به جز رقیه با کسی از شوق دیدارت نمیگویم
که تنها حرف یک جامانده را
جامانده میفهمد...
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
قربانصحنُسَرایَتآقایامامحسین:)❤️🩹' #حسین_جانم
حسینِ من . .🌱
بیا و این دل شکسته را بخر . . .💔
حسینِ من . . .
مسافر جامانده را با خود ببر . . . 👩🏻🦯
.
1_9475540136.mp3
19.29M
هواتو کردم 💔
چیکار کنم خوب؟!!
اسیر دردم🚶🏻♀️🍃
آقا جان مادرت بزار بیام حرم دورت بگردم :)
خودت که میدونی فقط با حرم تو این حال بدم خوب میشه💔
اگه دلتون شکست التماس دعای فرج و مخصوص:)
#دلی
#مهدی_رسولی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماه پیشونی نشونی تو ندارم ❤️🩹
امامـنخـیالمـیکردمرفـتنشممکـننـیـست
رفتنـشممکـنبـود!بـاورشممکـننیســت″🥲💔
#حاج_قاسم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همهسوزوندنمنو،ولیتودرمونکردی:)))❤️🩹
جانم را بگیر و کربلا را به من بده🥲❤️🩹
#حسین_جانم
➺ @sarbazeharamm
کانالکمیل | 💔🕊
روزقـیامـٺ
انگشتاٺشهادٺمیدن 🖐🏻
کدوم سایـٺ را لـمسکردۍ
بہکـدومگروه عضوشدۍ
واردکدومکانالی شدۍ
پیوۍکی رفتی و چیتایپکردی
چهاستورۍگذاشتی
چهپستیگذاشتی و...
همهےِهمهاینهاانگشتاٺشهادٺمیدن...
.
221_62181214080294.mp3
3.1M
␥چه خوبه کربلا...!ヅ
-با هندزفری گوش کن و آرامش خونِت رو بالا ببر؛☝️🏻❤️🩹
#بــه_وقـت_ارامـش_روح🌿
➺ @sarbazeharamm
کانالکمیل | 💔🕊
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_چهل_و_سوم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
که در برابر چشمان نجیب مصطفی و آغوش
پاک مادرش سراپا زینب شدم. کنار حوض میان حیاط
صورتم را شست، در آغوشش مرا تا اتاق کشاند و پرده را
کشید تا راحت باشم و ظاهراً دختری در خانه نداشت که
با مهربانی عذر تقصیر خواست :»لباس زنونه خونه ما فقط
لباسای خودمه، ببخشید اگه مثل خودت خوشگل نیس!«
از کمد کنار اتاق روسری روشن و پیراهن سبز بلندی برایم
آورد و به رویم خندید :»تا تو اینا رو بپوشی، شام رو می-
کشم!« و رفت و نمیدانست از درد پهلو هر حرکت چه
دردی برایم دارد که با ناله زیر لب لباسم را عوض کردم
و قدم به اتاق نشیمن گذاشتم. مصطفی پایین اتاق نشسته
بود، از خستگی سرش را به دیوار تکیه داده و تا چشمش
به من افتاد کمی خودش را جمع کرد و خواست حرفی بزند که مادرش صدایمان کرد :»بفرمایید!« شش ماه بود
سعد غذای آماده از بیرون میخرید و عطر دستپخت او
مثل رایحه دستان مادرم بود که دخترانه پای سفره نشستم
و باز از گلوی خشکم یک لقمه پایین نمیرفت. مصطفی
میدید دستانم هنوز برای گرفتن قاشق میلرزد و ندیده
حس میکرد چه بلایی سرم آمده که کلافه با غذا بازی
میکرد. احساس میکردم حرفی در دلش مانده که تا
سفره جمع شد و مادرش به آشپزخانه رفت، از همان سمت
اتاق آهسته صدایم کرد :»خواهرم!« نگاهم تا چشمانش
رفت و او نمیخواست دیدن این چهره شکسته دوباره زخم
غیرتش را بشکافد که سر به زیر زمزمه کرد :»من نمی-
خوام شما رو زندانی کنم، شما تو این خونه آزادید!« و از
نبض نفس هایش پیدا بود ترسی به تنش افتاده که صدایش بیشتر گرفت
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_چهل_و_چهارم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
صدایش بیشتر گرفت :»شاید اونا هنوز دنبالتون باشن،
خواهش میکنم هر کاری داشتید یا هر جا خواستید برید،
به من بگید!« از پژواک پریشانی اش ترسیدم، فهمیدم این
کابووس هنوز تمام نشده و تمام تنم از درد و خستگی
خمیازه میکشید که با وحشت در بستر خواب خزیدم و از
طنین تکبیرش بیدار شدم. هنگامه سحر رسیده و من دیگر
زینب بودم که به عزم نماز صبح از جا بلند شدم. سالها
بود به سجده نرفته بودم، از خدا خجالت میکشیدم و می-
ترسیدم نمازم را نپذیرد که از شرم و وحشت سرنوشتم
گلویم از گریه پُر شده و چشمانم بی دریغ میبارید. نمازم
که تمام شد از پنجره اتاق دیدم مصطفی در تاریک و
روشن هوا با متانت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون
رفت. در آرامش این خانه دلم میخواست دوباره بخوابم اما درد پهلو امانم را بریده و دیگر خوابم نمیبرد که میان
بستر از درد دست و پا میزدم. آفتاب بالا آمده و توان
تکان خوردن نداشتم، از درد روی پهلویم کز کرده و بی-
اختیار گریه میکردم که دوباره در حیاط به هم خورد و
پس از چند لحظه صدای مصطفی دلم را سمت خودش
کشید :»مامان صداش کنید، باید باهاش حرف بزنم!«
دستم به پهلو مانده و قلبم دوباره به تپش افتاده بود، چند
ضربه به در اتاق خورد و صدای مادر مصطفی را شنیدم
:»بیداری دخترم؟« شالم را با یک دست مرتب کردم و تا
خواستم بلند شوم، در اتاق باز شد. خطوط صورتم همه از
درد در هم رفته و از نگاهم ناله میبارید که زن بیچاره
مات چشمان خیسم ماند و مصطفی صبرش تمام شده بود
که جلو نیامد و دستپاچه صدا رساند :»میتونم بیام تو؟«
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_چهل_و_پنجم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
پتو را روی پاهایم کشیدم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم
:»بفرمایید!« و او بلافاصله داخل اتاق شد. دل زن پیش
من مانده و از اضطرار نگاه مصطفی میفهمید خبری شده
که چند لحظه مکث کرد و سپس بی هیچ حرفی از اتاق
بیرون رفت. مصطفی مقابل در روی زمین نشست،
انگشتانش را به هم فشار میداد و دل من در قفس سینه
بال بال میزد که مستقیم نگاهم کرد و بی مقدمه پرسید
:»شما شوهرتون رو دوست دارید؟« طوری نفس نفس
میزد که قفسه سینه اش میلرزید و سوالش دلم را خالی
کرده بود که به لکنت افتادم :»ازش خبری دارید؟« از
خشکی چشمان و تلخی کلامش حس میکردم به گریه-
هایم شک کرده و او حواسش به حالم نبود که دوباره
پاپیچم شد :»دوسش دارید؟« دیگر درد پهلو فراموشم شده و طوری با تندی سوال میکرد که خودم برای آواره
شدن پیشدستی کردم :»من امروز از اینجا میرم!«
چشمانش درهم شکست و من دیگر نمیخواستم اسیر
سعد شوم که با بغضی مظلومانه قسمش دادم :»تورو خدا
دیگه منو برنگردونید پیش سعد! من همین الان از اینجا
میرم!« یک دستم را کف زمین قرار دادم تا بتوانم برخیزم
و فریاد مصطفی دلم را به زمین کوبید :»کجا میخواید
برید؟« شیشه محبتی که از او در دلم ساخته بودم شکست
و او از حرفم تمام وجودش در هم شکسته بود که دلم را
به محکمه کشید :»من کی از رفتن حرف زدم؟« نگاهش
میدرخشید و دیگر نمیخواست احساسش را پنهان کند
که مردانه به میدان زد :»از دیشب یه لحظه نتونستم
بخوابم، فقط میخوام ازتون مراقبت کنم، حالا بذارم برید؟«
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
حالِبُحرانیمنּباحَرَمآرامشَود . .
بِطَلَبکَربُبَلاتادِلمَنּرامشَـود🥲❤️🩹 . . !
#حسین_جانم
بیخیالِهَـمہۍِمَردُمشَھر !
دِلَمآقابِهخُداتَنگشُـماست :)💔
#حسین_جانم
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما ترس اسرائیلی ها از حمله ایران را مشاهده میکنید 😂😂😂
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
ثانیاًکهدِلتنگم..
ثـٰالثاًکهدِلگیرم..
رابعِاًکهخَستهام..
اولاً..؟
اولاًهَمیشهدوستَتدارماست . .♥️
میگفت:
یه خانومی تو مشایه خورد زمین
ده نفر دوییدن کمکش..
یه مردی کنارم ایستاده بود
خیره نگاه میکرد
چشماش اشکی شد
بلند گفت یا زینب کبری...
.