عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وسی_وشش ازخداخواسته واسه فرار از نگاه های سنگین آقاجون باخوشحا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#صد_وسی_وهفت
بااسترس نگاهمو به زمین دوختم که تک خنده ای کرد ودوباره بغلم کرد وگفت:
_دست پختش خوبه اما چایی پخته به من میده! مادر یادت باشه یه کم خونه داری بهش یاد بدی چندروز پیش نزدیک بود هم خودشو بسوزونه هم خونه رو!
مادرجون زدتوی صورتش وبا صدایی ناراحت گفت:
_خاک به سرم! واسه چی؟
هرکلمه از حرف های مهراد پراز متلک وزخم زبون بود!
جورایی داشت تهدیدم میکرد که اگه بخواد میتونه همه چی رو به همین راحتی به خانواده ها بگه!
مهراد_ هیچی بابا میخواست یه دستی غذا درست کنه!
مادرجون روبه من؛
_آره مادر؟ تو چرا اینقدر سهل انگاری؟
سرمو پایین انداختم ولبمو گزیدم!
آقاجون_ عروسمو سرزنش نکنید! چایی توبخور دخترم..
چاییمو همونجوری داغ داغ خوردم ومهراد هم باتموم شدن چاییش بلند شد وواسه چایی تشکر کرد وشب بخیرگفت!
منم بلند شدم وتشکر کردم!
مهراددستمو گرفت وبه سمت پله ها حرکت کردیم!
مادرجون_ صحرا مادر لباس میخوای واست بیارم؟
_نه مادر جون لباس آوردم.. چند دست اینجا میذارم که وقتی اومدم راحت باشم!
مادرجون_ باشه عزیزم. برو بخواب شب بخیر!
همین که پله هارو بالا اومدیم وازدیدشون خارج شدیم دستمو ول کرد وتندترازمن وارد اتاق شد!
خدایا چیکارکنم.. بازم باید تاصبح کنارش بخوابم واین دفعه با دفعه ی قبل فرق میکنه!
وارد اتاق شدم..
مهراد در کمدشو بازکرده بود..
بی صدا روی تخت نشستم!
تیشرت وشلوارک ستشو ازکمد درآورد ورفت توی حموم عوض کرد!
چمددقیقه بعد بیرون اومد.. درحالی که صورت خیسشو باحوله خشک میکرد نیم نگاهی سرد بهم انداخت..
سرمو پایین انداختم..
اومد سمتم! قلبم شروع به تند تپیدن کرد! کاش میشد به گذشته برگشت!
بالشتشو از روی تخت برداشت وانداخت روی زمین!
مهراد_من روزمین میخوابم! توروتخت بخواب!
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥