عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وهفتاد_چهار صحرا: بابی حالی صدای زنگ ساعتو قطع کردم وچشمام
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وهفتاد_پنج
باعجله داشتم فاکتور هارو لیست میکردم که دراتاقم بازشد وقیافه ی جدی میثم توی چارچوب در نمایان شد..
به احترام بلند شدم..
_سلام..
بدون جواب دادن اومد داخل وبا چشم های ریزشده پرسید؛
_خبرهایی که میشنوم درستن؟
گیج پرسیدم:
_چه خبر؟
اخم هاشو توهم کشید و دستشو روی میزم گذاشت وباتن صدای آروم اما عصبی گفت؛
_نامزدی با آرشا و عشق وعاشقی و.. چه میدونم این مزخرفات!!!
اوه.. اینو دیگه کجای دلم بذارم.. اصلا دلم نمیخواد راجع به من فکر اشتباهی بکنه واین که بخوام آبرومو فدای آرشاهم بکنم خیلی مسخره است اما هردوی این مسئله واسم مهم بود ونمیدونستم چطوری باید قانعش کنم!!
سکوتمو که دید سرشو باتاسف تکون داد وگفت:
_فکرمیکردم حداقل به ماکه دوست های نزدیکت هستیم اعتماد داری!
اومد بره که بدون اینکه به حرفام یا شرایط آرشا فکرکنم گفتم:
_نرو صبرکن همه چی رو توضیح میدم.. این موضوع جای بحث داره وخواهش میکنم تاتموم نشده حرفمو قطع نکن!!
موشکافانه نگاهم کرد.. یه تای ابروشو بالا انداخت و..
_خب؟ گوش میکنم..
نفس عمیقی کشیدم و آروم آروم همه ی اتفاقات رو واسش توضیح دادم..
ازسوتفاهمم درباره آرشا و عشق فائزه و تصمیم خودسرانه ی بهزاد و کمک من...
جزبه جزء نقشه رو واسش توضیح دادم وبهش اطمینان دادم این موضوع سوریه وهیچوقت به حقیقت نمیرسه!
_میدونی تمام شرکت ازاین موضوع باخبرشدن؟ وآخر این مسخره بازی های آرشا به ضررتوتموم میشه؟
_من همون روز که میخواستم ازشرکت برم تصمیمم واقعا قطعی بود و الانم چیزی عوض نشده فقط کمکم به آرشا یه کم رفتنمو عقب میندازه..
آرشا پسر خوبیه و تموم زندگیش سختی کشیده فقط واسه این کمکش کردم که زندگیش با اجبار نباشه وخودش مسیر خوش بختیشو انتخاب کنه!
_اما من نمیذارم بیشترازاین خراب کاری کنیدوهمین امروز این موضوع رو تموم میکنم!
باعجله سد راهش شدم وبا التماس گفتم:
_خواهش میکنم پشیمونم نکن که بهت گفتم لطفا به کسی نگو جون سمانه...
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥