عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_وشصت_وشش صندلی هارو یه جوری هماهنگ کرده بودم که صحرا کنار من
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#سیصد_وشصت_وهفت
صحرا:
باچشمای گرد شده فقط نگاهش کردم..
یعنی اونقدر دیونه اس که از رابطه ی خودش حرفی بزنه؟؟
امکان نداره! اما نه.. از این دیونه همه چی برمیاد!
سکوت وتعجبمو که دید نگاهشو ازم گرفت و سرشو به صندلی تکیه داد و چشماشو بست!
خب این یعنی چی؟ یعنی اونقدر جدی هست که تهدیدشو عملی کنه؟
اگه بگم تمام مدت توی سکوت وبهت حرفش بودم دروغ نگفتم...
واسه چی این کارو بامن کرد؟
که ازم حق سکوت بگیره و خودش هرکاری دلش خواست بکنه؟ هم فرشته رو داشته باشه هم منو؟
به صورتش نگاه کردم.. میدونستم بیداره اما چشماشو بسته.. ازش بدم میومد.. آشغال عوضی حتی صبرنکرد چندساعت از باهم بودنمون بگذره بعد...
با یادآوری صبح کله ام داغ کرد.. نگاهمو ازش گرفتم و محکم پلک هامو روی هم فشار دادم..
دست خودم نبود..
داشتم تو آتش عشقش میسوختم و خاطرات دیشب به شعله میکشید آتش لعنتی رو!!
چرا این کارو بامن کرد؟ یعنی فرشته راست میگفت؟ یعنی مهراد من داره بابای بچه ای میشه که مادرش من نیستم..
یادم اومد چطوری جگرگوشه امو نابود کردم.. یادم اومد چطوری پاره ی تنشو ازش گرفتم و داغ به دلش گذاشتم..
پلک هامو بادرد وفشار بیشتری روی فشار دادم..
دست هام مشت شده بود وگرم شده بود..
اون حق نداره بابای بچه ی کس دیگه بشه.. نه خدایا خواهش میکنم نذار.. لبم لرزید.. ناخن هام داشتن گوشت دستمو پاره میکردن..
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_وشصت_وهفت صحرا: باچشمای گرد شده فقط نگاهش کردم.. یعنی اونقد
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#سیصد_وشصت_وهفت
#پارت۲
صدای نگران مهراد باعث شد از جهنمی که توش بودم بیرون بیام..
_صحرا؟ صحراا
بابغض چشم هامو باز کردم وبهش نگاه کردم..
_چی شده؟ چرا میلرزی؟
به بقیه نگاه کردم..
همه خواب بودن.. مگه چقدر مشغول فکرکردن بودم..
بازم صدای مهراد..
_صحرا باتوام.. دستشو زیر چونه ام گذاشت وصورتمو به طرف خودش چرخوند وبا نگرانی پرسید
_چته قربونت برم؟
تا دهن باز کردم حرف بزنم بغضم شکست..
آروم گریه کردم و با گریه گفتم:
_چرا این کارو کردی؟
بادیدن اشک هام عصبی شد و نگران تراز قبل پرسید:
_چرا گریه میکنی؟ من چیکارکردم مگه؟ بخاطر صبحه؟ نذاشتی واست توضیح بدم که.. بابا بخدا...
نتونستم سکوت کنم.. دست خودم نبود.. من مهرادو دوستش داشتم.. نتونستم ازش نپرسم.. حرفشو قطع کردم وبا گریه وصدایی شبیه پچ پچ گفتم:
_داری بابای بچه ی اون میشی؟
باشنیدن حرفم اخم هاش توهم رفت و با تعجب وچشمای گرد گفت:
_چیییی؟؟؟؟
_میدونم داری بابا میشی.. میدونم فرشته ازت بار داره.. میدونم..
ناباور سرشو برگردوند وبه فرشته که غرق خواب بود نگاه کرد..
به طرف من برگشت وگفت:
_چرت میگه.. باور نکن.. دروغه..
_باور نکنم؟ خودم تو ب.غ.لت دیدمش.. خودم دیدم لعنتی
دستاشو دور طرف صورتم گذاشت و مجبورم کرد بهش نگاه کنم..
_منو ببین.. بخدا قسم همه چی سوتفاهم بوده.. بهت دروغ گفته.. قول دادی باورم کنی صحرا.. زیرحرفت نزن.. بهم اعتماد کن بهت قول میدم پشیمونت نمیکنم..
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥