🍃ماجرایِ خواستگاری شهید یونس زنگیآبادی از زبان همسر🎙
خانه ما با منزل یونس فقط دو کوچه فاصله داشــت و هــر دو از اهالی پایین روســتا بودیــم ...
همیشــه به خانه هــای همدیگر سرکشــی می کردیم و زندگیمان بدین شــکل جریان داشــت. در همه این سالها من و مادرم مراقب خاله ام بودیم و به کارهایش رسیدگی میکردیم. کاری از دســتمان بر نمی آمد. اما می توانستیم به وی سر بزنیم و برخی نیازهایش را برطرف کنیم. خاله ام همیشه من را دوست داشــت و با مهربانی صحبت میکرد. بســیاری از غمها و گرفتاریهایش را تعریف میکرد و سنگ صبورش بودم. من هم ایشان را دوست داشتم و تنهــا خاله ام را هیچگاه رهــا نمیکردم.
گاهی میفهمیــدم که برخی حرفهایش معنای ازدواج با یونس را می دهــد. اما هیچگاه بــه روی خودم نمی آوردم. شــاید منتظر بودم تا یونس بگوید که دوســت دارم با تو ازدواج کنــم.
یونس به ســرعت از آن کودک پرتلاش وارد مراحل نوجوانی و سپس جوانی شد و بــرای من مثل این بــود که دنیا در کنار او هر روز زیباتر می شــود. تا جایی که تبدیــل به جوانی رعنا و قدرتمند و سرشــار از توانمندی شد. ســرانجام در یکی از روزهای سال ۱۳۶۱ بودیم که یــک روز خاله ام من را صدا زد و گفــت می خواهیم با حاج یونــس به خواســتگاری تو بیاییــم. هیچی نگفتــم. هر چند که می دانســتم خــودم در جلوی صف ازدواج بــا یونس قرار دارم. افتخــار میکردم و هنوز هــم بزرگترین شــانس زندگی ام را ازدواج بــا وی می دانم. امیدوارم در قیامت شــفاعتم کند و فراموش نشده باشم !✋🏼
#شهید_یونس_زنگی_آبادی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔴چند روز از خواستگاری من توســط خاله ام گذشــته بود که یک روز یونس پیغام داد می خواهــد به خانه ما بیاید و با من صحبت کند. جالب است که هنگامی نام خواستگاری به میان می آید همه چیــز تبدیل می شود به حجب و حیا. یونس همیشــه به خانه ما می آمد. اما حالا که می خواست ً خواســتگاری کند، برای آمدن اجازه گرفت. واقعا که خیلی ماه بود.
او آن شــب آمد در حالی که یک کاغذ بزرگ هم در دســتش بود. چیزی حدود بیست مورد از شــرایطش را به ترتیب از بالا به پایین نوشته و میخواســت آنها را برایم بخواند و نظرم را بشنود.
وقتی که آمد، مادرم هم گوشــه اتاق نشســته بود و نگاه می کرد. گفت خاله می شــود شــما از اتاق بیرون بروید. مادرم بلند شــد و از اتاق خارج شد. سپس یونس در مقابل من نشســت و موضوع خواستگاری و اینکــه می خواهد با مــن ازدواج کند را مطرح کرد و بعــد از آن یکی یکی موارد روی کاغذ را خواند و نظر من را پرســید.
اولین موضوع در مورد سازگاری مــن با مادرش بود. گفت من بیشــتر مواقع در جبهه هســتم و مادرم برایم مهم اســت. می توانید در نبودم از مــادرم محافظت کنید و مثل دو دوســت در کنار هم باشــید. گفتم مادر شــما خاله من است و همین الان هم هر روز به وی سر می زنم و هیچ کمکی را از ایشان دریغ نمی کنم. از این به بعد هم در خدمتشان خواهم بود.
ســپس یکی یکی موارد مورد نظرش را از جملــه جبهه رفتن و تقید به مســائل دینی و مذهبی و امکان شــهادت و مجروحیت و قطع عضو و حتی قطع نخاع شــدن را برایم خواند و ادامه داد شــاید روزی هر کدام از ایــن اتفاقاتی که بیان کردم برایم بیفتد. شما چقدر توان تحمل یا نگهداری از من یا بچه هایم را دارید؟
گفتم تا سر حد جان ؛ حتی اگر همســرت هم نباشم به عنوان یک هوادار و دوستدار جبهه و اسـلام هر وقت نیاز باشــد کمکتان خواهم کرد🖐🏻❤️
🔻 خلاصــه آن روز یکی یکی موارد را می خواند و وقتی نظــر مثبت من را می شــنید تیک می زد و می رفت مورد بعدی.
از یک طرف خنده ام گرفته بود از تیک زدنهایش و از ســوی دیگر چنان اقتداری داشت که به خودم اجازه نمیدادم از این کارش بخندم.
آخرین شــرطش هم گرفتن مراسم عروســی در مسجد بود و اینکه به جای ســاز و آواز باید مراســم دعای کمیل برگزار شود. مــن همه مواردی را که بیان کرده بود بــا جان و دل قبول کردم و بدین ترتیب تیک زدنهای برگه یونس به پایان رســیدند
#شهید_یونس_زنگی_آبادی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عیدسعیدفطرمبارکباد 🌙🌿
#عید_فطر
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🌷شهید زنگی آبادی ؛ از کولی دادن به مصطفی تا لالایی خواندن برای فاطمه 🌸
بانو طاهره زنگی آبادی فقط پنج سال با شهید زنگی آبادی زندگی کرد اما به قول خودش این پنج سال به اندازه پنجاه سال برایش درس و تجربه بود .
پنج سال، عمر زندگی مشترک طاهره بانو و حاج یونس که بیشتر روزهایش به نبود حاج یونس میگذشت اما او هم مانند فرماندهان دیگر وقتی که چند روزی برای سر زدن به خانواده اش به شهر بر می گشت، سنگ تمام میگذاشت و همه وقتش را به بچه ها و طاهره بانو اختصاص می داد.
مصطفی اولین فرزند حاج یونس است و از اینکه پدر او را کولی می داد بسیار خوشحال می شد، یونس هم از این فرصت استفاده میکرد، او را بر روی کولش میگذاشت و مدام با پسرش حرف می زد و از این اتاق به آن اتاق و از آن اتاق به حیاط میرفت و او را بازی می داد، تا اینکه مصطفی به چهارده ماهگی رسید که فرزند دومشان فاطمه کوچولو به دنیا آمد، مادر نمی توانست به نوزادش شیر بدهد و ناچار باید به او شیر خشک می دادند و یونس حواسش به این مساله بود که شیر را تهیه کند و در خانه بگذارد تا در نبودش طاهره بانو برای شیردادن نوزادشان دچار درد سر نشود و از دوستان رزمنده اش می خواست وقتی به مرخصی می روند زحمت تهیه شیرخشک و داروهای مادرش را بکشند ...
#شهید_یونس_زنگی_آبادی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🍃علاوه بر همسر ،دوستی مهربان
🔸خاطراتشهیدیونسزنگیآبادی🌷
یونس که علاوه بر همسر، دوستی مهربان برای طاهره بانو بود، وقتی بچه ها به خواب می رفتند، از خاطرات رزمنده ها و جبهه برای بانویش می گفت و می گفت ...
طاهره را با خود به سفر هر چند کوتاه مدت می برد و دلش می خواست که همسرش از سفر لذت ببرد و نمی گذاشت که به او سخت بگذرد. از او می خواست که تا هست به فامیل سر بزنند.
تابستان ها که به خانه می آمد، سعی می کرد پشه بند را خود بزند، آنگاه در آن را باز می کرد و بچه ها را داخلش می برد و با آنها بازی می کرد.
طاهره بانو می گوید: حاج یونس اهل غیبت و توهین و دشنام نبود و همیشه طوری حرف می زد که دیگران را نرنجاند و با اینکه زندگی مشترک ما طول عمرش پنج سال بود اما من به مدت پنجاه سال از او درس و تجربه آموختم.
آن زمان ها نه تنها در روستاها که در شهرها هم ،همه خانه ها خط تلفن نداشتند و در روستای زنگی آباد تلفنخانه ای بود که یونس گاهی وقت ها برای اینکه از حال و احوال خانواده اش باخبر شود، به آنجا زنگ می زد و از یکی از کارکنانش میخواست تا به خانواده اش خبر دهند که مثلا در ساعت فلان در آنجا حاضر شوند تا بتواند با آنها صحبت کند و اینگونه بود که همسرش خود را به تلفنخانه می رساند تا چند کلامی با یونس همیشه غایب از خانه صحبت کند.
اما بانو می گوید که همین تماس کوتاه و شنیدن صدایش حتی برای چند کلامی مایه دلخوشی اش بود و او را برای ادامه زندگی در نبود یونس، پرتوان می کرد.
حاج یونس گاه گاهی هم دو سطری تلگرام می زد اما عادت داشت که وقتی رزمنده ها قصد مرخصی رفتن داشتند نامه ای می نوشت و آن را به رسم امانت می داد تا به دست همسرش برسانند و همان رزمنده جواب نامه را نیز برای حاج یونس می برد
🎙همسر شهید میگوید : آنقدر که از جاده می ترسیدم از جنگ نمی ترسیدم. هر بار که خبر می رسید یونس در راه آمدن به خانه است، دلشوره امانم را می برید تا او از اهواز به کرمان برسد و هنگام بازگشتش نیز باز همین قصه تکرار می شد تا جایی که یونس می دانست به محض رسیدنش به منطقه باید زنگ بزند و خبر سلامتی اش را به تلفنچی روستا بدهد تا من خیالم راحت شود 🍃
#شهید_یونس_زنگی_آبادی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔹من دست از #خمینی بر نمیدارم !
مدت زیادی نبود که خدا به حاج یونس فرزندی داده بود .
به حاجی گفتم : حاجی، دلت برای بچّه ات تنگ نشده؟ جبهه و جنگ بس نیست؟ شما به اندازه ی خودت در جنگ بوده ای!
حاج یونس لبخندی زد و گفت: اگر صدتا بچّه هم داشته باشم و روزی صدمرتبه هم خبر بیاورند بچّه ات را ازت گرفته اند، من دست از «خمینی» بر نمیدارم و جبهه و جنگ را به هر چیز دیگری ترجیح میدهم :)✋
#شهید_یونس_زنگی_آبادی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔴در تمام ماموریت های خطرناک و مشکل پیش قدم بود
در کردستان، بالای تپه ای مستقر بودیم و هنگام غروب برایمان شام و صبحانه می آوردند؛ چون شبها کسی نمیتوانست از پایگاه رفت و آمد کند. شرایط بسیار سخت و وحشتناکی بود. بارها ماشین تغذیه در گل مانده و نتوانسته بود بالا بیاید. در چنین شرایطی، حاج یونس پیش قدم میشد و برای آوردن غذا، به تنهایی به پایین تپه میرفت.
قابلمه ی غذا را میگرفت و بالا میآورد. در تمام ماموریت های خطرناک و مشکل، او پیشقدم بود و با علاقه از شرایط سخت استقبال میکرد ...
#شهید_یونس_زنگی_آبادی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔸دوست ندارم حاج قاسم از این جریان مطلع باشد🖐🏼
حدود ساعت هشت شب، گلوله ای به بیل بلدوزر اصابت میکند و ترکش هایی از آن به کتف حاج یونس میخورد. حاج یونس از ترس اینکه خاکریز تمام نشود یا این خبر به گوش حاج قاسم برسد، زخمی شدن خود را به هیچ کدام از نیروها نمیگوید.
نیمه های شب، با او تماس گرفتم. صدایش از پشت بیسیم با لرزش خاصی به گوشم رسید. با او کمی صحبت کردم و خواستم ماجرا را بگوید. گفت که زخمی شده است و دوست ندارد حاج قاسم از این جریان مطلع باشد.
بچّه هایی که از زخمی شدن او اطلاع پیدا کرده بودند، گفتند که خون زیادی از بدنش رفته و رنگش عوض شده است. سرانجام ساعت چهار صبح که خاکریز تمام شد، حاج یونس را با آمبولانس به بهداری پشت خط منتقل کرده بودند. دو سه روز بعد که ایشان را دیدم. دستش را بسته بود. پرسیدم: «کجا بودی؟» لبخندی زد و گفت: «بیمارستان شهید بقایی اهواز.» گفتم: «خب، چیزی که نیست؟» حاجی لبخندی زد و گفت: «چیزی نیست؛ امّا از بیمارستان فرار کردم! میگفتند به خاطر این جراحت باید در بیمارستان بمانی تا خوب شوی. اجازه نمیدادند بیرون بیایم. من هم دیدم با این دستم که سالم است، میتوانم کار کنم، از آنجا فرار کردم
#شهید_یونس_زنگی_آبادی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔸حاج قاسم، اسم تیپ ما را امام حسین(علیه السلام) گذاشت ...
این بار، عملیات سراسری است. برگشتی هم در کار نیست.
لشکر ثارالله هم سه تا تیپ تشکیل داده؛ یکی تیپ امام صادق(علیه السلام)، یکی تیپ امام سجاد(علیه السلام)، یکی هم تیپ امام حسین(علیه السلام)،
حاج قاسم سلیمانی، اسم تیپ ما را گذاشته تیپ امام حسین(علیه السلام) حالا تو دوست داری اسم تیپ ما چه باشد؟ گفتم: «هر کدام را که خودت دوست داری.»
حاج یونس گفت: «حاج قاسم، اسم تیپ ما را تیپ امام حسین(علیه السلام) گذاشته، من هم می خواهم مثل امام حسین (علیه السلام) شهید بشوم... 💔`
#شهید_یونس_زنگی_آبادی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔸توی جبهه، در هر بیست و چهار ساعت، بیشتر از پنج دقیقه خواب سهم آدم نمی شود❗️
در گوشه ای از چادر نشست و دست برد زیر خاکهای چادر برزنت و پای چادر، از پشته ی کوچک خاکها، متکایی درست کرد و گفت: «بچّه ها، من با اجازه ده دقیقه میخوابم.»
ساعتش را نگاه کرد و همین که سرش به خاک ها رسید، در خواب عمیقی فرو رفت. همه ی بچّه ها به همدیگر گفتند: «بنده ی خدا حاجی، خیلی خسته است. کمی یواش تر صحبت کنیم.»
سر ده دقیقه، شاید چند ثانیه هم این طرف و آن طرف نه، حاجی از خواب برخاست و نشست.
همه با تعجّب به حاجی نگاه کردند گفتم:«حاجی، خوابت همین بود؟» با خوشرویی گفت:
توی جبهه، در هر بیست و چهار ساعت، بیشتر از پنج دقیقه خواب ،سهم آدم نمیشود. من چهل و هشت ساعت نخوابیده بودم. ده دقیقه خواب سهمم بود؛ که سهمیه ام را گرفتم.
#شهید_یونس_زنگی_آبادی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با آرزوی قبولی طاعات و عبادات شما عزیزان ، انشاءالله نماز و روزه ها تون مورد قبول حق تعالی
#عیدتان_مبارک🌸
#عید_فطر
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨آخرین حضور حاج قاسم در نماز عید فطر و شعاردادنِ ایشان در ابتدای خطبههای رهبر عزیزمان ❤️
#عید_فطر
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📸استوری تبریک #عید_فطر #امام_خامنهای
✨به یاد سردار عشق❤️
#شهیدحاج_قاسم_سلیمانی🌷
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
✅امروز تکلیف ما این است که مثل یک برادر از آنها پذیرایی کنیم‼️
بعد از یک درگیری بسیار شدید و سنگین، حدود 360 نفر عراقی، بعد از یک مبارزهی طولانی مجبور شدند که تسلیم شوند.
وقتی نزدیک ما میشدند، کلت های خود را جلوی نیروهای ما می انداختند و از داخل گلها با حالتی بسیار خسته و درمانده و نگاه های مضطرب پیش میآمدند.
اولین چیزی که حاج یونس به ما گفت، این بود: اینها تشنه هستند. از دیشب آب نخورده اند. به آنها آب بدهید. هیچ کس هم حق ندارد به طرف آنها تیراندازی کند.
من به حاج یونس گفتم: حاجی، انگار یادت رفته که دیروز چطوری مقاومت میکردند. حاج یونس خیلی جدی جواب داد: دیروز مساله اش فرق میکرد. تکلیف ما دیروز چیز دیگری بود؛ امّا امروز اینها اسیر ما هستند. ما باید دنبال تکلیف خودمان باشیم. امروز تکلیف ما این است که مثل یک برادر از آنها پذیرایی کنیم. به غیر از قمقمه ی بچّه ها، دیگر آبی وجود نداشت 💔
حاج یونس دستور داد که هر کس در قمقمه اش آب دارد، به آنها بدهد
#شهید_یونس_زنگی_آبادی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
رهبرمعظم انقلاب:داغدار #شهیدانمون شدیم
🔸️خطبه های نماز #عیدسعیدفطر ۲۲ فروردین ۱۴۰۳
🌹 شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
•🌸 از شهادت تا ظهور 🌸•
#شهید_یونس_زنگی_آبادی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔸بگو شوهر من سرباز امام زمان(عجل الله) است !🖐🏻
🔻در سالهای زندگی مشترک مان، من هیچگاه از حاج یونس نشنیدم که از موقعیت خودش در جنگ بگوید. یک بار از او پرسیدم:
حاج یونس، تو در لشکر چکاره ای؟ از من میپرسند حاج یونس چکاره است، من خودم هم نمیدانم چه جوابی بدهم؟
حاج یونس گفت:
بگو شوهر من سرباز امام زمان(عجل الله) است.
هیچ وقت من از خودش نشنیدم که او از فرماندهان لشکر است...
🎙(نقل از همسر شهید)
#شهید_یونس_زنگی_آبادی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
بالایِ خاکریز صدایم زد بی مقدمه به خورشید اشاره کرد و گفت میبینی آفتاب چه طور غروب میکند ؟!
با تعجب گفتم بله !
گفت : آفتاب عمر من هم دارد غروب میکند 🥀
#شهید_یونس_زنگی_آبادی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
دفعهی آخری که حاج یونس زخمی شده بود، یک ترکش کوچکی در گلویش گیر کرده بود و با همدیگر توی آمبولانس به عقب می آمدیم. راننده ی آمبولانس راه را گم کرده بود و اشتباه میرفت.
حاج یونس با اینکه زخمی بود و نمی توانست حرف بزند، با دستش به راننده فهماند که راه را اشتباه میرود.
آنقدر در خط مقدم بود که خوابیده در آمبولانس هم راه را از حفظ بود. وقتی به سه راه مرگ که زخمیها را با قایق از آنجا به عقب می بردند، رسیدیم، من احساس کردم دو تا پای مزاحم جلوی من است. پاها را از توی آمبولانس به بیرون پرتاب کردم.
حاج یونس خنده کنان به من فهماند که پاهای خودم را بیرون انداخته ام. بعد از اینکه ما را از ماشین پایین میگذاشتند، تا آمدن ماشین بعدی، خمپارهای آمد و حاجی همان جا شهید شد 🥀
#شهید_یونس_زنگی_آبادی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
قسمتی از #وصیتنامه_شهید
مواظب منافقین داخلی باشید و نگذارید آنها پا روی خون شهدای ما بگذارند و ثمره خون شهدای ما را پایمال کنند و همانگونه که تا به حال ثابت قدم بوده اید از این به بعد نیز پا در رکاب باشید ...
#شهید_یونس_زنگی_آبادی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
ایده حاجی این بود که ما باید نیروهایمان را مانند چریک تربیت کنیم به طوری که ؛ اگر یک هفته توی بیابان گیر کردند و اسیر شدند از گرسنگی یا تشنگی اطلاعات را لو ندهند و مقاومت در مقابل این امر تنها از طریق آموزش های سخت و طاقت فرسا میسر است ...
هیچ گاه یک ذره خستگی در وجود او نمیشد احساس کرد وقتی چشمش به انسان میافتاد محال بود با اخم و بدخلقی نگاه کند. یک لبخند نیم رخ کوتاهی همیشه روی لبش نقش می بست 🙂
🎙راوی : سردار شهید سلیمانی🌷
#شهید_یونس_زنگی_آبادی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR
🔸من را از روی پاهایم شناسایی کن!
قبل از شهادتش بارها به من گفته بود: من که شهید شدم، مرا باید از روی پا بشناسید. من دوست دارم مثل امام حسین(علیه السلام) شهید شوم. چند بار هم گفته بود: اگر یک وقت آمدند و گفتند که حاجی توی بیمارستان است، شما بدانید کار تمام شده است و من شهید شده ام.
همین طور هم شد. آن روز در خانه ی مادرم بودیم که اعلام کردند: فردا تشییع جنازه ی هفت شهید عملیات
#کربلای_پنج زنگی آباد انجام میگیرد. من به مادرم گفتم: «احتمال زیاد دارد که حاج یونس خودش را برای تشییع جنازه شهدا برساند.»
به خانه ی خودمان رفتم. اتاق را جارو کردم. کتری را هم پر از آب کردم و روی چراغ گذاشتم. بعد با مادر حاج یونس، اتاق را مرتب کردیم و به خانه ی مادرم آمدیم.
مادر حاج یونس گفت: «من دلم گرفته، میخواهم بروم بیرون تا ببینم بلندگوها چه میگویند.» بعد با عصا بلند شد و بیرون رفت. من هم کارهای فاطمه را کردم و توی روروک گذاشتم و آمدم بیرون. چند لحظه به اتاق برگشتم که چادرم را بردارم و با فاطمه به مسجد برویم. همین که آمدم، دیدم کسی فاطمه را بغل کرده است و صورتش را میبوسد. خوشحال شدم.
در دلم گفتم: حتما حاج یونس برگشته و خودش را به تشییع جنازه ی شهدا رسانده، امّا حاج یونس نبود. دو تا از دوستانش بودند: حاج حسین مختارآبادی و حاج قاسم محمدی. وقتی مرا دیدند، رنگشان عوض شد. احوال پرسی کردم و از حاجی خبر گرفتم. پیش خودم فکر کردم که حاج یونس دوستانش را راهی کرده تا زودتر از خودش پیش ما بیایند تا عکس العمل ما را از دور ببیند و خودش حتماً جایی قایم شده است.
حاج حسین مختارآبادی گفت: «حاجی زخمی شده؛ آورده اندش کرمان.»
یک هو دلم ریخت.
قبل از شهادتش بارها به من گفته بود: «اگر کسی آمد و گفت که من زخمی شده ام و مرا به کرمان آورده اند، شما بدانید که من شهید شده ام.»
به حاج حسین گفتم: «پس حاجی شهید شد؟!» حاج حسین گفت: «نه، علی شفیعی شهید شده.»
گفتم: «حاجی هم شهید شده.» گفت: «نه، علی اکبر یزدانی شهید شده.»
من دیگر عکس العملی نشان ندادم.
به خانه برگشتم، کنار شیر آب رفتم و سرم را انداختم پایین. اشک از چشمانم سرازیر شده بود نمیدانم چقدر گذشت که یک ماشین جلوی خانه نگه داشت و خانمی از آن پایین آمد .مادرم بنا کرد به گریه کردن و زدن خودش. فریاد میزد حاجی شهید شده. حتما حاجی شهید شده.
آن خانم میگفت: «نه، زخمی شده. ما آمده ایم شما را ببریم پیش حاج یونس.» راست میگفتند. میخواستند ما را پیش حاجی ببرند. ساعت حدود 9 شب بود که ما را به ستاد معراج شهدا 🌷بردند.
ما را برای دیدن پیکر حاج یونس بردند.💔 وقتی به معراج شهدا رفتیم، دیدیم تابوت حاج یونس را بر عکس تابوت های دیگر گذاشته اند. روی پیکر
را که باز کردند، به جای سر حاجی پاهایش بود. من پارچه را کنار زدم. پاهای حاج یونس بود. همیشه به شوخی به من می گفت: هر وقت من شهید شدم، اگر سر نداشتم که هیچی! اگر سر داشتم، میآیی مرا میبینی، دستی روی سر و فکل من می کشی! بعد هم یک عکس از من بردار و پیش خودت نگه دار.
امّا نگذاشتند که من سر حاجی را ببینم. فردایش فهمیدم که حاجی سر و صورت نداشت. من دست کشیدم روی پاهای حاجی. مصطفی، پسرم، هم بود. میدانید که چشمهایش ضعیف است. دست کشیدم روی پاهای پدر شهیدش و کشیدم به صورتش و چشمهایش. فاطمه هم بود عقلش نمیرسید که پاهای پدرش را ببوسد. کوچک بود. دست هایم
را کشیدم روی پاهای حاجی و کشیدم روی دست و صورت بچّه هایم. خودم هم پاهایش را بوسیدم.او به آرزویش رسیده بود. همیشه در دعاهایش می گفت:- خدایا، اگر من توفیق شهادت داشتم، دوست دارم مثل امام حسین شهید بشوم💔!
#شهید_یونس_زنگی_آبادی🌷
🌹شھداۍظھور ؛ @SHOHADAYEZOHOOR