هدایت شده از ابر گسترده🌱
#پارتواقعیداستان 👇
#پارت_۱۴۰
عاشق و دیوانهی برادر نظامی و جدی دوستم بودم و خودش این موضوع را میدانست، خواهرش به او گفته بود.
در سفر با دختر بدخُلقی دعوایم شد که یکدفعه سر راهم سبز شد و جلوی آن دخترِ از خود راضی مرا "عزیزم" خطاب کرد تا آن دختر را حرص بدهد و وقتی پدرم عصبانی و به قصد تنبیه سراغم آمد، مرا پشت سرش پنهان و از من در مقابل او دفاع و حمایت کرد.
فکر میکردم بخاطر خواهرش که به دردسر نیفتد از من دفاع کرده برای همین بغضم ترکید و گریه کردم.
نگران و سراسیمه جلوتر آمد و بازوهایم را محکم گرفت و گفت:
_ چی شده؟ چرا گریه میکنی اما حرف نمیزنی؟ کسی اذیتت کرده؟
ناخودآگاه تمام دلخوریام را در مشتهای بیجانی ریختم که پشت سر هم بر بازو و سینهاش فرود میآمد و فریاد زدم:
+ ازت بدم میاد... خودخواهِ سنگدل... دیگه نمیخوام ببینمت... من عزیزِ تو نیستم!
پیش از آنکه بتوانم از دستش بگریزم، محکم مرا به سوی خود کشید و در گوشم نجوا کرد.
_برایم بمان!... تنهایم مگذار!...
و سرش را نزدیک آورد تا... 🙈😍🙃👇
https://eitaa.com/joinchat/3375759688Cddb5e445af
رمانی براساس اسناد و شواهد تاریخی
مناسب همه سلیقه و سن و جنسی... 🥰
#اینقدرقلمنویسندهاشقویوزیباست که دامنگیرش میشی و میتونی حجم بالای #رضایتها رو توی کانال ببینی 🤩💥
https://eitaa.com/joinchat/3375759688Cddb5e445af
اگر میخوای بقیهی این سرگذشت زیبا و جذاب
رو بخونی زودتر بیا تا لینکش پاک نشده👆👆
ادامه ی رمان مهیج و پرماجرای
"برآمِهوِمین_برایمبمان"
رو فقط در این کانال بخونید 👆