عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وچهل_دو ترانه وخاتون باصدای بلند من هنگ کرده بودن.. نمیدونم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وچهل_سه
ساعت ۱۲ شب بود که بنفشه رفت و منم واسه اینکه خودمو سرگرم تصمیم گرفتم به خاتون کمک کنم...
داشتم میوه هایی رو که خاتون شسته بودو با دستمال خشک میکردم که مهراد اومد..
خاتون رو مخاطب قرار داد وگفت:
_خسته نباشید!
خاتون_ سلامت باشی پسرم! شام خوردین یا بیارم واستون؟
مهراد_ نه خاتون خانم نخوردم اما میلم نمیکشه!
خاتون_ خدامرگم بده اقا کاش زودتر می پرسیدم، تا دست روتونو بشورین غذاتونو میارم!
تک خنده مهراد باعث شد نگاهمو از میوه ها بگیرم وبهش نگاه کنم..
خوشگل خندید وگفت؛
_زحمت نکشید گفتم که اشتها ندارم.. به خودتون سخت نگیرین لطفا!
نگاهم به مهراد بود.. دوستش داشتم اما نمیتونستم قبول کنم کسی دیگه رو دوست داره وهمین فکر ها باعث میشد ازش متنفر باشم!
همونقدر که عاشقش بودم همون قدر هم ازش متنفر بودم..
باحسرت آه کشیدم.. درد بزرگیه واینو فقط یه زن میتونه درک کنه!
دلم برای گذشته تنگ شده بود.. دلم برای همین تک خنده هایی که از با خنگ بازی های من روی لبش می نشست تنگ شده بود..
بانگاهش غافلگیرم کرد.. سرمو پایین انداختم و مشغول دستمال کشیدن سیب سرخ دستم شدم..
اومد کنارم و با مهربونی گفت؛
_کمک نمیخوای؟
بی اراده و ازسر عادت اخم هامو توهم کشیدم وگفتم:
_نه ممنون!
مهراد_ شام خوردی؟
_آره خوردم..
دستشو روی شونه ام کشید وبا لبخندی که معنیشو نمیدوستم گفت:
_نوش جونت!
حرفش که تموم شد از آشپزخونه رفت بیرون ومن موندم هاج واج از نگاه های پر معنی امشبش...
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥