عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_وسی_وچهار توی مرکزهای خرید باشوق کاملا ظاهری لباس هارو نگاه
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#سیصد_وسی_وپنج
سریع ازمغازه بیرون زدم و به آرشا گفتم:
_کارم اشتباه بود.. حالش خوب نیست.. بیا برگردیم.. جلو چشمش نباشم بهتره.. خندید وبا همون خنده گفت:
_دیونه اینجوری که بدتره فکرمیکنه رفتیم لباسه رو افتتاح کنیم! ازحق نگذریم عجب لباسی بود لامصب!
باعصبانیت از خنده ی بی موقع اش لباسو توی شکمش کوبیدم و گفتم؛
_هیچی نمیگم پررو نشو!
پا تند کردم سمت سمانه اینا و خودمو بهشون رسوندم!
سمانه انگار دنبال کسی میگشت که تاییدش کنه وبادیدنم شروع کرد به نظر پرسیدن و...
هوا تاریک شده بود وهوا حسابی سرد شده بود پاهای منم با اون کفش هادرد گرفته بودن خسته بودم، اما بقیه همچنان مشغول گشت وگذار بودن..
مهراد وفرشته هم که همون لحظه ازما جداشده بودن و خبری ازشون نبود..
نتونستم بیشترازاون تحمل کنم وآرشا منو رسوند به عمارت ورفت!
داشتم پله هارو میرفتم بالا که دراتاق مهراد اینا بازشد ومهراد با اخم های وحشتناک وصورتی که به کبودی میزد ازاتاق زد بیرون!
بادیدنش ترسیم و نگاهمو به زمین دوختم و به سمت اتاقم رفتم.. به ثانیه نکشید وارد اتاق شدم واومدم در رو ببندم که خودشو بهم رسوند و مانعم شد!
اونقدر شکه شده بودم که نفهمیدم چی شد مهراد اومد توی اتاق ودررو ازپشت قفل کرد..
آب دهنمو باصدا قورت دادم وباترس نگاهش کردم..
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥