عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وسی_هشت بامهربونی گفت: ببخشی دخترم من تو کارهات فضولی کردم.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وسی_نه
تواتاقم به گوشه ای زل زده بودم و توی گذشته ام غرق بودم...
فردا سالگرد ازدواجی بود که یه روزایی منو مهراد آرزوشو داشتیم..
ازدواجی که توی رویاهامون بود وواسش لحظه شماری میکردیم..
ازدواجی که واسم اجبار شد و زندگی که واسم جهنم شد.. عشقی که واسم کابوس شد!
صدای دراتاق اومد.. خاتون بود.. بااجازه ای گفت ووارد شد..
انگار خاتون هم طلسم این خونه شده بود..
ازدیروز افسردگی گرفته و خنده از لبش پرکشیده..
شاید خاتون میدونه عزا دار دلم هستم.. شاید میدونه به خاک سپاری دلم اومده و یه حرمت عزای قلبم سکوت کرده..
خاتون_ صحرا خانم؟ دارم لباس هارو میندازم توی لباسشویی، لباسی هست که لازم باشه بادست بشورم؟ یا لباسی هست که ازیادم رفته باشه واسه شستن؟
همونطور که زانوی غم بغل کرده بودم و به انگشت های پام خیره شده بودم گفتم:
_نه! فکرنکنم دیگه چیز باارزش داشته باشم!
خاتون_ شما نمیخوای بری واسه فردا کادویی، لباسی، تدارکی، چیزی تهیه کنی؟
پوزخند زدم.. بهش زل زدم وگفتم:
_نه!
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥