عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_وسی_ودو چشمکی زد وادامه داد: _خبریه امشب؟ مهراد کشون داریم؟
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#سیصد_وسی_وسه
با تعجب وچشمای گرد شده اسممو صدازد!
_صحرا؟ دیونه شدی؟ میخوای تنها بمونی توی عمارت؟ همه دارن همراه ما میان!
خودمم نمیدونم چطوری شد که یه دفعه همگی عزمشونو جزم کردن باما بیان!!!
باناراحتی گفتم:
_مهرادم میاد؟
شماتت بار نگاهم کرد وباحرص گفت:
_کی میخوای آدم بشی صحرا؟ کی؟
_من نمیام!
_3روزه اومدیم اینجا دلت نمیخواد بری بیرون نفسی تازه کنی یا اصلا ببینی اینجا چه خبره وخیابون هاش چه شکلین؟
_شما برین من میبرم میگردونمش!
باشنیدن صدای آرشا جفتمون برگشتیم وبهش نگاه کردیم!
بازم در نزده وارد اتاق شده بود!
_نمیخواد صحرا باما میاد بسه دیگه اینقدر ازخودش ضعف نشون داد!
_با آرشا میرم!
برگشت وبا اخم نگاهم کرد که گفتم:
_نمیخوام خاطرات تلخ واسه خودم درست کنم سمانه.. منو ببخش!
باشه ای زیرلب گفت ودلخور ادامه داد؛
_اگه حرف من واست ارزش نداره دیگه ادامه نمیدم!
_حرفت ارزش داشت که الان اینجام!
ارشا دستشو به هم کوبید وگفت:
_خب خب دیگه بریم پی کارمون یه کم دیگه پیش بریم همه غصه هام میاد جلو چشمم!
باحسرت پوفی کشیدم وبرای اینکه سمانه ازدستم دلخور نباشه گفتم:
_بیخیالش بریم.. منم میام!
با خوشحالی بغلم کرد و درمقابل چشمای گرد شده ی آرشا اتاقو ترک کردیم و همراه کم کم راه افتادیم..
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥