عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_وشصت_ونه اگه یه ذره دوستم داشتی بهم فرصت میدادی که خودمو ثاب
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#سیصد_وهفتاد
_مطمئنی نمیخوای برسونمت؟
درحالی که چمدون سنگینمو روی زمین میکشیدم گفتم:
_آره دستت درد نکنه میخوام یه کم تنها باشم!
_میخوای بامهراد بری؟
برگشتم وچپ چپ به آرشا نگاه کردم..
_اگه بخوام بااون برم واسه چی باید بهت بگم نمیرم؟
_باشه خب نخورمنو حالا.. فردا میای شرکت دیگه؟
از ته دل آه کشیدم وگفتم:
_نمیدونم!
بادیدن مهراد و فرشته که دوشا دوش هم راه میرفتن و سوار ماشین شدن قلبم شروع به تند تپیدن کرد!
خدایا چرا نمیتونستم در کنار این مرد به آرامش برسم!!! چرا؟؟؟؟؟؟؟
سمانه هم تندتند به سمتم اومد وگفت:
_باماکه نمیای بدو برو سوار شو میثم واست آژانس گرفته!
لبخندی زورکی زدم وبغلش کردم..
باصدای بچگونه گفت:
_دلم برات تنگ میشه عشقم زود زود بهم سربزنیا!
خندیدم...
_چشم. منم دلم برات تنگ میشه عزیزم!
میثم_ خب بریم دیگه هوا داره تاریک میشه صحرا جان فردا رو نمیخواد بیای واسه خودت استراحت کن!
لبخندی به این همه مهربونی زدم وبه سمانه که وفادار ترین شوهرو داره یه لحظه حسودیم شد.. کاش مهراد منم مثل میثم تنها زن زندگیش من بودم!
سوار تاکسی شدم و کم کم از فرودگاه شدم..
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥