عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وشصت مهراد: _بس کن مامان توروخدا بس کن.. اگه ادامه بدی.. حت
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وشصت_یک
ونداد موشکافانه نگاهم کرد وگفت:
_چه خبر؟ از این ورا؟ آفتاب از کدوم طرف دراومده یادی از رفیق قدیمیت کردی؟؟
روی صندلی چرمی خودمو جابجا کردم وگفتم:
_شرمنده ام سرم شلوغ بود.. فشار زندگی یه کم زیاد بود و...
حرفمو قطع کرد وگفت:
_اونو که میدونم.. واسه من که یک سال تمام مشاورت بودم عذر وبهونه نتراش! راحت باش.. تعریف کن!
بدون مقدمه گفتم:
_بیا ازنو شروع کنیم.. ازهمون روز اول که اومدم اینجا واز رفتنش گفتم.. ازهمون اوله اول..
ونداد_ اسمش چی بود؟ دریا؟
_صحرا..
خودکارشو بین انگشت هاش جابجا کرد _هوم.. دورا دور جویای احوالت بودم.. مگه ازدواج نکردین؟
پوزخندی گوشه ی لبم نقش بست.. به گلدان خوش نقش ونگار روی میزش چشم دوختم..
_جداشدیم!
_چرا؟ اون همه خاطرخواهی و لیلی ومجنون بازی چی شد؟
_نمیخواست.. منو نمیخواست.. عاشق عماد بود.. وقتی رفتم سراغش فهمیدم.. نذاشتم به هم برسن و....
همه چی رو گفتم.. از اون شب لعنتی و ازدواج اجباریمون.. ازبچه ای که قربانی انتقام جفتمون شد.. از کم آوردنم و خسته شدنم.. از درخواست طلاق وهدیه ی سالگرد ازدواجمون.. همه چی روگفتم..
نمیدونم چقدر گذشته بود که جفتمون توی سکوت به نقطه ای زل زده بودیم که ونداد سکوت رو شکست!
_گند زدی پسر!
عصبی پاهامو تکون دادم وسکوت کردم!
ونداد_ فقط یک راه میتونم بهت پیشنهاد بدم!
باپوزخند_ برم دنبالش وبرش گردونم؟
تک خنده ای کردوگفت:
_اون که ممکن نیست.. پرونده ی صحرا بسته شد!
ازاینجا به بعد باید به خودت فکرکنی!
سوالی نگاهش کردم...
ونداد_ یه رابطه ی جدید.. عشق جدید.. خونه وخاطرات جدید..
باچشمای ریزشده پرسیدم:
_چی؟
از روی صندلیش بلندشد وبا لبخند گفت:
_پاشو رفیق.. بریم یه ناهار درست وحسابی بخوریم که خیلی وقته باهم ناهار نخوردیم! مهمون من!
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥