عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_ونودوسه دستپاچه بودم اما درمقابل نگاه های شماتت بار میثم وس
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_ونودوچهار
_واسم مهم نیست اون آقا چی راجع به من فکرمیکنه..
سمانه که دیگه اشکش دراومده بود گفت:
_اهان یعنی الان برای مهم نبودش میخوای نامزدی سوری وحلقه ی آرشا رو دستت بندازی؟؟ واست مهم نیست و داری خودتو به آب وآتش میزنی؟؟ صحرا من یه زنم.. فکرمیکنی نمیفهمم میخوای حرصشو دربیاری و از دلش باخبر بشی؟ واقعا اینقدر بچه ای؟؟؟؟
نگاهمو ازش گرفتم وگفتم:
_حالاهرچی.. واسم مهم بودین وقابل احترام بودین که موضوع رو باهاتون درمیان گذاشتم وگرنه میتونستم کار خودمو بکنم بدون اینکه ازتون نظر بخوام!!
میثم با تاسف نگاهی به سمانه انداخت وگفت:
_کل زندگی این دونفرشده لج ولجبازی.. ولشون کن بذار هرکاری میخوان بکنن مادخالت نمیکنم!
با پررویی تمام ابرویی بالا انداختم و باشیطنت گفتم:
_اما من به کمکتون احتیاج دارم!!
دوتایشون همزمان "چـــــی" بلندی گفتن!!!
_تنهایی چیکارکنم آخه.. وبعد با حالتی ساختگی خودمو غمیگن نشون دادم!!
خلاصه بعداز ساعت ها مشاجره موفق به راضی شدنشون شدم و انگار بیشنهادم به مزاح ارشا خیلی خوش اومده بود چون با خوشحالی پذیرفت و استقبال کرد.. به قول آرشا اینجوری فائزه راحت تر میتونست بره سراغ زندگی خودش وبدون شک وشبه زندگیشو بکنه!!!
ساعت نزدیک 7غروب شده بودو جز آخرین نفر از کارمند های شرکت بودم که توی شرکت مونده بودم..
آقای مهدوی هم که همیشه دیرتر میرفت خونه.. دیگه دیدم اگه بلندنشم درشرکتو روم قفل میکنن کامپیوتر خاموش کردم و بقیه ی کارهامو به فردا موکول کردم... ازشرکت زدم بیرون اومدم وارد آسانسور بشم که بامهراد سینه به سینه شدم...
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥