عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وپنجاه_سه _خداروشکر حال همسرتون خوبه و به موقع رسوندینش بیم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وپنجاه_چهار
باصدایی که سعی میکردم کنترل شده باشه به خاتون گفتم؛
_چرا وقتی که داشت آماده میشد و چمدون می بست به من زنگ نزدی؟؟؟
خاتون_آقا بخدا من رفته بودم تره بار خرید کنم، خریدم یه کم طول کشید وقتی برگشتم لباس هاشونم پوشیده بودن!
_باشه.. باشه ممنون در هرصورت باید میرفت! کلافه رفتم توی اتاقش و اولین چیزی که جلب توجه کرد تخت خالی ومرتبش بود..
میز توالت تمیز شده وحتی یک دونه از ادکلن هاشم جا نمونده بود..
درکمدشو باز کردم.. خالی... کشوها.. خالی.. هیچ رد یا نشونی ازخودش نذاشته بود.. درکمدو محکم به هم کوبیدم ونعره کشیدم:
_لعنتی! بعدشم آروم.. زمزمه وار ادامه دادم: پشیمون شدم.. خدا لعنتت کنه!
بافکراینکه الان باید دادگاه باشه با عجله رفتم بیرون..
خاتون حراسون اومد سرراهم ایستاد وگفت:
_آقا من چیکار کنم؟ منم برم؟
باپوزخند گفتم:
_توهم نمیخوای اینجا بمونی؟
غمگین گفت؛
_نه پسرم جسارت نکردم.. منظورم این بود بخاطر سهل انگاریم اخراجم میکنید؟
_نه خاتون.. صحرا باید میرفت.. خودم بهش اجازه ی رفتن دادم اما... تو بمون! اینجوری بدجوری تنها میشم..
بعداز اتمام حرفم خونه رو ترک کردم...
میخواستم برم وصحرا رو برش گردونم.. میخواستم بازم بهش زور بگم اما نرفتم.. جلوی خودمو گرفتم.. جلوی دلمو گرفتم.. باید به خودم بفهمونم صحرا دیگه تموم شد!
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥