عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_وپنجاه_ونه نمیدونم چقدر دیگه دویدم که خودمو جلوی در عمارت دی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#سیصد_وشصت
_صبح شماهم بخیر..
_حتی بدون آرایش هم زیبایی خیره کننده ای دارید بانو!
اومدم جواب بدم که آرشا بجای من جواب داد؛
_نظر لطف شماست بردیا جان..
سمانه دستمو گرفت وگفت:
_اگه اجازه بدید من وصحرا میریم واسه ظهر آماده بشیم!
بی حوصله دنبالش راه افتادم و قبل از رفتن بی توجه به اخم های آرشا لبخندی دندون نما بهش زدم وگفتم:
_اخم نکن دیگه مهربون..
چشم غره ای بهم رفت که سریع نگاهمو دزدیدم وبا سمانه رفتم..
_میدونستم بامهرادی اما به کسی لو ندادم..
_فرشته کجاست؟
_بااون قشرقی که دیشب به پا کرد قرص خواب انداختیم توحلقش که خفه خون بگیره الانم مثل خرس خوابیده!
_دیشب چی شد؟
درحالی که ابروهاشو بالا وپایین مینداخت گفت؛
_اینو من باید ازتو بپرسم!
_سمانه لطفا.. بهم بگو دیشب بعداز رفتن من چه اتفاقی افتاد..
_هیچی بابا.. قبل ازاینکه عفریته خانم آبرومونو ببره میثم خفه اش کرد اونقدر عصبی بود که منم ازش حساب بردم!
_حالا چطور توچشماش نگاه کنم..
_اون باید خجالت بکشه نه تو! یادت نره مهراد شوهرت بوده!
حالا بگو دیشب چی شد که اون مقلطه رو به پاکرد؟
_منو مهرادو باهم دید!
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥