عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_وپنجاه_وسه باد لعنتی به لباس های خیسم که میخورد روح از تنم پ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#سیصد_وپنجاه_وچهار
وارد اتاق شدم.. یه اتاق حدودا 6متری بود جایی شبیه به نگهبانی..
تخت فلزی یک نفره گوشه ی اتاق بود فرش ماکارانی قهوه ای پرده کوچولویی که به پنجره کوچیک وصل شده بود بامزه اش کرده بود..
اتاقک جالبی بود..
با اینکه دروپیکرش باز بود وکسی توش نبود اما حسابی تمیز بود..
تنها بدی که داشت به شدت سرد بود..
شایدم بخاطر لباس های خیسم شدت سرمارو زیادی حس میکردم..
مهراد روی زمین پایین تخت نشست و جیبش فدک وسیگاری درآورد و بانگاهی زیرچشمی به من که همنطور ایستاده بودم سیگارشو روشن کرد ودودشو به سمت من فرستاد..
تودلم گفتم خاک توسرت کنن که هیچوقت عادت های مسخره و توخالیتو ترک نمیکنی!
بادست هام خودمو بغل کردم و بدون حرف کنار در نشستم..
ویییی خدا چقدر سرده آخه.. چه خبره روزا به اون داغی وشبا به این سردی!
یه کم که گذشت دیدم صدا از دیوار بیرون بیاد از مهرادبیرون نمیاد دیگه تحمل سرمارو نداشتم پس گفتم:
_میخوای تاصبح اینجا بشینی؟ من سردمه میخوام برگردم عمارت...
به تخت اشاره کرد وگفت:
_برواینجا بخواب گفتم که نمیخوام کسی رو ببینم..
_توبمون... من باید برم.. تنها که نیومدم تنها تصمیم بگیرم.. الان همه ناراحتم میشن...
سرشو تکون داد وپک عمیقی به سیگار زد وگفت:
_اوکی میتونی بری همین مسیرو مستقیم بری میرسی به عمارت..
چیییی؟؟ این الان گفت؟؟ میخواد تنهایی برگردم؟؟ اونم تواین برهوت.. عجب نامردیه!
باحرص سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم وبلندشدم..
درروباز کردم وبادیدن تاریکی یاد اون سایه که دنبالم بود افتادم..
باترس آب دهنمو قورت دادم وروبه مهراد گفتم:
_تنها برم یعنی؟
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥