو ندیدیم تا آتش سوزی مهار شد. دیگه شب شده بود و دو سه ساعتی در گیر کار بودیم اومدم پایین دنبال #مسعود و بچه ها می گشتم ببینم کجا هستن و چیکار میکنن. رفتم تو خیابون گشتم پیداشون نکردم😕 . یکیشونو دیدم پرسیدم #مسعود کو؟ گفت رفته انبار کناری داره کمک میکنه. رفتم داخل محوطه دیدم سخت در حال فعالیته لباساش از شدت گرما و فعالیت خیس و همه جاش سیاه شده و بوی دود آتیش میده.
گفتم مثل اینکه می خوایی تا آخرش بمونیا🤔 بیا بریم دیگه حریق تحت کنترله. گفت خیلی حال میده این کار ☺ هم #خدمت_به_مردمه هم #عملیاتیه. گفتم ان شاءالله بزودی همکار میشم
گفت؛ ان شاءالله...
با همکارا خداحافظی کردیم و رفتیم ماشین و برداشتیم برگشتیم به سمت
#گردان_خط_شکن_حیدر_کرار
که اون موقع به این اسم نبود. رفتیم داخل ، بچه ها سر و وضع مارو دیدن گفتن اِاِاِاِ چرا اینجوری شدین شما😳🤔😂؟ اومدین؟ جلسه رفتین🤔😳؟ با خنده میگفتن چه جلسه ای بوده😂😂، داستان و تعریف کردیم براشون. می گفتن شماها نمی تونید مثل آدم معمولی برید یه کاری رو انجام بدید و برگردید همیشه یه کار #عجیب و #غریب دارید...
#شهیدمدافعحرممسعودعسگری🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
⭕️ تبحر در امور فنی
موتور یکی از قایق ها 🚤خراب شده و به درستی کار نمی کرد، با اینکه خیلی سنگین و بد بار بود بر حسب نیاز هر چند وقت یکبار جا به جا می شد و مشکلات فراوانی ایجاد کرده بود، یک روز در حین جا به جایی موتور، مسعود آن را می بیند و متوجه شرایط و مشکلاتی که به بار آورده می شود و پیشنهاد تعمیر آن را می دهد اما هیچ کس با این کار موافقت نمی کرد تا اینکه با اصرار مسعود گروه کوچکی تشکیل شد و با شروع کار همه به دنبال یک کارگاه مجهز تعمیر قایق بودند تا آن را برای تعمیر به آنجا بسپارند اما به دلیل هزینه سنگین تعمیرات این کار متنفی شد. به پیشنهاد مسعود خودمان دست به کار شدیم. اطلاعات فنی و مکانیکی بسیار خوبی داشت و با اتکا به توانایی او کار را شروع کردیم و پس از چند روز قطعات معیوب موتور را تعویض کردیم و با کمک نقشه ای که مسعود به سختی آن را پیدا کرده بود تعمیر را به اتمام رساندیم. این خلاقیت و جسارت مسعود باعث شد هزینه های گزاف تعمیر با مبلغ ناچیزی برطرف شود و یک بار دیگر کمک مسعود بار سنگینی از دوش ما برداشته شود.👌
#شهیدمدافعحرممسعودعسگری🌷
#خاطراتحج
سال ۹۱ با مسعود و چند تا از بچه های گردان قسمت شد مشرّف شدیم برای عمره مفرده. از فرودگاه جدّه با اتوبوس رفتیم سمت محل اسکان تو شهر مدینه. به بچه ها گفتم خدا کنه هتل نزدیک مسجد النبی(ص) باشه، برای زیارت راحت بریم حرم؛ وقتی رسیدیم متوجه شدیم که هتل دقیقا تو خیابون مسجد النبی(ص) هستش. خیلی خوشحال شدیم. گفتم پنجره اتاقمونم رو به حرم باز بشه عالی میشه. به من و مسعود و دو نفر دیگه یه کلید دادن و اتاق ما مشخص شد کدومه. رفتیم بالا، کلیدُ انداختم درو باز کردم زود دویدم سمت پنجره و پرده رو زدم کنار دیدیم به به دقیقا روبروی مسجد النبی(ص) هستیم😍 کلی داد زدیم و خوشحال شدیم...😍
دیگه همش مسجدالنبی(ص) بودیم، ساعتهایی ام که بقیع باز بود برای زیارت اهل بیت (ع) می رفتیم بقیع. چند روزی که گذشت گرمی هوا😰 کم خوابی و البته غذاهای هتل😁 و خنکی اتاق😂... بععععله یه خواب درست حسابی😴، پرده هارو میکشیدیم و میخوابیدیم😴
حسابی تنبل شده بودیم. گفتم آقا اینجوری نمیشه، کِرِخت شدیما همش میخابیم. با شوخی و کتک کاری پتوها رو از روی بچه ها کشیدم و گفتم بریم حرم بسه چقدر میخوابید😤 با مصیبت بیدارشون کردمو رفتیم حرم.
ولی دیگه از فردا #مسعود ول کن من نبود😫 چشمم و میذاشتم رو هم میومد بیدارم میکرد میگفت:
آقای برادر پاشو، پاشو دیگه، مگه ما کِرِختِ شماییم 😂 پاشو بریم حرم😂 میگفتم بابا تازه اومدیم استراحت کنیم😩 حالا بعداً می ریم.
میگفت: نه تو مارو کِرِختِ خودت کردی پاشو بریم😂
به نقل از دوست و همرزم شهید
#شهیدمدافعحرممسعودعسگری🌷
#بالش😂
یه روز طبق معمول رفتم فرودگاه سپهر دیدم مسعود جلوی آشیانه ایستاده بود (تو اون دوران مسعود دوران خلبانی شو تموم کرده بود و داشت به اصطلاح خلبانا ساعت پرواز پر می کرد تا به استادی برسه)
بعد از سلام و احوال پرسی دیدم مسعود هی میخنده و یهو جدی میشه . متوجه شدم هروقت استاد قنبری از دفترش که کنار اتاق دیسپچ(برج مراقبت) بود میومد بیرون مسعود خندش قطع میشه🙄 ...
پرسیدم چی شده؟
گفت مثل هر روز با استاد قنبری یه پرواز دوتایی رفتیم که بعدش پرواز سولویی(تنهایی) انجام بدم که ساعت پرواز پر کنم.
تیک آف کردیم رفتیم بالا ، همه چی اوکی بود اومدیم نشستیم استاد به من گفت خیلی خوب بود خودت تنها پرواز کن، منم تنهایی تیک آف کردم ، تازه داشتم ارتفاع می گرفتم یهو😵 یه صدای بوم💥🗯💥 شنیدم . هی به اینور اونور نگاه کردم گفتم شاید صدای موتور بوده به اینسترومنت ها (گییج، عقربه ها) نگاه کردم دیدم همه چی نورماله، همش دنبال دلیلش بودم....نگو بالشی که استاد قنبری همیشه تو پرواز ازش استفاده میکردیادش رفته بود برداره تو پرواز باد زده رفته تو موتور😂
هی میخندید نمیتونست تعریف کنه😂
باخنده میگفت :
حسین بالشه پوووووودر شد😂😂
منم گفتم چیزی نشد!!؟😳
موتور نرفت!!؟
بازم با خنده گفت : نه بابا 😂اومدم نشستم تازه فهمیدم بالشه استاد قنبری بوده که رفته تو موتور، تو همین حین استاد قنبری دوباره اومد بره آشیانه با مسعود چشم تو چشم شدن استاد قنبری با پرستیژ خاص خودش از چند متری ما به مسعود گفت : مقصر تویی که وقتی میخوای بری پرواز وسیلتو (پرنده) چک نمی کنی😡
مسعود با مظلومیت و یه لبخند خیلی ریز گفت:😔☺️ استاد من چیکار کنم!!؟ ، شما بالشو جا گذاشتی...
یکم باهم بحث کردن و تقصیر همدیگه انداختن
تا استاد قنبری رفت تو اتاقش منو مسعود شروع کردیم به خندیدن و مسعود دوباره تعریف می کرد و می خندیدیم ...
خوشبحال هردوشون که الآن پیش اربابشون امام حسین علیه السلام خندون هستن...
ان شاءالله شفیع ما باشن...
(به نقل از دوست شهید)
#شهیدمدافعحرممسعودعسگری🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
#خاطراتحج
کلاه🎩
سال 91 ایام نیمه شعبان با چند نفر از دوستان و #مسعود مُشرَّف شدیم حج عمره که یه جمع صمیمی و خیلی عالی حدود 20 نفر میشدیم.
جُدای اَعمال حج و انجام واجبات و زیارت، به قدری شوخی مى کردیم و مى خندیدیم 😂که #روحانی کاروان مى گفت:
شما معنویت حج و از بین بردین😐 مى گفت بابا یه دعایی مناجاتی چیزی... بنده خدا نمیدونست که هر شب بچه ها دور هم #دعا میخونن و زیاد تو جمع عمومی راحت نیستن...
حالا بریم سراغ این عکس که تو یه فروشگاه به اسم باوارث بلازا که #مسعود برای شوخی با #کلاه عکس انداخت.
علت اونم این بود یه نوجوان ۱۴_۱۵ ساله تو کاروان بود که ما برای اولین بار تو رستوران هتل دیدیم یه دونه از اینا کلاه ها سرش بود با خانواده اومده بودن اول فکر کردیم برای مسخره بازی کلاه سرش گذاشته کلی بهش خندیدیم و گذشت
رفتیم تو شهر یه دوری بزنیم اتفاقی اون پسره رو دیدیم با همون کلاه؛ خیلی عادی گفتیم جوونه دیگه و ... فردا رفتیم برای #طواف #مستحبی یه دفعه #مسعود گفت:
عِه اون پسره👈🕵️♂️
همون پسره تو #طواف با همون #کلاه🎩 آقا دیگه شده بود #سوژه... رفتیم فروشگاه برای خرید. #مسعود رفت از تو قفسه یه دونه از اون کلاه ها برداشت، گفت از این به بعد من با این #کلاه اعمال #حج و انجام میدم ببینید بهم میاد😐😂.
کلی #خنده و شوخی و ...
یکی از بچه هام ازش عکس یادگاری انداخت...
#شهيدمدافعحرممسعودعسگری🌷
•°~🪴✨
#خاطره_دوست_شهید
یه روز با مسعود و يكى از دوستان رفته بودیم یه منطقه رو براى كار آموزشى شناسایی کنیم
اینقدر اين طرف، اون طرف رفتیم
تا آخرش نفهمیدیم کجاییم😐
چطوری باید برگردیم
دوستى كه همراهمون بود پرسید
حالا از کدوم طرف باید برگردیم
مسعود به شوخی انگشتشو کرد تو دهنش
بعد گرفت سمت باد 😅
و گفت از این طرف بايد برگرديم
درست مارو برگردوند سر جای اولمون.🙂
#شهیدمدافعحرممسعودعسگری🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
☘️☘️
#خاطره_دوست_شهيد
يادمه با هم رو به آسمون دراز كشيده بوديم، كه مى گفت:
هميشه به حال پرنده ها غبطه مى خورم.
.
بهش گفتم: تو كه ماشاءالله همش تو ارتفاع و آسمونى! حالا واسه چى اين حرف رو زدى؟
.
كمى سكوت كرد و ادامه داد :
بزرگترين و قوى ترين آدم ها و چيزهايى
كه بوى دردسر ازشون بلند ميشه، با اوج
گرفتن فقط به يك نقطه تبديل ميشن!
.
و با تبسمى گفت: هه! در زندگى از چه
نقطه هايى كه نترسيديم...
.
نقطه اى كه در تعريف رياضى ش
گفته شده : نه طول داره نه عرض و نه ارتفاع...
.
با طعنه بهش گفتم: دلت خوشه ها...
من تو زندگى با مشكلاتى مواجهم كه
آسمونش سهله، به مريخ هم برم
بازم برام بزرگ و عظيمند!
.
تبسمى كرد و گفت: شرط نقطه شدن مشكلات اينه كه از زمينش دل كنده
باشى!
اون روز متوجه حرفاش نشدم، اما
الان كه از زمين و زمينى ها دل كنده
مى فهمم كه چى مى گفت...!
.
#شهيدمدافعحرممسعودعسگری🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و #شهادت
نصیب ڪسانی میشود
که درره عشق بی ترس
باجان خود بازی کنند👌🏼
#شهیدمدافعحرممسعودعسگرے•🌸
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🌼
"اگہیہروزخواستےتعریفےبراے
شهیدپیداڪنے،
بگو شهیـد یعنے باران.🌧
حُسْنِباران🌧ایناست
ڪهزمینےست،ولــے
آسمانےشدھاست؛
وبہامدادزمینمےآید..."🦋
#شهیدمدافعحرممسعودعسگری🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
سخاوت و بخشندگی 🌱
🔴من خودم عطر و ادکلن خیلی دوست دارم. خداروشکر کسب و کارم هم بد نیست و گاهی برای خودم عطر و ادکلن می خرم. اصلا یک جورایی معدن عطر و ادکلن هستم. یک روز برادرم با چند عطر که اتفاقا خیلی هم گران نبود آمد خانه و از من پرسید:« کدام یکی از این ها خوشبو تر است؟» من هم یکی را گفتم بهتر از بقیه است. همان عطر را به من هدیه داد. دلم نیامد دستش را رد کنم.
یک شارژر خریده بود که هم گوشی اندروید و هم اپل، با آن شارژ می شد. یکی از همکارانش گفته بود: «عجب چیز به درد بخوری خریدی» که همان جا آن را به دوستش هدیه کرده بود. جالب اینجا است که این اتفاق 6 بار برایش اتفاق افتاد و هر بار هم آن را هدیه داده بود
🎙(نقل از برادر شهید)
#شهیدمدافعحرممسعودعسگری🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
لباسی متفاوت
🌸برای برگزاری یک جشنواره فرهنگی به مناسبت هفته دفاع مقدس، دنبال لباس مناسب میگشتیم تا همه کادر برگزاری یک دست باشیم.پیشنهادات زیادی از لباس های نظامی مختلف مطرح می شد که همگی شامل رنگهای خاکی،سبز و لباس های نظامی بود. اما مسعود نظرش متفاوت بود.
میگفت:مردم همش ما بسیجیارو با لباس نظامی دیدن و می بینند، این بار رو با یه لباس ساده و شاد به مردم خدمت کنیم.
پیشنهادش متفاوت بود و عجیب.
دوتایی سوار بر موتور راهی بازار شدیم تا لباسی که تو ذهنش نقش بسته بود رو پیدا کردیم و یک دست به سایز خودش خردیم.
لباس رو پیش فرمانده بردیم، ایشون هم با روی باز از این پیشنهاد استقبال کرد و برای همه پرسنل اجرایی اون جشنواره یک تی شرت آبی فیروزه ای و یک شلوار کتان طوسی خریدیم..
نتیجش تو نگاه های مردم قابل لمس بود👌
#شهیدمدافعحرممسعودعسگری🌷
موتور سوار🏍
مسعود يه راننده حرفه اي موتور و ماشين بود
براي بخشي از فعاليت هاش دوره هاي مختلفي در زمينه خودرو و موتور گذرونده بود و مثل هميشه تو دوره ها درخشيده بود.هر موقع موتور سنگين دستش بود تازه انگار بال و پر گرفته بود و حسابي باهاش از خجالت آسفالت كف خيابون در ميومد.
و برعكسش من،تاحالا موتور سوار نشده بودم.
يه روز اوومد و گفت: بايد رانندگيت خوب باشه و همينطور موتور سواري.
گفتم :سخته،تو خودتو نگاه نكن از بچگي سوار موتوري.
گفت: تو بيا من درستش ميكنم.
بعد از مدتي بالاخره تونستيم شروع كنيم،
كلاس خصوصي ما شروع شده بود.
روز اول جاي كلاچ و ترمز جلو رو هم قاطي ميكردم.
چند روز درميان، بعد از ظهرا ميرفتيم آموزش و تمرين
يه بيست روزي گذشته بود كه ديگه خيالش ازم راحت شده بود، روي موتور و پشت من كمتر حرص ميخورد.
ميرفتم و ميومدم واسه خودم.البته تو خيابونهاي نه چندان شلوغ.
اوضاعم روي موتور خوب شده بود،حالا ديگه مثل روزهاي اول مردم پشت سرم به خاطر آروم رفتن و گير كردن وسط خيابون بوق نميزدن،تازه هر از گاهي من يه راننده ناشي پيدا ميكردم و به تلافي روزهاي اول پشتش بوق ميزدم، خيلي از دستم شاكي ميشد.خودش هم كلا با بوق كاري نداشت.
اما همچنان تو اصل كار مهارت لازم رو پيدا نكرده بودم.
تو خيابونهاي باريك و شلوغ و ترافيك خوب نميتونستم از بين ماشينها راه باز كنم و حركت كنم و معمولا كند بودم.
يه روزي مثل هميشه تو شهر ميچرخيديم و من راننده بودم، رسيديم به ترافيك و سرعتمو كم كردم تا آروم از كنار ماشينها رد بشم،بين دوتا ماشين فاصله كمي بود .البته به نظر من كم بود و مسعود ميگفت زياد هم هست.
گفت: براچي آروم ميكني،موتور رو از شتاب ميندازي از اون بين رد شو ديگه.
گفتم: نميتونم يه وقت ميزنيم به ماشين مردم،
گفت تو برو و جلوتر رو ببين و فرمون رو صاف نگه دار
رد ميشيم.
با همون سرعت زياد،خيلي خوب از وسط دو تا ماشين رد شديم.
بعدش بهش گفتم :خوب رفتم استاد؟خدايي با چند سانت فاصله خوب رفتما...
خنديد😁 و گفت: تو نميري كه! من دارم از پشت همش حركت موتور رو اصلاح ميكنم.😁اگه ول كرده بودم كه زده بودي به هر دوتا ماشين.
گفتم :نه بابا.خودم رفتم.😳
گفت :فكر ميكني برا چي تو اين مدت يه تصادف هم نداشتيم...!😊
تازه متوجه شدام كه چي ميگه.
اون موقع بود كه فهميدم خيلي مونده تا بشم "موتور سوار".
#شهیدمدافعحرممسعودعسگری🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR