eitaa logo
65 دنبال‌کننده
319 عکس
58 ویدیو
0 فایل
✍️ قلمی سزاوار مدح است که برای هدایت بنویسد، ضلالت را ذلیل کند، نادیدنی‌ها را در سطور، دیدنی کند و در برخورد و اصطکاک با محیط، صریرش به خروش آید. علی فراهانی @M_AliFarahani
مشاهده در ایتا
دانلود
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ ✅ قلمی سزاوار مدح است که برای هدایت بنویسد، ضلالت را ذلیل کند، نادیدنی ها را در سطور، دیدنی کند و در برخورد و اصطکاک با محیط، صریرش به خروش آید... 🌺سلام از اینکه با فانوس همراه شدید، سپاسگزارم.🌺 علی فراهانی 🚦 راهنمای مطالب موجود: 👈 📒 📘 👈 📒 📒 📒 📒 📘 📗 📙 👈 📘 📙 👈 👈 ✒️ 👈 📕 📘 📗 👈 ◀️ 👈 📗 الحمدلله رب العالمین https://eitaa.com/M_AliFarahani
«دوازدهمین چراغ» در شب های طولانی زمستان☃️، ما بچه های محلّۀ انتظار، به بوستان نزدیک خونه مان می رفتیم و بازی می کردیم. هوا سرد بود❄️؛ اما نور چراغ بزرگ💡 وسط بوستان به بازیمان گرما و هیجان💥 می داد. یک شب با هم مسابقه گذاشتیم تا ببینیم کداممان می تواند چراغ بوستان را بشکند. با دمپایی👠 و سنگ و هرچی دستمان آمد🧦 آنقدر پرتاب کردیم تا بالأخره چراغ ترکید.⚡️ وقتی یکدفعه بوستان تاریک شد، همه با خنده😁 و جیغ😲 و دست👏🏻 و هورا 🤣، فرار کردیم. چند روز گذشت و پارکبان از طرف شهرداری یک چراغ دیگه نصب کرد. این بار، چند شبی زیر نورش بازی کردیم ولی دوباره هَوَس شکستن چراغ به سرمان زد و چراغ را شکستیم. این بازی باعث شد یازده بار چراغ بوستان را بشکنیم و تا الآن منتظر دوازدهمین چراغ هستیم.😟 بوستان تاریک و بازی های ما هم تعطیل شد.😩 شهرداری به اهالی محل گفته بود تا وقتی بچه ها، چراغ را می شکنند، دیگر چراغی نصب نمی کنیم.😭 وقتی ما بچه ها به امام جماعت مسجد محلمان، جریان را تعریف کردیم، ایشان خنده ای تلخ کرد و گفت: بچه های عزیز، کار شهردار درست بوده، به همین دلیل خداوند را غائب کرد تا مبادا او را مثل پدرانش شهید کنند!!! گفتیم: حاج آقا، ما نمی گذاریم امام مان را شهید کنند. حاج آقا سری تکان داد و گفت: آفرین!، ای کاش همان بار اول که دوستتان می خواست چراغ را بشکند، جلویش را می گرفتید... . علیه السلام https://eitaa.com/M_AliFarahani
مادری را تصور کنید که بعداز یک ساعت کار کلاسی با دخترش در شبکه شاد، خسته و کلافه شده است.😞 در همین وقت در کلاس پسرش، معلم، از دانش آموزان پاسخ تمرین های ریاضی را درخواست می کند.😒 مادر، بعداز دوبار توضیح دادن عصبانی می شود😡 و باصدای درشت کرده، جواب همه مسئله ها را به پسرش تحمیل می کند... . اما یک راه ساده❗️ فرزندمان را قدری رها کنیم! اجازه دهیم فرصت غلط جواب دادن را بچشند،🤢 تا مجبور شوند برای حل مسائلشون فکر کنند.🤯 خطاها در زندگی فرزندانمان، موانع بلندی🚧 نیستند که نتوانند از آن عبور کنند، بلکه همچون پله هایی کوتاه هستند که اگر از آن عبور کنند، هم از مانع رد شده اند🥇 و هم یک پله بالا آمده اند🎖 و پیشرفت کرده اند. بدانیم آنچه که انسانها می شنوند، علم نیست. علم همان دانشی است که با فکر بدان می رسیم. حضرت علی علیه السلام: «هرکه عبرت گرفت، بینا شد و هر که بینا شد، فهمید و هرکه فهمید، علم آموخت؛ مَنِ اعْتَبَرَ اَبْصَرَ، وَ مَنْ اَبْصَرَ فَهِمَ، وَ مَنْ فَهِمَ عَلِمَ.» https://eitaa.com/joinchat/1765408858C7a31089d11
در داستان های قدیم ایران زمین گفته شده که وقتی افراسیاب به پایان جنگ راضی شد، برای تحقیر ایرانیان و به عنوان شرط صلح، گفت: باید یکی از شما تیری از کمان پرتاب کند، هرجا فرد آمد، همانجا مرز بین ایران و توران خواهد شد. «مرز را پرواز تیری می دهد سامان» در این لحظه دیگر آبرو و امنیت و سرنوشت ایرانیان به میان آمده بود؛ گر به نزدیکی فرود آید؛ «خانه هامان تنگ؛ آرزومان کور... ور بپّرد دور؛ تا کجا؟ تا چند؟ آه!... کو بازوی پولادین و کو سرپنجۀ ایمان؟» آورده اند که پهلوان نامی ایرانیان، آرش کمانگیر به بالای کوه البرز رفت و تیری پرتاب کرد که یک روز و نصفی در آسمان به پرواز درآمد. آرش باپرتاب این تیر، جانش به در رفت و با گسترش مرز ایران، موجب فخر ایرانیان گردید. می گویم: ما نیازی به جستجو در اسطورهای باستانی نداریم. آن زمان که دیوهای انسان نما نزدیک مرزهای ما آمده اند، با کورشدن آرزوهایمان، خراب شدن خانه هایمان، قتل و غارت کسانمان و له شدن غیرتمان، فاصله ای نداشتیم. تا آنکه پهلوان نامی ما ایرانیانِ مسلمان، در قلّۀ مقاومت ایستاد و مرز ایران را تا انتهای شام و عراق عقب تر راند. روحت شاد 🌹 https://eitaa.com/joinchat/1765408858C7a31089d11
بندۀ ساده لوح: خدایا این ها می خواهند تعهد بدهند که کمکمان کنند. اجازه است؟ خدای متعال: [این ها دشمن شمایند] چگونه [کمکتان کنند] در حالیکه اگر فرصت پیدا کنند و برشما غلبه کنند، نه به عهدشان وفا کنند و نه به سوگندشان. (توبه/۹) بنده احمق: ولی از قیافه ها و صحبتهایشان چنین به نظر نمیاد؟! خدای حکیم: شما را با سخنانشان راضى می ‏كنند در حالى كه دل‏هايشان امتناع دارد، (ای بنده من) بيشترشان فاسق و دروغگویند. (توبه/۹) بنده طغیانگر: بله، درست می فرمایید ولی من از کجا بفهمم؟ خدای صبور: اینها آیات و دستورات خدایت را مفت و مجانی زیرپا می گذارند و مانع مردم می شوند تا به سوی خدا گرویده شوند؛ راستی که چه بد عمل می کنند. (توبه/۹) بنده من مطمئن باش اینها در مورد هیچ مومنی، نه به عهدشان وفا می کنند و نه به سوگندشان و نه حق خویشاوندی و دوستی را رعایت می کنند؛ اینها از حد گذرانده اند. (توبه/۱۰) بنده لجوج: شما درست می فرمایید اما اگر توبه کردند چی؟ دوستی و کمکشان را قبول کنم؟ خدای علیم: [فقط توبه کافی نیست] باید علاوه بر توبه، نماز بخوانند و زکات بدهند. دراین صورت آنها برادر شمایند. ما این آیات را برای گروهی که اهل فهم باشند تفصیل دادیم (توبه/ ۱۱) ... https://eitaa.com/joinchat/1765408858C7a31089d11
👈نقطه ضعفی که نقطه قوت می شود...! یکی از نوجوانان مسجد محل ما (که اتفاقا متربی من بود)، گرفتار عادت بد چشم چرانی😵 شده بود. چندباری با او صحبت کردم ولی اثر نکرد. 😕تا یک روز متوجه شدم در ماجرایی که فحش ناموسی شنیده و دعوا کرده بود، گفته: نقطه ضعف من ناموسمه. برایم جالب شد😀. نقطه ضعفی دارد که خط قرمزش محسوب می شد. روزی به او گفتم: تو بر ناموست خیلی حسّاسی؟ - بله😠 - اگر بدانی که شخصی به او به چشم بد نگاه کنه، چکار می کنی؟ - چشمایش رو از کاسه در میارم.😡 - می دونی توی این دنیا، هردستی بدی با همان دست پس می گیری؟ - بله! چطور مگه؟🤨 - به خاطر حفظ ناموس خودت، به نوامیس مردم نگاه نکن. از الان مواظب همسر آینده ات باش! اگر می خواهی به همسر آینده ات کسی نگاه بد نکرده باشه، از الان نگاه بد به دختران نکن.😓 خدا را شکر که این جمله بر او تأثیر گذاشت. ✨ شاید به این خاطر که نقطه ضعفش، نقطه قوتش شده بود.✨ علی فراهانی https://eitaa.com/joinchat/1765408858C7a31089d11
برخی از رفتارهای خوب اگر انجام نشود مجازات ندارد و تنها پاداش نصیبمان می شود؛ امّا برخی از رفتارها، اگر ترک شود، مجازات خواهد داشت! مانند ترک بوسیدن فرزند😘 از امام صادق علیه السلام نقل شده است: «مردی نزد پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم آمد و گفت: «تاکنون هرگز کودکم را نبوسیده ام. » وقتی آن مرد مجلس را ترک کرد،رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «نزد من، این مرد از جهنّمیان است؛ هَذَا رَجُلٌ عِنْدِی أَنَّهُ مِنْ أَهْلِ ٱلنَّارِ.» من_زنده_هستم صریر قلم https://eitaa.com/joinchat/1765408858C7a31089d11
برخی از رفتارهای خوب اگر انجام نشود مجازات ندارد و تنها پاداشی نصیبمان نمی شود؛ امّا برخی از رفتارها، اگر ترک شود مجازات خواهد داشت! مانند ترک بوسیدن فرزند😘 از امام صادق علیه السلام نقل شده است: «مردی نزد پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم آمد و گفت: «تاکنون هرگز کودکم را نبوسیده ام. » وقتی آن مرد مجلس را ترک کرد،رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «نزد من، این مرد از جهنّمیان است؛ هَذَا رَجُلٌ عِنْدِی أَنَّهُ مِنْ أَهْلِ ٱلنَّارِ.» من_زنده_هستم صریر قلم https://eitaa.com/joinchat/1765408858C7a31089d11
👈تاثیر رفتارهای پنهان در قضاوت های اطرافیان جلسه مان تمام شد. تقریبا دوستان از کنارهم پراکنده شدند که زنگ تلفن همراهی بلند شد. کسی به سمت گوشی نرفت. بعداز چندباری که زنگ خورد، صدا زدم: این گوشی برای کیه؟ باز کسی نیامد. از روی کنجکاوی صفحه اش رو نگاه کردم، نوشته بود: «عشقم❤️، دردانۀ زندگیم💘». رفقایم را مطلع کردم. همه گفتند: حتما برای فلانیه؛ چون او تازه ازدواج کرده است. به آن فلانی گفتم اما جواب داد که گوشی برای او نیست. همین طور ذهن من و رفقا به تک تک دوستان اداره، سمت و سو گرفت جز یک نفر! که قامتی بلند و موهایی ژولیده داشت و معمولا با تندی باهمه صحبت می کرد. اهل شوخی بود اما سخت می خندید. هیچ وقت از او واژه هایی لطیف نشنیده بودیم؛ طبیعی بود که مطمئن باشیم که گوشی برای او نباشد. صدای تلفن همچنان می نواخت که ناگهان همان دوستی که انتظارش را نداشتیم، وارد اتاق شد و گوشی را از من گرفت و نگاهی به گوشی کرد و گفت: اُه! فرمانده است😮... . https://eitaa.com/joinchat/1765408858C7a31089d11
🔴در دوران نوجوانیم، جوانی لاغراندام با چشمانی درشت می‌شناختم که کار صبح تا شبش، زل زدن به رهگذران در سر کوچه‌اش بود. کاپشنی چرمی و پف‌کرده به تن می‌کرد و با ادعای لاتِ محل بودن، به نوجوان‌ها و جوان‌ها، چپ‌چپ نگاه می‌کرد. چند روزی او را در مقرّش ندیدم. از برادرش که پسری مودب بود، حالش را پرسیدم. گفت: یک روز به یکی از موتوری‌های رهگذر، خیره شد ولی غافل از اینکه چند موتوری دیگر همراهش بود که همه از لات‌های منطقه دیگر بودند. خلاصه آن‌ها تاب چشمان زل برادرم را نداشتند. کنار زدند و جوری کتکش زدند که هنوز در خانه، روی رختخواب فقط به سقف خیره شده است. 💠آنجا یاد گرفتم که سکوت دیگران از روی حیا در برابر برخی از رفتارهای زشت من، می‌تواند زمینه‌ای شود برای فریب بیشتر من و ادامه همان رفتار. پس قبل از خوردن سیلی از روزگار، خودم مراقب رفتارهایم باشم. https://eitaa.com/joinchat/1765408858C7a31089d11
👈بچه ها، آینه مربی های خود 🌴در داروخانه به انتظار آماده شدن داروهایم، نشسته بودم که خانمی به همراه پسر هشت – نه‌ساله‌اش وارد شد. نسخه را تحویل داد و به‌محض نشستن بر صندلی، تلفن همراه خود را روشن کرد و سرگرم آن شد. چند لحظۀ بعد، پسرک نگاهی به مادرش کرد؛ مادری با کفش‌های پاشنه‎بلند و مانتویی کوتاه و روسری‌ای در میان سر. از مادرش، تبلتش را خواست. مادر بی‌آنکه به او نگاهی کند، دستش را به سمت کیفش کشاند و تبلت را داد... . 🌴چه خوب بود دست‌کم، به چهره کودکش، نگاهی گذرا می‌کرد یا به‌جای دادن تبلت، خودش با او گفتگو می‌کرد. 🌴بچه ها اول از ما یاد می گیرند و بعد از ما درخواست می کنند. https://eitaa.com/joinchat/1765408858C7a31089d11
🏫 سال دوم راهنمایی، دانش‌آموزی در کلاس داشتیم که بسیار جسور بود. دَرسش خوب نبود ولی خیلی شجاعانه با معلم صحبت می‌کرد. جالب بود! او با جسارت با معلمان صحبت می‌کرد و آن‌ها هم در مقابلش زود کوتاه می‌آمدند. 🏫 من و بچه‌های کلاس کم‌کم از او خوشمان آمده بود. شیوۀ عجیبی است؛ هرچه با جسارت بیشتر سخن می‌گویی، بیشتر مقابلت کوتاه می‌آمدند. 🏫 چندباری برخی از بچه‌های کلاس همین روش را با معلمان انجام دادند ولی متأسفانه جواب نگرفتند که کتک مفصلی هم خوردند. اینجا بود که به نظرم آمد حتماً آن دانش‌آموز یک جَنَم ویژه‌ای دارد که بچه‌ها ندارند. خود آن دانش آموز هم از این وضعیت ممتاز بودنش لذت می‌برد. 🏫 این سؤال برایم بود تا آخر سال. یک روز یکی از بچه‌ها، به‌طور اتفاقی صفحه اسم آن دانش‌آموز را در لیست کلاس دیده بود. خیلی هیجان‌زده به سمت ما آمد و درحالیکه انگار یک رازی را کشف کرده بود، گفت: بچه‌ها! در لیست کلاسی معلمان، بالای اسم فلانی نوشتند: «ناراحتی اعصاب دارد». 😮 همه آهی کشیدیم و گفتیم: ای بابا! پس جَنَمی در کار نبوده، طرف مریض بوده... . ✅ آنجا بود که فهمیدم چقدر برای من بَد می‌شود وقتی دیگران در مقابل بی‌ادبی من، ملاحظه‌ام را بکنند و کوتاه بیایند ولی من خیال کنم به خاطر ویژگی ممتاز نهفته‌ در من است که مقابلم چیزی نمی‌گویند. https://eitaa.com/joinchat/1765408858C7a31089d11
☘️سال‌ها پیش در ماه رمضان، دوستی، ما را برای افطار در جایی مهمان کرده بود. من همراه آن دوست و جمعی دیگر از رفقا به آنجا رفتیم. ☘️سفره‌ای پرزرق‌وبرق روی میز چیده بودند.🍽 چون تجربه چنین سفره‌ای را نداشتیم، دستمال‌گردن‌ها، چینش لیوان‌ها🥛، آرایش مخلّفات سفره، اعجاب ما را برانگیخته بود. ☘️اذان را که گفتند، برای پیش‌غذا، کاسه‌های سوپی🥣 آوردند. یکی از رفقا، شروع کرد با ولع سوپ را به همراه نان خوردن. آن دوستی که ما را دعوت کرده بود، به او گفت: 🌴 فلانی! این اولش است، هنوز داستان ادامه دارد، خودت را با این سیر نکن... . ✅ آن‌ها که خُبره نیستند و سفره دنیا را نمی‌شناسند، آن‌چنان سرگرم و مشغول نخستین وعده‌ها می‌شوند و خود را سیر می‌کنند که وقتی وعده‌های دیگر را، می‌بینند، تنها حسرت می‌خورند که چرا خودم را با همان اولی سیر کردم. 👈تلنگری از استاد هادی‌زاده https://eitaa.com/joinchat/1765408858C7a31089d11
💠 ملاقات با امام ☘️ رزمنده‌ها مشغول جمع‌کردن لباس‌ها و لوازمشان بودند. خنده‌های بلند و شوخی‌های پی‌در‌پی، حکایت از اوج شورونشاط آن‌ها داشت. خیلی وقت بود که بچه‌های گردانمان از این شادی متفاوت، بی‌بهره بودند. آخه خبر از یک ملاقات بود. ملاقاتی که وصفش را فقط در خواب می‌دیدیم. ☘️بیرون اردوگاه همه در تکاپو بودند، ابراهیم کنار یکی از بچه‌ها، به جمع‌کردن وسایلش کمک می‌کرد. در حین حرکت صدایش زدم: ابراهیم! خودت جا نمونی؟ همه وسایلشون رو جمع کردند، آماده کردی خودت رو؟ گفت: نه! یک‌مرتبه ایستادم، باتعجب نگاهش کردم و گفتم: شوخی می‌کنی ابراهیم؟ ماشینا منتظرند می خوان برن!! گفت من نمیام، کار زیاد دارم. ☘️ رفتم جلو و دستش را گرفتم و کشیدم کنار و به او گفتم: ابراهیم! حالت خوبه؟ هرکی ندونه، من که می‌دونم تو عاشق امامی! تو که هر موقع دلمون می‌گرفت، نجوای وصال به پیر جمارانیت، قلبمون رو پرواز می‌داد؛ پس کجاست اون ارادتت؟! ☘️ ابراهیم هادی با نگاه آرامش به چشمانم خیره شد و با لبخندی، خروش مرا خواباند. دستش را برشانه‌ام گذاشت و سرش را جلو آورد و آهسته به من گفت: برادرم! وصال ما در لقاست نه در ملاقات. ما امام را برای اطاعت می‌خواهیم نه برای تماشا... . https://eitaa.com/joinchat/1765408858C7a31089d11
🌴 نوجوان که بودم، علاقه زیادی به بازی‌های کامپیوتری و پلی‌استیشن داشتم و ساعت‌های زیادی برایش صرف می‌کردم. 🌴 یک روز که به خانه یکی از اقوام رفته بودم، فرزند آن فامیل را که چهار سالی از من بزرگ‌تر بود، مقابل تلویزیون نشسته بود و پلی‌استیشن بازی می‌کرد. 🌴 منظره‌ای که دیدم چنین بود: جوان بلندقامت که نشسته ولی گردنش همچون دسته عصا، خم شده بود. روی لب بالایش سبیل و زیر گونه‌هایش ته‌ریشی، روییده بود. دهانش باز و محو صفحه تلویزیون شده بود. یک لحظه چهار سال جلوتر خودم را دیدم. خیلی متأثر شدم که مبادا اعتیاد به بازی، شخصیتم را این‌قدر، فرومایه کند. 🌴 صبح فردای همان روز، پلی‌استیشن خودم را به بازار بردم و با سی‌دی‌های بازی‌اش فروختم و خودم را نجات دادم. 🌴 پنج سال بعد که خانه همان پسر فامیل رفتم، برایم تعریف می‌کرد که از سر شب تا آخر وقت، با دخترش بازی رایانه‌ای می‌کند... . https://eitaa.com/joinchat/1765408858C7a31089d11
🐱 غروب یکی از روزهای نوجوانی، از کوچه، صدای زوزه گربه‌ای می‌آمد. از روی کنجکاوی در خانه را باز کردم. به‌محض آن‌که سر را بیرون کردم ناگهان گربه سیاهی از کنار پاهایم وارد سالن خانه شد. یک‌لحظه تمام بدنم داغ و مو به تنم سیخ شد. 🐱برگشتم نگاهش کردم دیدم با سرعت و بدون هیچ درنگی، به سمت حیاط خانه رفت. خدا رو شکر مادرم در آشپزخانه بود و گربه را ندید. فوراً دویدم سمت حیاط و در حیاط را بستم و خداخدا کردم تا از داخل حیاط فرار کند و برود که همین هم شد. 🤔 برایم سؤال شد چطور این گربه، مسیر به سمت حیاط را تشخیص داد؟! 🍁 انسان اگر در گرفتاری‌ها مضطر شود، بالاخره راه خروج را پیدا خواهد کرد، مشکل آنجاست که گاهی ما خودمان را در گرفتاری می‌بینیم ولی مضطر به رهایی از آن گرفتاری نمی‌شویم... . https://eitaa.com/joinchat/1765408858C7a31089d11
🌸 یک‌بار در مترو نشسته بودم و به افرادی که در ایستگاه‌های مختلف، داخل مترو می‌شدند، نگاه می‌کردم. به حالات و رفتارها و صورت‌های خسته آن‌ها. برخی از آن‌ها با خودشان صحبت می‌کردند، برخی با گوشی موبایل خود بازی می‌کردند، برخی هم می‌خوابیدند و یکی را دیدم که در عالم خودش بود و یک‌دفعه خندید... . 🌸 خودم را در زاویه انسان‌شناس قرار داده بودم و در حالات و گرفتاری دیگران، تدبر می‌کردم تا اینکه بلندگوی مترو به صدا آمد: «ایستگاه جوانمرد قصاب». یاد خاطره‌ای جالب در گذشته افتادم و آهسته خنده‌ام گرفت. با همان حالت خنده، سرم را بالا آوردم، دیدم مردی متعجب😳 من را نگاه می‌کند. 🌱 آهی کشیدم و پیش خودم گفتم: «حتماً او هم درباره من تدبر می‌کند... ای‌کاش دراین فرصت، بیشتر به رفتارهای خودم فکر می‌کردم تا دیگران». ✅ به بهانه تحلیل رفتار دیگران، از حالات خودمان غافل نشویم.😊 😉 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1765408858C7a31089d11
فرقشان👆 در چیست؟ 💠 آنکه با عقل تصمیم می‌گیرد، پیروز است و آنکه فقط با غریزه انتخاب می‌کند، محکوم است. فانوس در دل اقیانوس ان‌شاءالله برای شما مفید خواهد بود... @Fanus_AliFarahani
🌸 اگر روزگار برایت بی معنا شد، تو به آن معنا بده. 📃 اگر کاغذ سفید افکارت خط خطی شده و دیگر جایی برای نقش های جدید نداره، آن را پاره نکن و دور نینداز. می توانی با خط و خطوط های جدید تایش کنی و شکل جدید به آن بدی؛ مثل یک ستاره ای💫 که می تواند نخ های باورت را به هم وصل کند. 🤔اگر بافته های نگارت، تافته شد و نخ های توقع‌هایت، رشته شد🧶، کنارش نگذار، آن رشته ها، تجربه های گران تواند؛ می توانی با آن، گیسوهای امیدت را بسازی. 💍 اگر النگوی خوشبختی، الان به دستت تنگ شده، به این معنا نیست که دیگر خوشبخت نیستی؛ با گردی آن النگو، صورت دیگر نعمت های خالقت را ببین. 👀 چشم و دهان، از عروسک ها یک روز کنده می شود ولی با عشق و علاقه تو، باز چسبیده می شود. ⌛️اگر توانت کم شده و باتری هایت با ضربه های روزگار کوبیده شده، داشته هایت را کنار هم بگذار، می‌بینی که خدا چقدر دوستت دارد و این یعنی گرفتن نیرویی عظیم. 🌺 پس هنوز صورت تو معنا دارد؛ معنا را از آن نگیر. ✍️علی فراهانی تکه چسبانی از خردسال خلاق، زینب فراهانی @Fanus_AliFarahani
🚕 از راننده‌ای پرسیدم: از رانندگی نون خوب درمیاد؟ گفت: ماشین چهار چرخ داره که سه تاش برای خودشه (خرج خود ماشینه) و فقط یکیش برای راننده است... . ⚠️تلنگر❕❗️ 🔰 انسانی که نفعی برای دیگران نداره که هیچ. اونی که بیشتر نفع و خیرش برای خودشه تا دیگران، تازه شده شبیه یک ماشین. https://eitaa.com/joinchat/1765408858C7a31089d11
🔸 😎 صحنه یک: ☘️ قبل از ظهر روز کاری، احمدآقا صافکار برای به دنیا آمدن پسرش، یک جعبه شیرینی خرید تا در محل کارش بین کاسب‌ها، پخش کند. تا نخ جعبه شیرینی را باز کرد و کنار گاراژ انداخت، شاگرد نقاش دکان بغل، جعبه شیرینی را دید و چشم‌هایش گرد شد. جلو آمد و خنده کنان یک شیرینی برداشت. ☘️جوانهای حاضر در محل کار هم با گام های بلند خودشان را رساندند. هر دستی که دراز می‌شد، دو یا سه شیرینی برمی‌داشت. ☘ یکی از جوان ها که دیر متوجه شیرینی شده بود، سراسیمه جلو آمد و با خنده و اظهار شوخی‌، جعبه را از دست احمد آقا کشید و با خود برد. در همین هنگام، شخص دیگری هم وارد کارزار شد و جعبه را از دست او کشید. این جدال وقتی پایان یافت که فهمیدند چیزی در جعبه باقی نمانده است.☹️ 😎 صحنه دوم: ☘️ یکی از مرغ‌های گاراژ، نخ جعبه شیرینی را پیدا کرد. وقتی آن را به نوک گرفت، مرغ کناری، او را دید. بی محابا به سمت نخ، جهید. با شکل گرفتن رقابت بین آن دو، دیگر مرغ‌ها هم سراسیمه به سمت آن نخ دویدند و هرکدام گوشه‌ای از آن را می‌کشیدند. یکی از مرغ‌ها که تازه متوجه این رقابت شده بود، نخ را گرفت و به سمت کناری فرار کرد. جدال مرغ‌ها وقتی فرو کشید که متوجه شدند که آن نخ، خوردنی نیست.☹️ @Fanus_AliFarahani
صریر
👵🏻#حکایت‌های_ننه‌آقا6️⃣ 🏥 ننه آقا خیلی جسور بود. اگر تصمیم به کاری می گرفت، باید انجامش می‌داد. 🏥 د
👵🏻️⃣ 🌿 روی تخت حیات خانه ننه آقا، کنار آقا نشسته بودم. آقا از تجربه‌ها و گذشته‌های خودش تعریف می‌کرد. 🌿 درست بود که سواد خواندن و نوشتن نداشت، ولی سرشار از تجربه‌های گران بود. از این پیرمردهای کهنه‌کار بود که با یک نگاه، ارزیابی‌ات می‌کرد. 🌿 بعد از پایان خاطره‌اش، مکثی کوتاه کرد و گفت: اون گربه رو روی درخت می‌بینی بابا؟ - «بله آقا، می‌بینم.» - «از کی هواش رو دارم. خیلی وقته اون بالا نشسته و نگاه به ما می‌کنه. می‌دونی چرا؟» بعداز قدری مکث، با خنده گفتم: «لابد داره از خاطره‌های شما لذت می‌بره.» آقا با نیم رخش، من رو نگاه کرد و با بالا بردن ابروی راستش، اخم کرد😒 و محکم گفت: «نه». بعد سرش را به سمت گربه برگرداند و ادامه داد: «اون گرسنه است. تا وقتی از ما، رو نبینه، حیا می‌کنه و نه جلو میاد و نه صدا می‌کنه. می‌بینی، چقدر خدا به این گربه حیا داده.» نگاهی به من کرد و با خنده گفت: به نظرت ما آدما، اینقدر حیا داریم؟!... @Fanus_AliFarahani
انار فروشی در این بازار پرهیاهوی قیمت‌ها، دو دسته انار می فروخت، یک دسته را پانزده هزار تومان و یک دسته را ده هزار تومان. خیلی شبیه هم بودند. از نمونه‌های باز‌شده‌اش هم که خوردم، همچنان شبیه هم بودند. دلیلش را پرسیدم، ولی فرشنده چیزی نگفت. از آن انار ده هزارتومانی، پانزده‌تایی خریدم. وقتی در خانه، ده تا از آن ها را پاره کردم، هشت عدد از انارها کیفیت مطلوب داشت، ولی دوتا از آن‌ها، از داخل خراب بود؛ طوریکه اصلا از ظاهر بیرونشان نشان نمی دادند. راز ارزانتر بودن آن دسته انارها، وجود انارهایی بود که از داخل خراب بودند ولی از ظاهر نمیشد، تشخیص داد. 🍭چه جمع های بسیار خوبی که ارزش و قیمت شان به‌خاطر چند فاسد به‌ظاهر سالم در بین‌شان، بی‌ارزش می‌شوند. ✍️علی فراهانی https://eitaa.com/joinchat/1765408858C7a31089d11