عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_وچهل_وهفت بعداز ناهار و تحمل کردن نگاه های مشتاق بردیا و نگا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#سیصد_وچهل_هشت
بردیا راننده ی شخصیشو در اختیار منو سمانه گذاشت و ماهم بدون توجه به المیرا و فرشته یاحتی میثم از فرصت استفاده کردیم و تا نزدیکی های صبح خیابونها و جاهای دیدنی شهرو کشتیم و خرید کردیم..
درحالی که داشتم قاشق چوبی روکه قیافه ی بامزه ای داشتو توی بستنیم فرومیکردم گفتم:
_حالا که فکرمیکنم این قاشق از اون دختره ی ماست جذابیت بیشتری داره مگه نه؟
سمانه که از حرص خوردن من خنده اش گرفته بود گفت:
بستنیتو بخورغیبت مردمو نکن
خلاصه طبق قراری که با خودم گذاشته بودم کلی خوش گذروندم والبته اگر فکرنکردن به مهراد رو فاکتور بگیریم..
از گردش خسته شده بودم.. جدیدا ها هیچ چیز جز کنار اون لعنتی بودن لذت نداشت..
روبه سمانه گفتم:
_برگردیم دیگه؟
_کجا برگردیم؟ تازه سر شبه به سختی میثمو راضی کردما!
بخاطر سمانه سکوت کردم و قرارشد بریم کنار اسکله..
ساعت نزدیکی های 2نصف شب بود که تلفنم زنگ خورد..
بادیدن شماره ی مهراد قلبم بازم ریتم گرفت..
_کیه؟
همونطور باتعجب وهنگ کرده گفتم:
_مهراده!
_جواب ندیا! خوشم از این کوه یخ نمیاد!
_چی میخواد اخه؟ شاید اتفاقی افتاده.. اومدم جواب بدم که سریع گفت:
_نه... جواب نده میگم.. یه ذره محکم باش.. به خودت احترام بذار.. اینقدر دم دست نباش اه
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥