eitaa logo
محصولات ارگانیک سرای بانو🍃
858 دنبال‌کننده
2هزار عکس
172 ویدیو
35 فایل
•• ﷽ •• 🍃 عرضه محصولات گیاهی و دارویی طب اسلامی و طب سنتی و محصولات طبیعی 🍃 ✅ مشاوره رایگان ✅ برای پاسخگویی و ثبت سفارش به آیدی زیر مراجعه کنید👇🏻 @fatemme_asadi
مشاهده در ایتا
دانلود
۲ پارت امروز مون تقدیم نگاهتون👆🏻😍 👌🏻
هدایت شده از 💚🌱اطݪاعاٺ گاݪࢪے ٺصاویڕ رهبࢪے🌱💚
^•|ܝـܚܝـܩ‌ رب النــــور|•^ ^•|ســـꨄـــلامــ و درود ✋😌
•💛🌼• _ _ هرچھ‌دـٰاریم‌‌ز‌آقـٰا؎‌خرـٰاسـٰان‌دـٰاریم…シ! _ _ ـ ـ ـ ــــــــــ❁ــــــــــ ـ ـ ـ 🌼⃟💛⸾ 🌼⃟💛⸾ ـ ـ ـ ــــــــــ❁ــــــــــ ـ ـ ـ •✨•𝐣𝐚𝐧𝐚:↯ ❁|@galeri_rahbari313
「✨🖤•••」 .⭑ •• چشماݩ تو در قلب ما ؛ فرمانروایے میڪند!ッ .⭑ ✨🖤¦➺ •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ• ✨🖤¦➺ 𝓬𝓱𝓪𝓷𝓷𝓵𝓮:↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌➺••@galeri_rahbari313
گفت:ای پدر بهتر از شما به قران اگاهیم. گفتم:دخترم،من خیلی ترسیدم این مار چه بود؟ گفت پدر جان این اعمال زشت تو بود که ان را تقویت کردی و نزدیک بود تورا به جهنم بفرستد.گفتم ان پیر که بود؟ گفت:اعمال خوب تو بود که خودت ان را ناتوان کردی.چون در برابر اعمال زشت تو، نتوانست کاری انجام دهد. گفتم:دخترم شما در این کوه چه می‌کنید؟ گفت:ما طفلان مسلمانانیم که در کودکی از دنیا رفتیم و خداوند ما را اینجا جای داد و چشم به راه پدران و مادرانمان هستیم تا بیایند نزد ما و ما انها را شفاعت کنیم. در همین افکار بودم که از خواب پریدم.بعد از ان مشروب و سایر گناهان را ترک کردم و توبه نمودم.این ماجرا سبب توبه من شد.¹ سر از جیب غفلت بر آور کنون که فردا نمانی به خجلت نگون کنون بایدای خفته بیدار بود چو مرگ اندر آرد ز خوابت چه سود ز هجران طفلی که در خاک رفت چه نالی که پاک آمد و پاک رفت تو پاک آمدی و بر حذر باش و پاک که ننگ است ناپاک رفتن به خاک 1_برگرفته از تفسیر (روح البیان) اما نکات جالب این داستان: اول:نفوس بشری که از دنیا میروند،اطلاعاتشان در برزخ قابل قیاس یا دنیا نیست تا جایی که همه لغات را می‌دانند و قرآن مجید را بهتر می‌فهمند و بسیاری از امور که بر اهل دنیا نهان است،نزد آن ها آشکار است:چشم تو ای انسان امروز(یعنی در قیامت)تیزبین و تندبین است(ق/۲۲)یعنی آنچه در دنیا نمی‌دیدی د نمی‌دانستی امروز بر تو آشکار و نهان است. دوم:مسأله تجسم اعمال یعنی کردار نیک و زشت انسانی پس از مرگ به صورتهای مناسبه، آن کردار ها نزد انسان حاضر و به او متصل است:روزی که قیامت هر کس کار های خوب و بد خود را حاضر شده نزد خود بیند و آرزو کند کاش!میان او و کار بدش زمان زیادی جدایی بود و خداوند شما را از عذاب خود می ترساند و بر حذر می‌دارد و خداوند در حق بندگان خود مهربان است(آل عمران/۳۰) سوم:مسأله شفاعت کردن بچه های مسلمان که در کودکی مرده‌اند از پدران و مادران خود و روایات و پاره‌ای از داستان های این مطالب در باب سوم از کتاب (لعالی الاخبار)نقل گردیده.قلب سلیم،ج۱،ص۳۲۲
احساس میکنم در بیشتر تجربه‌های نزدیک به مرگ که برای افراد مذهبی پیش امده،به نقطه ضعف آنها به مسائل دینی اشاره شده.یا اینکه کسی از نزدیکان آن شخص به سراغش آمده و مشکل او را برطرف نموده است. بسیاری از شهدای دوران دفاع مقدس.قبل از شهادت،در عالم خواب یا تجربه های اینگونه،جایگاه خود را در بهشت برزخی می‌دیدند و همین باعث می‌شد که برای شهادت لحظه شماری کنند.بنده صدها شهید را می‌شناختم که اینگونه بودند.بسیاری از شهدا از لحظه دقیق شهادت خود به این طریق با خبر می‌شدند.استاد پناهیان می‌فرمود:دوستی داشتم که از نوجوانی در مسجد باهم بودیم. محسن زیارتی در خانواده‌ای نسبتا مرفه بزرگ شده بود.اما قبل از شروع جنگ عاشق شهادت بود.یادمه برای به دست آوردن شهادت شب ها نماز امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)را می‌خواند.ما باهم به جبهه رفتیم و محسن در فتح‌المبین سال ۶۱ به آرزویش رسید.از آن تاریخ بارها شاهد بودم که به سراغ رزمندگان می‌آمد و در عالم خواب یا...چیز هایی میگفت که آنها را برای شهادت آماده می‌کرد.یکبار خودم در خواب دیدمش،پرسیدم کمتر پیش ما میای. گفت:اینجا خیلی کار داریم گفتم:چه کار میکنید؟ گفت:از این بالا نگاه می‌کنیم،هر کسی کمک خواسته باشه،کمکش میکنیم.بعد گفت الان تو سوالی داری؟کمکی میخوای؟ گفتم:این مسئله قبر هنوز برای من حل نشده. گفت:بیا تا برات حلش کنم. توی خواب من رو بالای یک قبر برد و پاهایش را دو طرف قبر گذاشت!گفت کف قبر را نگاه کن.با انگشت کف قبر رو مثل یک کشویی کنار زد و نور شدیدی بیرون زد. آن نور خیلی لطیف و زیبا بود.طوری بود که وقتی دستش داخل نور بود،طرف دیگرش هم نورانی بود و ... این خواب اینقدر برای من تاثیر داشت که عاشق قبر شدم.من شاهد بودم که مست زیارتی مشکل بسیاری از رزمندگان را حل کرد و آن ها را آماده شهادت نمود. نمی‌دانم به آنها چه چیزی نشان می‌داد یا چه چیزی می‌گفت.اما با یک اشاره،مشکل آنها را برطرف و عاشق شهادت می‌کرد و...
۲ پارت امروز مون تقدیم نگاهتون👆🏻😍 👌🏻
هدایت شده از رویین دژ
آشنای غریب.pdf
8.31M
🔴 توجه ⚠️ توجه 🔴 📖 منبع مطالعاتی مسابقه‌ی عظیم فرهنگی «آشنای غریب» منتشر شد: ⚜ با محوریّت مهدویّت و آخرالزّمان 🎁 جوایز ارزنده‌ی این مسابقه، در اوّلین قدم: ۲۱ میلیون تومان 💎 و ارزشمندترین جایزه‌ی مسابقه که محتوای آن است! ✅ ثبت‌نام در مسابقه از طریق: 🌐 www.zil.ink/ashenaye_gharib ⏰ آخرین مهلت ثبت‌نام: ۱۵ فروردین ماه 📝 تاریخ آزمون: ۱۸ و ۱۹ فروردین مـاه 🔺 @RooyinDezh
••⸾⸾🌹♥️ ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⧼‌لـا‌تَخَـافَا‌اِنَـنی‌مَعَکُـمَا‌اَسمَـع‌ُوَاَرَی⧽ نترسـید‌که‌مـن‌باشـمایم‌وهـمه‌چـیز‌ را‌مـی‌شـنوم‌ومـی‌بینـم.....ˇˇ𐇵! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|➜•@galeri_rahbari313
هدایت شده از 💚🌱اطݪاعاٺ گاݪࢪے ٺصاویڕ رهبࢪے🌱💚
^•|ܝـܚܝـܩ‌ رب النــــور|•^ ^•|ســـꨄـــلامــ و درود ✋😌
•🎙🎶• _ _ وآےبَـرمـٰا . . ڪِہ‌بہ‌هِجـرآن‌توعـٰادت‌ڪَردیـمْˇˇ✉️!' _ _ ـ ـ ـ ــــــــــ❁ــــــــــ ـ ـ ـ 🔗⃟📓⸾ 🔗⃟📓⸾ ـ ـ ـ ــــــــــ❁ــــــــــ ـ ـ ـ •📼•𝐣𝐚𝐧𝐚:↯ ❁|@galeri_rahbari313
شرایط‌ گناه‌ کردن‌ همیشه‌ فراهمه این‌ تویی‌ که‌ باید‌‌ با‌نفس‌ خودت‌ بجنگۍ و‌ شکستش‌ بدۍ🌱'
-بزرگےمیگفت : اگر چیزے براے شڪرگذارے ندارید! نبضتان را چڪ ڪنید☝️🏼♥️
در یکی از شهر های استان مرکزی زندگی می‌کردم.ماجرای من تا حدودی عجیب است.من قبل از این ماجرا،هیچ شناختی از تجربه‌ نزدیک به مرگ نداشتم.اما این اتفاق تمام زندگی مرا تحت الشعاع قرار داد.ماجرا از اینجا آغاز شد که سه چهار روز مانده به اربعین،در مهر ماه سال ۹۷ با یک کاروان و سوار بر یک اتوبوس به سوی مشهد رفتیم.خوشحال بودم که اگر توفیق زیارت کربلا و پیاده روی اربعین نصیبم نشده لااقل به مشهد الرضا(علیه‌السلام)می‌روم.من آخر اتوبوس نشسته بودم.احساس می‌کردم هوا خیلی گرفتم شده.تمام بدنم از شدت حرارت می‌سوخت!با اینکه مهرماه بود و شب شده بود و هوا به نظر سرد می‌آمد اما من داشتم از گرما می‌سوختم!بلند شدم و هوا کش سقفی اتوبوس را باز کردم.یکی از مسافر ها از جاش بلند شد و هواکش را بست.دوباره هوا کش را باز کردم.ان مسافر گفت:چیکار میکنی؟هوا سرده! من گفتم:دارم می‌میرم از گرما.شاگرد اتوبوس که صدای ما را شنید از جلوی اتوبوس باسرعت به عقب آمد...و این آخرین لحظه‌ای بود که به یاد دارم.من نفهمیدم چی‌ شد. سکته کردم یا اتفاق دیگری افتاد.فقد متوجه شدم که محکم به زمین خوردم.اما برایم جالب بود که بلافاصله بیرون اتوبوس بودم!دیگر هوا گرم نبود.حتی آسفالت کف جاده را نیز مشاهده می‌کردم.خیلی حالت زیبایی بود.سبک شده بودم.اما می‌دیدنم که داخل اتوبوس همه در تکاپو هستند و می‌خواهند کاری انجام دهند.
راننده را صدا کردند و اتوبوس در گوشه ای توقف کرد.چند لحظه بعد دیدم که یک شخصی را روی برانکارد در بیمارستان شاهرود آوردند.من هم به دنبال این بدن آمدم.از جایی نزدیک به سقف به ان بدن نگاه می‌کردم.خیلی آشنا بود.نزدیک تر که رفتم دیدم خودم هستم.اما تعجب کردم،چرا من اینقدر باد کرده‌ام؟! دکتر ها بالای سرم جمع شدند.یادم هست که می‌خواستند آمپول بزنند.اما بدنم آنقدر باد کرده بود،که رگ پیدا نمی‌کردند.یک دکتر متخصص،برای انجام کاری از مشهد به شاهرود آمده بود.این دکتر را بالای سر من آوردند. یکی از پرستار ها گفت:هر کاری کردیم مریض احیا نمی‌شه.می‌خواهید بفرستیم برای اهدای عضو؟دکتری که اسمش را خوب به یاد دارم گفت:تلاش کنید.شاید برگرده،اینقدر تلاش کردند تا اینکه ضربان قلبم دوباره بر قرار شد.اما من در کما بودم.بلافاصله من را به بخش مراقبت های ویژه انتقال دادند.پنج بیمار در آنجا بودیم.من متوجه شدم که مادرم هم به آنجا آمده.در همان دقایق اولیه،تمام زندگی خودم از کودکی،یعنی زمان تولد تا زمانی که به بیمارستان منتقل شدم.در مقابلم قرار گرفت.بسیار واضح و روشن.خیلی تجربه شیرینی بود.انچه را که فراموش کرده بودم به من نشان دادند.اما برایم جالب بود.روح من آزاد بود من به راحتی به بیرون بیمارستان و...می‌رفتم.نمی‌دانم به خاطر علاقه‌ام بود یا دلیل دیگری داشت.اما بلافاصله از بیمارستان به سوریه رفتم!من دیدم که در مواضع تروریست ها وارد شده و آن هارا می‌بینم.من یک حرم را وسط یک بیابان دیدم. که از همه طرف،دشمنان به سوی آن هجوم می‌بردند.اما نمی‌توانستند موفق شوند.در هیجانات نبرد بودم.درست در همین زمان،بدن من روی تخت از شدت تب می‌سوخت!گاهی به کنار بدنم می‌امدم،احساس کردم ازاد هستم و هر جا بخوام می‌روم. حتی به گذشته! ...
۲ پارت امروز مون تقدیم نگاهتون👆🏻😍 👌🏻
هدایت شده از 💚🌱اطݪاعاٺ گاݪࢪے ٺصاویڕ رهبࢪے🌱💚
^•|ܝـܚܝـܩ‌ رب النــــور|•^ ^•|ســـꨄـــلامــ و درود ✋😌
حواست باشہ چشمات مثل گوگل نیست‼️ ڪہ بعد از جست‌و‌جو سریع سابقشو پاڪ ڪنے...! چشمات بہ این راحتیا پاڪ نمیشن پس مواظب باش✔ ڪھ با چشمات چہ چیزایـے جست‌و‌جو میڪنے! ꜄ 🚫🔍 ꜂ !
••⸾⸾🖤🎼 آتشـےبودی‌وهروقت‌تورامـےدیدیم، مثلِ‌اسپند،دل‌جایِ‌‌خودش‌بندنبود..!' ➺••@galeri_rahbari313
••⸾⸾🎶📓 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ... بـٰآگـِریـِه‌روبـِه‌ڪرب‌وبـَلآمیـدَهم‌سـَلآم دوری‌زِتـواَمـٰآن‌دِلـَم‌رابریدِه‌اَست‌ح‌ُ‌ـسِین..! ➣@galeri_rahbari313
••⸾⸾🍁🍊 ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⧼‌ـاِلهـی‌ۅتَـعْـلَمُ‌مَـافِـۍنَـفْـسِـۍ⧽ پروردگاراآنچہ‌دَردِل‌مَن‌مۍگُذَرَدتـو‌مـیدآنۍ...." ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
یکباره دیدم سوار بر اسب در کنار صدا سوار دیگر ایستاده‌ام!ما یک مسیر عبور را بسته بودیم.به خودم و اطرافیان با تعجب نگاه کردم.شمشیر و تیروکمان داشتم!یکباره داد زدن مراقب باشید.دارن میان!کسی نباید عبور کنه...گروه‌اندکی بودند.بیست یا سی‌نفر.یک نفر که قامت رشید و چهره‌ای زیبا داشت جلوتر از بقیه بود خودش را به ما رساند و گفت:راه را باز کنید،باید اب برداریم. فرمانده گفت:هرگز،به ما دستور دادند مراقب این منطقه باشیم.ان جوان رعنا گفت:برو کنار بی‌معرفت،من به فرزندان برادرم قول دادم که برایشان اب ببرم.من عباس ابن علی(علیه‌السلام)هستم.تا این کلام را شنیدم ناخوداگاه بدنم لرزید.سست شدم از اسب به زمین افتادم.اشک از چشمانم جاری شد.داد زدم و به سواره نظامی که پشت سر مت بود گفتم بروید کنار...مگر نمی‌بینید چه کسی امده،بروید کنار...اما گویی صدایم را نمی‌شنیدند! من در همان شرایط کمی از معرکه فاصله گرفتم.دختر بچه‌ای را دیدم که منتظر اب و به دنبال عمویش بود.باورکردنی نبود اما من سه ساله آقا اباعبدالله را هم دیدم و صحبت کردم! من مدت ها در کما بودم.حدود دو هفته،در این مدت روح من‌،هر جا که علاقه داشتم و هر جا که اجازه می‌دادند می‌رفت.اما مرتب به بیمارستان سر می‌زدم،گویی نمی‌توانستم از بدنم جدا شوم.یکبار احساس کردم لباس خاکی به تن دارم و در تاریکی شب و روی خاک ها نشسته‌ام.چند نفر دیگر کنار ما بودند.یکی از آنها به نام محمد به من گفت:اماده عملیات هستی؟گفتم:اینجا کجاست؟!گفت:شلمچه است.می‌خواهیم به دشمن بعثی حمله کنیم و...بعد دیدم که داخل تابوت هستم.گویی من شهید شده بودم.یک روحانی که اورا می‌شناختم بر پیکر من نماز می‌خواند.لحظات خاصی بود.مرا به قبرستان اوردند و داخل قبر گذاشتند.تلقین هم خواندند.بعد یکی از دوستان،سنگ لحد را چید و از قبر بیرون امد.بلافاصله دیدم که فضایی در قبرم باز شد د نور شدیدی به قبرم وارد شد.لحظات زیبایی بود.به سمت نور رفتم.انچه از بهشت برزخی شنیده بودم رابه چشم می‌دیدم.
مرا به قبرستان اوردند و داخل قبر گذاشتند.تلقین هم خواندند.بعد یکی از دوستان،سنگ لحد را چید و از قبر بیرون امد.بلافاصله دیدم که فضایی در قبرم باز شد د نور شدیدی به قبرم وارد شد.لحظات زیبایی بود.به سمت نور رفتم.انچه از بهشت برزخی شنیده بودم رابه چشم می‌دیدم.همین‌طور که جلو رفتم،محمد را دیدم.همان فرمانده را که در شلمچه با من سخن می‌گفت.او به من گفت:شما برگرد.فعلا نباید بیایی.داماد خانواده شما به جایت امده...این دیگر اخرین چیزی بود که دیدم.یکباره به سمت تخت بیمارستان کشیده شدم.از لحاظ پزشکی هر لحظه حال من بدتر می‌شد.دیگر امیدی به بهبودی من نبود.یادمه درب ورودی بخش مراقبت های ویژه شیشه‌ای بود.من به در نگاه می‌کردم.یک اقای زیبایی وارد شد!اما جالب بود که درب شیشه‌ای باز نشد و او عبور کرد!این اقا لباس سفید بلندی بر تن داشت.موهای زیبایش تا روی شانه‌هایش امده بود.چشمان درشت و زیبا و خلاصه هر چه زیبایی از او بگویم کم است.همین‌طور که به او نگاه می‌کردم بالای سر من امد.یک نگاهم به او بود و یک نگاهم به بیرون بخش.جایی که مادرم داد می‌زد و امام رضا(علیه‌السلام)راصدا مي‌زد.مادرم بلند بلند می‌گفت:یا امام رضای غریب،من بچه‌ام رو از تو می‌خوام.این پسر زائر تو بود.به حق این روز عزیز که روز شهادت شماست.یا امام رضا... این جوان خوش سیما کنار من ایستاد و با لبخند گفت:برویم؟ تو ذهنم این بود که ایشون کیست؟ خودشان گفتند:من از طرف خدای شما امدم.دوست نداری از این سختی ها راحت شوی؟حرفی نداشتم.اینقدر چهره‌اش زیبا و مهربان بود که گفتم با او می‌روم.اما همین که دستش روی سینه من قرار داد.یکباره دیدم دست دیگری امد و مچ دست فرشته مرگ را گرفت!