عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #دویست_وچهل_سه ساعت ۱۲ شب بود که بنفشه رفت و منم واسه اینکه خودمو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#دویست_وچهل_چهار
خسته از تعارف های مسخره و لبخند های مصنوعی روی اولین صندلی نشستم و کفش هامو درآوردم وبه پاهام که بخاطر کفش های پاشنه بلندم زق زق میکرد نگاه کردم!
واسم مهم نبود اگه کسی متوجهم بشه..
چندثانیه نگذشته بود که بنفشه اومد کنارم وگفت:
_توچرا نشستی؟ پاشو برو پیش شوهرت ببینم! نگاش کن توروخدا مثل ماست آویزون شده.. چرا کفش هاتو درآوردی؟
_وای بنفشه ولم کن خسته شدم..
بنفشه_ مهراد داره نگات میکنه زشته پاشو برو!
به مهراد نگاه کردم.. کنار شوهر میثم شوهر سمانه( دوست دانشگاهیم) ایستاده بود و واسم خیلی عجیب بود که این همه سال دوست صمیمی بودن ومن خبر نداشتم!
درسته که ۲ساله با سمانه ازدواج کرده بود اما این همه صمیمیتش با مهراد و این همه دور بودن ونداشتن رابطه خانوادگی واسم خیلی عجیب بود!
مهرادکه متوجه نگاهم شد چشمکی زد وبه کنارش اشاره کرد!
بی حوصله به کفش هام اشاره کردم وبهش فهموندم نمیتونم راه برم!
لبخندی زد وروبه میثم کرد و چیزی گفت وبعدش اومد سمت من!
مهراد_ خسته شدی..
_نه زیاد کفش هام نو هستن اذیت میکنن اگه میدونستم اینقدر بد باس نمی خریدم!
مهراد_ اون همه کفش داری برو عوض کن!
_نه این به لباسم میاد.. زیاد مهم نیست تحملش میکنم!
مهراد میخواست حرفی بزنه سمانه ونرگس ونسترن وبنفشه اومدن وبنفشه گفت:
_آقا مهراد خاتون خانم میگن اگه اجازه بدین کیک رو بیارن!
مهرادبااخم_ شما بفرمایید.. من حلش میکنم!
نسترن کنارم نشست وگفت:
_دخترمادر شوهرت تک وتنها نشسته تو اینجایی؟ نچ نچ هنوز بیا وعروس بزرگ کن سر یک سال اونجوری بی محلت میکنه!
سمانه خندید وگفت:
_هیس داره زیرچشمی نگاهمون میکنه!
لبخند به لب به مادرجون نگاه کردم..
بیچاره روحشم خبرنداشت وتوی دنیای خودش بود!
ازدستش ناراحت بودم اما.. اصلا به روش نیاوردم و بهترازهمیشه باهاش رفتار کردم که وقت مثل من دلش نشکنه!
بین بچه ها بحث مادرشوهر بالا گرفت که راه رفتن با اون کفش هارو ترجیح دادم و ازشون جدا شدم!
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥