عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_وسی_وسه با تعجب وچشمای گرد شده اسممو صدازد! _صحرا؟ دیونه شدی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#سیصد_وسی_وچهار
توی مرکزهای خرید باشوق کاملا ظاهری لباس هارو نگاه میکردم و واسه هرکدوم یه بهونه میاوردم و اونقدر آروم آروم راه میرفتم که از جمع عقب بمونیم و چشمم به دست های قفل شده ی اون دو نفر نیوفته!
یه لحظه چشمم بهشون افتاد که جلوی یه لباس خواب فروشی ایستاده بودن و فرشته بانیش باز به لباسی اشاره میکرد..
بی اراده نفس هام تند شد و دستم مشت شد!
آرشا_میخوای ماهم بریم بخریم؟
_چی؟
به مغازه لباس خواب اشاره کرد وگفت:
_ازاونا دیگه!
باچشم غره واخم نگاهش کردم که گفت:
_یعنی نفهمیدی داره میمیره تا جلب توجه کنه وعصبیت کنه؟
بدو بریم مغازه روبه روش خرید کنیم اونا نمیخرن اما ما میخریم تا چشمشون درآد!
لبخند پلیدی روی لبم نشست و همراه آرشا رفتم وباهزار تا رنگ عوض کردن لباس خواب خیلی باز مسخره ای رو انتخاب کردم که آرشا هم درحالی که نیشش تا بناگوش باز️ بود عمدا لباسو بلند میکرد تا جلب توجه کنه!
انگار آرشا درست حدس زده بود چون مهراد و فرشته به سمت ما اومدن وارد مغازه شدن!
سریع خودمو جمع کردم و نگاهمو به آرشا دوختم!
لباسو خریدیم واومدیم بریم بیرون که به مهراد نگاه کردم..
با اخمی وحشتناک به مشمای دستم نگاه میکرد..
یه لحظه نگرانش شدم...
مردمو میشناختم.. خوب میدونستم این نوع نگاه ورنگ پریده اش اوج عصبانیتشه واگر قدرتشو داشت دنیا رو با این حجم عصبانیت به آتش میکشید!
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥