عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وهشتادوهشت صحرا: سه ماه ازاون روزها میگذره و توی همون هفته ای
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#صد_وهشتادونه
صبرکردم چنددقیقه ای از حمومش بگذره وبعد به سراغ لباس هاش رفتم.. بوکشیدم.. بوی عطر زنونه بجای دماغم، چشم هامو نوازش کرد.. صورتم خیس از اشک بود وصدام توی گلوم خفه...
من محکوم به این همه عذاب بودم چون اون لعنتی شکایت نامه و مدرک هایی از من داشت که دادگاه محکومم میکرد..
محکوم میشدم به گناه نکرده.. گناهی که هیچوقت حتی توی افکارم مرتکب اون نشده بودم!!
گریه میکردم و عطر پیرهن مردمو با تموم وجودم وارد ریه هام میکردم.. عطری که بوی مهراد منو نمیداد!!
صدای بسته شدن آب حموم باعث شد دست از گریه بکشم وبه آشپرخونه برگردم..
مثل همیشه وقتی از حموم برمیگرده تشنه اش میشه وآب میوه میخوره..
غالب یخ هارو توی شربت آب پرتقالش ریختم و توی سینی کوچیک گذاشتم..
قبل ازبیرون رفتن صورتمو شستم تا متوجه گریه هام نشه هرچند قرمزی صورت ونوک دماغم همیشه دست دلمو رو میکرد..
روبه روم ایستاد!
بدون نگاه کردن به صورتش سینی رو جلوش گرفتم که گفت:
_فردا شب مهمونی دعوتیم.. حسابی به خودت برس!
آهسته گفتم؛
_ من نمیام!
شربتشو گرفت ویک نفس سرکشید.. به سیبک گلوش نگاه کردم.. جایی که اون موقع ها باعشق نگاهش می کردم!
به صورتم موشکافانه نگاهی کرد و گفت:
_نمیشه باید بیای.. راننده میفرستم دنبالت.. من یه کم دیرتر میام!
باعجزگفتم:
_خواهش میکنم من..
بااخم وصدایی بالا رفته حرفمو قطع کرد وگفت:
_توتو موقعیتی نیستی بخوای نظر بدی
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥