eitaa logo
عشق‌دیرینه💞
12.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
3.5هزار ویدیو
2 فایل
تو، شدی همون زیباترین تجربه♥️🖇️ تبلیغاتمون😍👇🍬 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 #هر‌گونه‌کپی‌برداری‌حرام‌است‌‌وپیگرد‌‌قانونی‌و‌‌الهی‌دارد‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده❌
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_هشتاد_پنج مهراد ماشینو جلوی اورژانس نگهداشت وسراسیمه پیاده
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 بانفرت نگاهمو ازش گرفتم و دیگه بهش نگاه نکردم.. تقصیر منه حمقه که بعداز اون همه بدبختی وعذاب بازم به این مرتیکه ی روانی فکر میکنم.. نه اصلا چرا اون روانی باشه؟ من روانیم که به این بیشعور دل بستم!! چنددقیقه ای توی سکوت گذشت که دراتاق بازشد ودکتر که مردی تقریبا 45 ساله بود وچندپرستار وارد اتاق شدن! دکتربا لبخند روبه من کرد وگفت؛ _بهتری؟ اومدم ماسکمو بردار که سریع گفت: _نه نه بذار باشه.. یک ساعت دیگه اش مونده! فشارمو گرفت و ضربان قلبمو کنترل کرد و پرستارها هم مشغول نوشتن وتمکیل پرونده شدن.. مهراد دکتر رو مخاطب قرار داد وگفت: _اقای دکتر حالش خوبه؟ میتونم ببرمش خونه؟ _بله خداروشکر همه چی نرماله و بعداز تموم شدن سرم و.. مرخص هستن.. فقط یه کم بیشتر توی این مسائل دقت کنید تا دوباره همچین مشکلی واسه همسرتون پیش نیاد! باشنیدن اسم همسر بی اراده جفتمون به هم نگاه کردیم.. نسخه داروهامو دست مهراد داد و همراه پرستار ها اتاقو ترک کردند! نگاهمو دزدیدم وبه پنجره وآسمان تاریک چشم دوختم که صداشو شنیدم: _تا سرمت تموم میشه میرم داروهاتو بگیرم! تیز برگشتم سمتش وماسکو کنار زدم: _نه ممنون! لازم نیست شما به زحمت بیوفتید، داروهاشم میدونم چیاهستن وزیاد ازشون دارم! عمدا رسمی حرف میزدم تا حرصشو دربیارم اما انگار صحرا واسه مهراد خیلی وقت بود که تموم شده بود چون نه حرصی شد ونه حتی حالت صورت یانگاهش تغییر کرد! باتکون دادن سر حرفمو تایید کرد و برگه رو روی میز گذاشت وگفت: _اوکی! بغضم گرفت.. حیف اون همه عمرم که بافکر کردن به مهراد تلف شد. . مهراد: بادیدن یک دفعه ای صحرا دیگه هیچکدوم ازحرف های میثم رو نشنیدم واصلا نفهمیدم چی شد که وسط حرف هاش ازجام بلندشدم و گفتم: _ادامه اش بمونه واسه بعدا.. الان یه کم حالم روبه راه نیست! عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد وگفت: _نگو که نمیدونستی صحرا اینجا کار میکنه که هم خنده ام میگیره وهم باور کردنش جز محالاته! _میدونستم.. خودت واسه مهمونی و بقیه ی سهام دارها کارهای لازم رو انجام بده.. من دیگه میرم خداحافظ! ازاتاق اومدم بیرون وبادیدن مردی که دستشو توی کمر صحرا انداخته بود خون توی رگ هام منجمد شد اما به روی خودم نیاوردم و سعی کردم خودمو عادی نشون بدم!!! نمیدونم توی چشمای صحرا اشک جمع شده بود یا توهم زده بودم اما دیدن اون وضعیتشون واسه اثبات توهمم کافی بود... بامیثم خداحافظی کردم واز شرکت زدم بیرون... برگشتم خونه وهرچی دم دستم شکستم.. نعره میکشیدم واز در ودیوار خونه جواب میخواستم انگار... _چرا؟؟؟ چرا این همه مدت تلاش کردم واسه به دست آوردنش وبه حرف های ونداد گوش دادم؟ اونقدر خودمو سرزنش کردم و عقده هامو مرور کردم تااینکه نفهمیدم کی چشمام گرم شد وخوابم برد.. باصدای بهم خوردن درکابینت ها ازخواب بیدارشدم.. به ساعت نگاه کردم وچشمام چهارتاشد.. 12ظهر بود واین همه خوابیدن ازمن بعید بود.. سریع تلفنمو برداشتم وبادیدن میس کال ها آه ازنهادم بلند شد.. چطور صدای زنگ هارو نشنیده بودم!! شونه ای بالا انداختم و به درکی زیرلب گفتم.. چشم هامو مالیدم و بدنمو چندبار کش دادم.. آرام بخش دیشب تمام عضلاتمو ‌شل کرده بودن... ازجام بلند شدم و ازاتاق زدم بیرون.. خاتون اومده بود.. خونه رو برق انداخته بود وتوی آشپزخونه درحالی که زیرلب آهنگ گیلکی شبیه مویه، زمزمه میکرد سرامیک هارو هم طی میکشید! _سلام.. هول کرده دستشو به چشماش کشید و گفت: _سلام آقا.. صبح بخیر! _ظهر بخیر.. گریه میکنی؟ نگاهشو ازم دزدید وگفت؛ _نه نه.. یعنی آره.. چیزه دیگه.. اوممم دلم برای بچه هام تنگ شده یه کم! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥