عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وچهل_پنج خاتون و چند نفری که کمک دستش بودن مشغول پزیرایی از
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وچهل_شش
مهراد وعده ی بهترین کادو رو داده بود.. باید خیلی گرون قیمت باشه!
آخرین نفر کادوشو که جعبه ی مخملی رو بود جلوم گرفت وگفت:
_این کادوی اصلی نیست.. کادوی اصلی رو وقتی تنها شدیم بهت میدم..
صدای دست وجیغ بالا گرفت.. باخجالت جعبه رو گرفتم وبازش کردم..
سرویس طلاسفید خیلی قشنگی چشمامو نوازش کرد..
منم ساعت مارکی رو که بابتش تمام پس اندازمو داده بودم بهش دادم و نمیدونم چرا حس کردم چشمای مهراد نم زده شد..
آقاجون ومادر جون هم یک جفت ساعت ست که شک نداشتم قیمتشون از ساعتی که من خریده بودم چندبرابر بیشتر بود هدیه دادن و بقیه هم ادکلن وکتاب و...
یک ساعت بعد همه ی مهمون ها رفتن و فقط خاتون موند و اون ۳نفری که واسه کمک به خاتون اومده بودن!
کنجکاو بودم کادوی اصلی که مهراد ازش دم میزد ببینم..
اما به روی خودم نیاوردم وسکوت کردم!
زندگی من همین بود.. خواستن ودم نزدن!
جلوی آینه اتاقم نشسته بودم و به گردنبند مهراد نگاه میکردم، متوجه مهراد که پشت سرم ایستاده بود شدم!
مهراد_ دوستش داری( منظورش گردبندم بود)
نگاهمو به گردنم دوختم وگفتم: اوهم!
روی صندلی خم شد..
پاکت نامه ای روی میز گذاشت وگفت:
_اینم از کادوی اصلیت.. مبارکت باشه!
باگیجی پاکت رو برداشتم وداخلشو نگاه کردم..
چیزی شبیه به نامه بود..
کاغذو باز کردم.. با خوندن هر خطش روح ازتنم پرکشید!
دست هام یخ زد ولرزید.. اشک توچشمم حلقه بست..
آروم لب زدم: _این چیه؟
مهراد_ برگه ی آزادیت.. میخوام بزارم بری صحرا!
به طرفش برگشتم.. باتعجب وحسرت نگاهش کردم..
_طلاق؟
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥