عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وهفتاد داشتم جارو برقی می کشیدم که حس کردم صدای زنگ آیفون ا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وهفتاد_یک
باشنیدن این حرف تخم مرغ ازدستش افتاد وروی سرامیک ها افتاد..
باجیغ جیغ گفتم:
_بیشعور ازصبح دارم خونه رو تمیز میکنـــم!
بنفشه_ باکی؟
_بادستمال توکشو اول تمیزش کن زووودباش!
بنفشه_ میگم باکی میخوای ازدواج کنی؟؟
_ میشناسیش پسرخوبیه.. روحیاتمون باهم سازگاره
دریخچالو بست وباچشم های ریزشده اومد سمتم وگفت:
_نگو که آرشاست...
سرموبه نشونه ی مثبت تکون دادم وگفتم:
_آره میتونیم باهم خوشبخت بشیم!
باحالتی نگران و رنجور گفت؛
_پس مهراد چی؟ به همین زودی فراموشش کردی؟ عشقت تا همین اندازه بود؟ واقعا برات متاسفم صحرا!
بغض کردم.. اما محکم وجدی ایستادم.. باقطعیت گفتم:
_من عشقی به مهراد نداشتم.. هرچی که بود نفرت بود.. به تصمیمم احترام بذار!
دستمال دستشو روی کانتر آشپزخونه پرت کرد و به سمت اتاق رفت..
تپش قلب گرفتم.. دست هام میلرزید دستمو به سینک تکیه دادم تا خودمو کنترل کنم..
چندثانیه بعد بنفشه درحالی که لباس های بیرون پوشیده بود اومد بیرون وگفت:
_فکرکنم یه مدت لازم دارم که نبینمت!
کفش هاشو پوشید وازخونه زد بیرون!
مهم نبود!! بود؟ خب من که تنهام...بنفشه هم بره.. نمی میرم که!! قطره اشکی گوشه ی چشمم چکید!
به میوه هانگاه کردم.. زردآلو.. هلو.. گیلاس.. هنداونه..
میوه های مورد علاقه ام.. راستی بنفشه ازکجا میدونست؟؟!!
(اززبون روای داستان)
بااسترس شماره ی خاموشی رو که تاهمین نیم ساعت پیش باهم بودن رو میگرفت وزیر لب زمزمه میکرد جواب بده لعنتی..
لحظه ای تامل کرد.. سعی کردشماره ی خونه رو به یاد بیاره و باکمی فکرکردن شماره رو گرفت ومنتظر جواب شد..
انتظار جواب نداشت وعین ناباوری صدای مردی که این روزها عجیب طرفدارش شده بود توی گوشی پچید..
_بله؟
بنفشه_تلاش نکن مهراد اون داره ازدواج میکنه...
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥