عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وپنجاه_هشت بانارضایتی چمدونمو روی زمین کشیدم وسلانه سلانه ب
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وپنجاه_نه
_من مشکلی باحضورشون ندارم! شرایطم شرایط خوبی نیست!
نسترن_ صحرا تو هنوز ۲۴سالته.. ازالان میخوای خودتو پیر ونابود کنی؟ خوش بگذرون بابا.. گور بابای دنیا!
_حق با اونا بود.. زیادی تولاک خودم فرو رفته بودم درصورتی که مطمئن بودم مهراد داره زندگیشو میکنه و حتی اسم منم یادش نیست!
باگذشتن زمان وشلوغ کاری دخترا کم کم از فاز غم بیرون اومدم..
ساعت ۷_۸ شب بود که رسیدیم به ویلای نرگس اینا..
پیاده شدیم وپسراهم پشت سرمون پیاده شدن!
خونه دوبلکس بود ۲اتاق طبقه بالا داشت ویک اتاق طبقه پایین!
منو بنفشه یک اتاق ونرگس ونسترن هم اتاق روبه روی مارو انتخاب کردن وپسرها هم... نمیدونم! خودشون یه کارمیکنن حتما!
سرراه خرید کرده بودن و یخچالو پراز مواد غذایی وخوراکی کردن..
بعداز عوض کردن لباس هامون تصمیم گرفتیم بریم وباکمک هم شام درست کنیم!
مانتوی جین کاغذیمو همراه شلوار دمپا ستشو پوشیدم وشال مشکیمو پوشیدم!
لباسم دربرابر لباس بچه ها زیادی رسمی بود واین مسئله اصلا واسم مهم نبود!
منه احمق هنوزم خودمو زن اون عوضی میدونستم و خیلی احمقانه عذاب وجدان گرفته بودم!
بعدازشام وظیفه ی شستن ظرف هارو به عهده گرفتم تا خودمو ازجمع دور کنم.. هرچقدر میگذشت صدای خنده وشادی هاشون بیشتر میشد ودلم میخواست منم از دنیای مسخره ام دور بشم!
آخرشم بیخیال دنیای تاریکم شدم و رفتم توی جمعشون وبرعکس تصورم خیلی خوش گذشت..
اسم فامیل بازی کردیم وبچه ها یارکشی کردن وهرکدوم یارخودشونو انتخاب کردن ودرآخر من موندم وآرشا!
پسر باادب اما شوخ طبعی بود وبا گفتن اسم ها و غذاها وشهرهای عجیب وغریبش کل جمع رو وادار به خنده میکرد و همین باعث شد که شب خوبی رو سپری کنم...
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥