eitaa logo
محصولات ارگانیک سرای بانو🍃
858 دنبال‌کننده
2هزار عکس
172 ویدیو
35 فایل
•• ﷽ •• 🍃 عرضه محصولات گیاهی و دارویی طب اسلامی و طب سنتی و محصولات طبیعی 🍃 ✅ مشاوره رایگان ✅ برای پاسخگویی و ثبت سفارش به آیدی زیر مراجعه کنید👇🏻 @fatemme_asadi
مشاهده در ایتا
دانلود
ࢪمان 🌙 ۳۰ سامیاࢪ: نمیدونم چند ساعت بود که داشتم الکی توی خیابونا میگشتم. تمام این ساعت ها فقط به اون دختر فکر میکردم؛دوسش داشتم.خیلیییی زیاد. نُه ماه تموم هرروز به امید اینکه ببینمش میرفتم سر ایستگاه اتوبوس.خونه ما خیلی به مدرسه نزدیک بود ولی من صبح ها زودتر میرفتم تا بتونم توی اتوبوس ببینمش.کلی راه خودمو دور میکردم فقط واسه اینکه بتونم ببینمش کی باور میکنه؟!😔 حس خیلی عجیبیه دوس داشتن اونم دوس داشتن کسی ک اصلا نمیشناختمش،فقط میدونستم با همه فرق داره.آویزون اینو اون نیست.سرش تو کاره خودشه... مثل بقیه دخترا دنبال جلب توجه نبود الکی تو اتوبوس جیغ و داد راه نمینداخت تا پسرا نگاش کنن. حتی ی تار از موهاشو کسی ندیده بود... خنده هاش در حد یه لبخند بود😄 ن قهقهه های صدا دارو جلف وقتی داریوش با اعتماد به نفسه کامل گفت که:تاحالا نشده دست رو دختری بزارم و ردم کنه😌 خیلی حرصم گرفت😑فکر کرده کیه اخه؟! گلزارم اینطوری حرف نمیزنه ک این میزنه...خواستم بهش ثابت کنم که همه دخترا دنبال این مسخره بازیا نیستن و چند نفری هم این وسط هستن ک واسه خودشون ارزش قائلن😏 +خیلیم مطمئن نباش آقا داریوش... من یکیو میشناسم که میدونم حتی نگاتم نمیکنه.ن فقط تورو؛کلا به پسر جماعت محل نمیزاره _ن بابا فکر میکنی؛هرکس قیمتی داره.رگ خواب همشون دستمه.تو فقط نشونم بده کیه؛دیگه بقیش با من😎 +ن خیر داداش؛میگم اصن دنبال این مسخره بازیا نیس... _میگم تو نشونم بده چیکار داری؟ من رامش میکنم. +بی خیالش اصلا... _چی چیو بی خیالش؟بگو کیه خ نتونست زیر زبونمو بکشه.بد جور ترسیده بودم.میدونستم یا چیزی ک میخواد باید بشه یا زمینو زمانو بهم میدوزه😥 ولی آرشه گوساله لو داد😑 خدا خودش شاهده ک چقدر حالم بد شد اونروز.با اینکه اصلا آدمه دعوایی نیستم ولی وقتی داریوشو تو چند قدمیش دیدم واقعا نتونستم تحمل کنم... درسته ک حسابی کتک خوردم ولی خب همه تلاشمو کردم که آسیب نبینه😢 از فرداش راه افتادم دنبالش... بعد از مدرسه سایه به سایه پشت سرش میرفتم توی این مدت فهمیده بودم که فقط صبح ها با اتوبوس واحد میاد مدرسه و واسه برگشتن با دوستش پیاده میره. حدسم درست بود؛دوروز بعد دوباره سروکله ی داریوش پیدا شد.ولی اینبار زود دست به کار شدم.قبل از اینکه بهش برسن جلوشونو گرفتم... +داریوش؛ازت خواهش میکنم باهاش کاری نداشته باش _تو ک باز پیدات شد؟ اگه الان نمیزنم همین وسط پهنت کنم به حرمت رفاقتع چند سالمونه فقط؛و الا خودت خوب میدونی کسی ک دورم بزنه و تو روم درآد چ عاقبتی دارع بخاطره اینکه اون آسیب نبینه مجبور بودم سکوت کنم... _چیشد لال شدی؟چرا نگرانه دختره ای ها؟!نکنه چشت دنبالشه؟ +آره... _😏باید حدس میزدم.پس بگو قضیه چیع +داریوش ازت خواهش میکنم بیخیاله این شو؛به قول خودت اینهمه دختر هست که از خداشونه تو بهشون نگاه کنی.پس به قول خودت ب حرمت رفاقتمونم ک شده اینو ندید بگیر _چون تویی باش😒واسه یه اُمُله ندید پدید مث این همون ی خطم کافیه... بعدشم راهشو گرفتو رفت.خوشحال بودم ک تونستم منصرفش کنم😓 با صدای بوق ماشین از فکر اومدم بیرون. وسط خیابون مث این مستا داشتم راه میرفتم.بی توجه به اطرافم. رسیدم ب ایستگاه اتوبوسی ک هرروز صبح بخاطرش اونجا منتظر میموندم... چند ساعتی اونجا نشستم.وقتی حالم خوب شد برگشتم خونه. منکه کلید ندارم🤦🏻‍♂حالا چطوری برم تو؟ یه نگاه ب ساعتم انداختم😳۲ونیمه شب بود... چه زود زمان گذشت. الانم ک نمیتونم آیفون بزنم😕.مث این دزدا از دیوار پریدم تو خونه. چند ثانیه بعد مهیارو اون پسره اومدن تو حیاط،از دیدنه پارسا عصبی تر شدم.نمیتونستم نگاش کنم حتی😖 پسره تا دید منم برگشت توخونه ولی مهیار همینجوری وایساده بود نگام میکرد.بی هیچ حرفی زل زد تو چشام. یکم ک دقت کردم دیدم بینیش کبوده😶 آروم باصدایی ک ب خاطر گریه هام گرفته بود گفتم:بینیت چیشده؟! ولی بی توجه به حرفم اون گفت:قضیه چیه؟ +قضیه چی؟! _خودتو ب اون راه نزن؛چرا وقتی دختره رو دیدی اونطوری ول کردی رفتی؟ +به تو ربطی نداره... _داره؛میخوام بدونم. دیگه کلافع شدم اصلا حوصله جواب پس دادن به این یکیو نداشتم😑بدون اینکه بخوام صدا رفت بالا: بهت میگم این قضیه هیچ ربطی به تو ندارههههه اونم داد زد: ربط داره؛ربط داره که بخاطرش رفتم پیشع آرش... ربط داره که با داریوش بخاطرش دعوام شد... ربط داره که الان این ریختی وایسادم جلوت پس میدونست داستان چیه... +تو بیخود کردی رفتی پیش آرش😠 بیخود کردی که با داریوش دعوا کردی... تو سره پیازی یا ته پیاز؟؟؟!!! کجای داستانی دقیقا؟ _خیلی بی غیرت شدی سامیار.هیچوقت تو خوابمم نمیدیدم ک ی همچین کاریو کنی... معلوم نیس اون آرشه عوضی چ چرندیاتی تحویلش داده ک اینجوری میگه😑 +وقتی از چیزی خبر نداری الکی منو مقصر ندون.من هیچکاره بودم.تازه کمکشم کردم... پارسا اومد تو حیاطو رو به ماگفت: بسه چه خبر
تونه این موقع شب؟ همسایع ها چی میگن؟! همینو کم داشتم فقط،ولی حق داره،اینا چ گناهی کردن؟ به گفتن یه معذرت میخوام اکتفا کردم و از پله ها رفتم بالا.صدای پای مهیارو شنیدم ک داشت پشت سرم میومد. _من هنوز جوابمو نگرفتم!!! +درو باز کن بریم داخل حرف میزنیم... درو باز کردو رفتیم تو. _منتظرم! +مث این طلبکارا با من حرف نزن مهیار من مجبور نیستم هیچیو واسه تو توضیح بدم.فقط واسه اینکه ذهنیتت نسبت به من خراب نشه میگم... من مقصر نبودم اینو بفهم. اگه من نبودم معلوم نبود چ بلایی سرش میارن.خودت ک داریوشو میشناسی؛کینه شتری داره.کلی خواهش کردم تا بیخیالش بشه. دیگه چیزی نگفت.رفت تو اتاقو درم بست.همون موقع مامان اومد داخل... 🌕پایان پارت سیم✨ این داستان ادامه دارد... {کپی رمان بدون لینک کانال جایز نیست} @galeri_rahbari313
نمازتسلّابخش‌وآرامشگردلهاى‌مضطرب‌و خسته‌و‌به‌ستوه‌آمده‌و‌مايه‏‌ى‌صفاى‌باطن‌و روشنى‌روان‌است. {🖤} {🖤} |♡|@galeri_rahbari313
˼سـلام علیڪم ࢪفقاے جآن🍊(꧇⸀ • . . . .ـچنل گالـࢪے تصـاویـࢪ رهبرے😌💛• . . .ـنیازمنـد چنـد ادمیـن ˼باحـوصلھ⸀😃• . . .ـجھت ڪمڪ بھ امـࢪتبادلات و پست گذاࢪے داࢪھ🤓• . . .ـجھت تمایل بھ همڪاࢪی💚• . • . . .ـبھ آیدے زیـࢪ مࢪاجعھ ڪنید↯• 「@bano_ye_zahraei313」‌
•『 🌿 』• . اےاهل‌حࢪم‌میࢪوعلمداࢪخوش‌آمد سقاےحسین‌،سیدوسالاࢪخوش‌آمد... -حضرت‌عباسم..(: @galeri_rahbari313
• ° •بگذار‌آنچہ‌می‌آید‌،بیاید •وآنچہ‌باید‌برود‌،برود •‌براﮮچہ‌نگرانی؟ . @galeri_rahbari313
°•💐•° قرارمآن‌؛ همین‌بھـٰار؛زیرچشم‌هآی‌تو‌•🌱 ˘˘ °🎊° °🌸° |❁ @galeri_rahbari313
•『 🌿 』• . ساقی‌ِما‌چـہ‌شرابی‌چـہ‌‌سبویی‌دارد بنویسید‌رقیـہ‌چـہ‌عمویی‌دارد @galeri_rahbari313
ࢪمان مہدخت: تا صبح نتونستم چشم روهم بزارم.دلشوره عجیبی داشتم.اصلا رو پاهام بند نبودم.از اینور اتاق میرفتم اونسر اتاق. خیلی دلم شور میزد😥 _مهدخت بیداری؟ _اره بیا داخل... پری:وای نمیدونم چمه بخدا😓انگار دارن تو دلم رخت میشورن... +منم خیلی دلشوره بدی گرفتم. وای خدای من یعنی قرار بود چی بشه؟😰 نشستیم قرآن خوندن.طرفای ۷ صبح بود که پارسا رفت بیمارستان تا مامان بابا بتونن بیان خونع.نمیخواستیم بابابزرگو تنها بزاریم. چهار جزء قرآنو خوندیم.پریسا هروقت دلشوره میگرفت آخرش یچیزی میشد😰 منم پوشیدم که برم مدرسه... از وقتی خانم پروین همسایمون شده بود(از لفظ مستاجر خوشم نمیاد) روزایی ک مدرسه ما کلاس داشت باهم میرفتیم.ولی امروز کلاس نداشت😕 اصلا حوصله تنها رفتنو نداشتم. پریسام ک خوابه هفت پادشاهو میدید😬 تو حیاط داشتم کفشامو میپوشیدم که دیدم مهیارم اومد.اون ک همیشه زودتر از من از خونه میرفت بیرون🙁 زیر لب سلام کرد و رد شد. رفتم بیرون؛وایساد تامن بیوفتم جلو و پشت سرم اومد😶 این چش شده؟!🤨 تو ایستگاه نشستم منتظر اتوبوس،اونم نشست پیشم.🙄 ن دیگه مطمئن شدم یچیزی شده... خیلی طول نکشید ک اتوبوس اومد.مهیارم سوار شد.خوبه اصلا نگام نمیکرد وگرن اینجوری ک من داشتم با تعجب نگآش میکردم قطعا ب خودش شک میکرد😬 طبق معمول صندلیه آخرو انتخاب کردم و نشستم.به ایستگاه بعد ک رسیدیم واقعا کم مونده بود چشام از حدقه بزنه بیرون😳سامیـــــارم سوار شد😦 یکم تو اتوبوس چشم گردوند و تا منو دید نگاهشو دزدید. نشست صندلی اول.مهیار دقیقاصندلی پشتش بود و ن این اونو میدید ن اون یکی اینو. حتما ی چیزی شده🧐نکنه مربوط میشه به دلشوره های منو پری😶 برعکس همیشه ک تو اتوبوس فقط از شیشه بیرونو نگاه میکردم یا کتاب میخوندم اینبار فقط این دوتارو دید میزدم. به مخ پوکم هیچ دلیلی واسه کارهای اینا نمیرسید😑 به ایستگاه مدرسه ک رسیدم پیاده شدم مهیار زودتر از من پیاده شد و رفت سمت مدرسع خودش که دو کوچه بالاتر بود.بعد از منم سامیار اومد پایین.🤐 تا در مدرسه هم اومد😐 خدایی چشونع اینا😬 زنگ دوم سرع کلاسه زبان بودم که اسممو تو بلند گوی مدرسه اعلام کردن: مهدخت درخشان با وسایلش بیاد دفتر... 😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐 این وقت روز چیشده ینی؟ +ببخشید خانم انگار اومدن دنبالم😕✋ خانم ی نگاهی بهم انداختو گفت برو... وسایلمو جمع کردم و رفتم تو دفتر.دیدم پارسا وایساده تو دفتر مدرسه. +پارسا؟!🤨 برگشت سمتم.چشماش کاسه خون بود.اشکی بود... مدیر:تسلیت میگم مهدخت جآن غم آخرتون باشه😔 چــــــــــــــــــــی؟؟؟؟؟ چی میگه این. غم آخر؟! وایــــــــــــــــــــی😰 نکنــــــــــــــــــــه؟!؟!؟ +پارسا چیشده؟!؟! آب دهنشو قورت دادو با صدای گرفته گفت: بابا بزرگ.... دیگه نتونست بقیشو بگه و زد زیر گریه. نه😰 ن من باور نمیکنم😭😭 بابا بزرگ هیچیش نشده😭😭😭 🌕پایان پارت سی و یکم✨ این داستان ادامه دارد... {کپی رمان بدون لینک کانال جایز نیست} @galeri_rahbari313🌟
‌{•🌳•}‌‌ قرار‌ هرروزھ‌ ان‌شاالله قرائت‌دعاۍ "هفتم‌صحیفہ‌سجادیہ" کہ‌امام‌خامنہ‌اۍ خواندن‌آن‌راتوصیہ‌کردند...🌿 ツ/ @galeri_rahbari313 \ツ
ویرانہ‌ے غم بہ یادش آباد شده مـرغ دل مـا از قـفـس آزاد شده عـطـر سـحـر صحیفـہ اش مےآیـد مـیلاد گل حضرت سجـاد(ع)شده (ع)🌟🌺 🌟🌺 🌟🌺 @galeri_rahbari313
بِسْمِ اللّٰهِ الْرَّحمٰنِ الْرِّحیم
محصولات ارگانیک سرای بانو🍃
موسیقی رو پلی کنین که یکم آرامش بگیرین😉😍
بسم‌الله‌🌿! موضوع‌بحث‌امشب؛ 🐳!
باتوجـه‌به‌اینکـه‌رابطه‌باخـدا‌رو‌نمیشـه توضیـح‌دادوحتـی‌کسایـی‌که‌این‌رابطـه رو‌تجربـه‌کردن‌هـم‌نمیتونـن‌برای‌مـا‌ ملمـوسش‌کنـن.... برای‌کشـف‌این‌رابطـه‌باید‌چیکـار‌کنیـم!؟ -مهـم‌تریـن‌راه‌بـرای‌کشـف‌این‌رابطـه‌ «عبـادت‌» اسـت!✨🤲🏻
عبـادت،به‌طـور‌کلی‌کـارهایی‌ِکه‌بنـده‌یـا‌ برای‌اثبـات‌بندگـی‌خودش‌انجـام‌میـده، یابـه‌دلیل‌اینکـه‌بنده‌ست‌،اون‌کارهـارو انجـام‌میده… عملیـات‌عبـادت‌وعملیـات‌معصیـت دوروی‌مثبـت‌ومنفـی‌یه‌واقعیـت‌هستـن کـه‌میتونن‌باعـث‌بشن‌مـا‌زودتر‌بـه‌ 'عبودیـت' برسیم، یاباعـث‌میشن‌دیـرتربرسـیم…✔️ یعنـی‌یاعبودیـت‌رو‌ دروجـود‌انسـان‌ تقویـت‌میکنه‌یـاتضعیـف‌میکنـه!