eitaa logo
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
2.9هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
202 فایل
شهیدان راه درست روانتخاب کردند خدا هم برایِ رسیدن به مقصداونا رو انتخاب کرد:))✨ . "اومدیم تا درکناره هم مبارزه به سبک شهدا رو یادبگیریم:((😉🔥 . در صف لشکر علی منتظر اشاره ایم منتظر فدا شدن در حرم سه ساله ایم((❤️‍🩹 پشت خاکریز: @Sarbazharm
مشاهده در ایتا
دانلود
‏به جز  رقیه با کسی از شوق دیدارت نمیگویم که تنها حرف یک جامانده را جامانده میفهمد...
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
قربان‌صحنُ‌سَرایَت‌آقای‌امام‌حسین:)❤️‍🩹' #حسین_جانم
حسینِ‌ من . .🌱 بیا و این‌ دل‌ شکسته‌ را بخر . . .💔 حسینِ‌ من . . . مسافر جامانده‌ را‌ با‌ خود ببر . . . 👩🏻‍🦯 .
1_9475540136.mp3
19.29M
هواتو کردم 💔 چیکار کنم خوب؟!! اسیر دردم🚶🏻‍♀️🍃 آقا جان مادرت بزار بیام حرم دورت بگردم :) خودت که میدونی فقط با حرم تو این حال بدم خوب میشه💔 اگه دلتون شکست التماس دعای فرج و مخصوص:)
امامـن‌خـیال‌مـی‌کردم‌رفـتنش‌ممکـن‌نـیـست رفتنـش‌ممکـن‌بـود!بـاورش‌ممکـن‌نیســت″🥲💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جانم را بگیر و کربلا را به من بده🥲❤️‍🩹 @sarbazeharamm کانال‌کمیل | 💔🕊
روزقـیامـٺ انگشتاٺ‌شهادٺ‌میدن 🖐🏻 ‌کدوم‌ سایـٺ‌ را لـمس‌کردۍ بہ‌کـدوم‌گروه‌ عضو‌شدۍ واردکدوم‌کانالی شدۍ پیوۍ‌کی رفتی و چی‌تایپ‌کردی چه‌استورۍ‌گذاشتی چه‌پستی‌گذاشتی  و... همه‌ےِهمه‌اینها‌انگشتاٺ‌شهادٺ‌میدن... .
221_62181214080294.mp3
3.1M
␥چه خوبه کربلا...! -با هندزفری گوش کن و آرامش خونِت رو بالا ببر؛☝️🏻❤️‍🩹 🌿 ➺ @sarbazeharamm کانال‌کمیل | 💔🕊
💙 💍💙 💙💍💙 💍💙💍💙💍 💙💍💙💍💙💍💙 💍💙💍💙💍💙💍💙💍 بس‌ـم‌ربّ‌الزهـرا﴿ﷺ﴾ عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق! - -- --- ----‹آغ‌ـاز‌👇🏻⁩›---- --- -- - که در برابر چشمان نجیب مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم. کنار حوض میان حیاط صورتم را شست، در آغوشش مرا تا اتاق کشاند و پرده را کشید تا راحت باشم و ظاهراً دختری در خانه نداشت که با مهربانی عذر تقصیر خواست :»لباس زنونه خونه ما فقط لباسای خودمه، ببخشید اگه مثل خودت خوشگل نیس!« از کمد کنار اتاق روسری روشن و پیراهن سبز بلندی برایم آورد و به رویم خندید :»تا تو اینا رو بپوشی، شام رو می- کشم!« و رفت و نمیدانست از درد پهلو هر حرکت چه دردی برایم دارد که با ناله زیر لب لباسم را عوض کردم و قدم به اتاق نشیمن گذاشتم. مصطفی پایین اتاق نشسته بود، از خستگی سرش را به دیوار تکیه داده و تا چشمش به من افتاد کمی خودش را جمع کرد و خواست حرفی بزند که مادرش صدایمان کرد :»بفرمایید!« شش ماه بود سعد غذای آماده از بیرون میخرید و عطر دستپخت او مثل رایحه دستان مادرم بود که دخترانه پای سفره نشستم و باز از گلوی خشکم یک لقمه پایین نمیرفت. مصطفی میدید دستانم هنوز برای گرفتن قاشق میلرزد و ندیده حس میکرد چه بلایی سرم آمده که کلافه با غذا بازی میکرد. احساس میکردم حرفی در دلش مانده که تا سفره جمع شد و مادرش به آشپزخانه رفت، از همان سمت اتاق آهسته صدایم کرد :»خواهرم!« نگاهم تا چشمانش رفت و او نمیخواست دیدن این چهره شکسته دوباره زخم غیرتش را بشکافد که سر به زیر زمزمه کرد :»من نمی- خوام شما رو زندانی کنم، شما تو این خونه آزادید!« و از نبض نفس هایش پیدا بود ترسی به تنش افتاده که صدایش بیشتر گرفت نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙" 💙 💍💙 💙💍💙 💍💙💍💙💍 💙💍💙💍💙💍💙 💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙 💍💙 💙💍💙 💍💙💍💙💍 💙💍💙💍💙💍💙 💍💙💍💙💍💙💍💙💍 بس‌ـم‌ربّ‌الزهـرا﴿ﷺ﴾ عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق! - -- --- ----‹آغ‌ـاز‌👇🏻⁩›---- --- -- - صدایش بیشتر گرفت :»شاید اونا هنوز دنبالتون باشن، خواهش میکنم هر کاری داشتید یا هر جا خواستید برید، به من بگید!« از پژواک پریشانی اش ترسیدم، فهمیدم این کابووس هنوز تمام نشده و تمام تنم از درد و خستگی خمیازه میکشید که با وحشت در بستر خواب خزیدم و از طنین تکبیرش بیدار شدم. هنگامه سحر رسیده و من دیگر زینب بودم که به عزم نماز صبح از جا بلند شدم. سالها بود به سجده نرفته بودم، از خدا خجالت میکشیدم و می- ترسیدم نمازم را نپذیرد که از شرم و وحشت سرنوشتم گلویم از گریه پُر شده و چشمانم بی دریغ میبارید. نمازم که تمام شد از پنجره اتاق دیدم مصطفی در تاریک و روشن هوا با متانت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت. در آرامش این خانه دلم میخواست دوباره بخوابم اما درد پهلو امانم را بریده و دیگر خوابم نمیبرد که میان بستر از درد دست و پا میزدم. آفتاب بالا آمده و توان تکان خوردن نداشتم، از درد روی پهلویم کز کرده و بی- اختیار گریه میکردم که دوباره در حیاط به هم خورد و پس از چند لحظه صدای مصطفی دلم را سمت خودش کشید :»مامان صداش کنید، باید باهاش حرف بزنم!« دستم به پهلو مانده و قلبم دوباره به تپش افتاده بود، چند ضربه به در اتاق خورد و صدای مادر مصطفی را شنیدم :»بیداری دخترم؟« شالم را با یک دست مرتب کردم و تا خواستم بلند شوم، در اتاق باز شد. خطوط صورتم همه از درد در هم رفته و از نگاهم ناله میبارید که زن بیچاره مات چشمان خیسم ماند و مصطفی صبرش تمام شده بود که جلو نیامد و دستپاچه صدا رساند :»میتونم بیام تو؟« نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙" 💙 💍💙 💙💍💙 💍💙💍💙💍 💙💍💙💍💙💍💙 💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙 💍💙 💙💍💙 💍💙💍💙💍 💙💍💙💍💙💍💙 💍💙💍💙💍💙💍💙💍 بس‌ـم‌ربّ‌الزهـرا﴿ﷺ﴾ عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق! - -- --- ----‹آغ‌ـاز‌👇🏻⁩›---- --- -- - پتو را روی پاهایم کشیدم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم :»بفرمایید!« و او بلافاصله داخل اتاق شد. دل زن پیش من مانده و از اضطرار نگاه مصطفی میفهمید خبری شده که چند لحظه مکث کرد و سپس بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. مصطفی مقابل در روی زمین نشست، انگشتانش را به هم فشار میداد و دل من در قفس سینه بال بال میزد که مستقیم نگاهم کرد و بی مقدمه پرسید :»شما شوهرتون رو دوست دارید؟« طوری نفس نفس میزد که قفسه سینه اش میلرزید و سوالش دلم را خالی کرده بود که به لکنت افتادم :»ازش خبری دارید؟« از خشکی چشمان و تلخی کلامش حس میکردم به گریه- هایم شک کرده و او حواسش به حالم نبود که دوباره پاپیچم شد :»دوسش دارید؟« دیگر درد پهلو فراموشم شده و طوری با تندی سوال میکرد که خودم برای آواره شدن پیشدستی کردم :»من امروز از اینجا میرم!« چشمانش درهم شکست و من دیگر نمیخواستم اسیر سعد شوم که با بغضی مظلومانه قسمش دادم :»تورو خدا دیگه منو برنگردونید پیش سعد! من همین الان از اینجا میرم!« یک دستم را کف زمین قرار دادم تا بتوانم برخیزم و فریاد مصطفی دلم را به زمین کوبید :»کجا میخواید برید؟« شیشه محبتی که از او در دلم ساخته بودم شکست و او از حرفم تمام وجودش در هم شکسته بود که دلم را به محکمه کشید :»من کی از رفتن حرف زدم؟« نگاهش میدرخشید و دیگر نمیخواست احساسش را پنهان کند که مردانه به میدان زد :»از دیشب یه لحظه نتونستم بخوابم، فقط میخوام ازتون مراقبت کنم، حالا بذارم برید؟« نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙" 💙 💍💙 💙💍💙 💍💙💍💙💍 💙💍💙💍💙💍💙 💍💙💍💙💍💙💍💙💍
³ پارت تقدیم نگاهتون🌷
حالِ‌بُحرانی‌من‌ּ‌با‌حَرَم‌آرام‌شَود . . بِطَلَب‌کَربُ‌بَلا‌‌تا‌دِل‌مَن‌ּ‌رام‌شَـود🥲❤️‍🩹 . . !
وَسَط‌جاذبہ‌ۍ‌ِاین‌هَمه‌رَنگ‌ نوڪَرت‌تا‌بہ‌اَبَد‌رَنگ‌شُماست🥲🤌🏻 . . .
بی‌خیال‌ِهَـمہ‌ۍ‌‍ِ‌مَردُم‌شَھر ! دِلَم‌آقابِه‌خُدا‌تَنگ‌شُـماست :)💔 .
شھیدبه‌قلبت‌نگاه‌میڪند! اگرجایی‌برایش‌گذاشته‌باشی می‌آید،می‌ماند،لانه‌میڪند؛ تاشهیدت‌ڪند:)!🌿 - شهیدبابک نوری هریس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما ترس اسرائیلی ها از حمله ایران را مشاهده میکنید 😂😂😂
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
ثانیاًکه‌دِلتنگم.. ثـٰالثاً‌که‌دِلگیرم.. رابعِاً‌که‌خَسته‌ام.. اولاً..؟ اولاً‌هَمیشه‌دوستَت‌دارم‌است . .♥️
میگفت: یه خانومی تو مشایه خورد زمین ده نفر دوییدن کمکش.. یه مردی کنارم ایستاده بود خیره نگاه میکرد چشماش اشکی شد بلند گفت یا زینب کبری... .
حَـضرَتِ آقـٰآ>>>❤️ ➺ @sarbazeharamm کانال‌کمیل | 💔🕊