عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وشصتوهشت مامان ازخوبی های عروسش میگفت ومن ازدرون داغون بودم..
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#صد_وشصتونه
ساعت یازده ونیم شب بود که باروحیه ای داغون برگشتم خونه..
کلیدوبه درانداختم وتا امدم دروباز کنم دربازشد وسحر باخوش رویی بهم خوش آمد گفت..
دوباره مدل خونه رو عوض کرده بود وبرقش انداخته بود..
بوی غذا وبرنج ایرانی معده ی خالی وشکم گرسنه امو مالش میداد..
سحر_ خوش اومدی!
_کی گفت مدل خونه رو عوض کنی؟ مگه ندیدی صحرا خوشش نیومد؟
سحر_ صحرا ازتوهم خوشش نمیاد تکلیف چیه؟
نگاهی پرازغم به صورت غرق در آرایشش انداختم وگفتم:
_تیکه میندازی؟
سحر_ من غلط کنم! خواستم بگم علایق وسلایق اون واسم مهم نیست!
_اونی که میگی زن منه!
سحربا مهربونی گفت: باشه خدا واست نگهش داره! غذا حاضره برو لباس هاتو عوض کن بیا شام بخوریم؟
_نمیخوای برگردی خونت؟ دیرت نشه!
سحر_به مامان گفتم خونه ی پریسام یه کمم دیر برم چیزی نمیشه!
شونه ای بالا انداختم وبه سمت اتاقم رفتم..
اتاق مشترکمون.. بادیدن تخت خالی قلبم به درد اومد..
چطور ممکنه دوستم نداشته باشه وهرشب بامن بخوابه.. زیرلب زمزمه کردم..
_دختره کثافط.. !
تصمیم آخرو گرفته بودم.. فردا میرم دادگاه ودرخواست طلاق میدم!
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥