عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وشصتونه ساعت یازده ونیم شب بود که باروحیه ای داغون برگشتم خون
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#صد_وهفتاد
دست وصورتمو شصتم که خون دستم باز شد وبازم دستمال کاغذی روش گذاشتم ورفتم توی آشپرخونه!
میزدونفره مون.. نبودن اون عوضی عذابم میداد..
سحربانگرانی_ خدامرگم بده..دستت چی شده؟
_باشیشه برید!
باعجله بلندشد وگفت:
_بده پانسمانش کنم.. دستموجلوش گرفتم تا نزدیکتر نیاد وگفتم:
_خوبم! نمیخواد کاری کنی!
سحر_ آخه دستت...
_گفتم خوبم سحر! خوبمممم!
بامهربونی_ باشه عزیزم من واسه خودت گفتم.. بیاغذاتو بخور سرد نشه.. بین چیا واست پختم..
اصلا متوجه سفره ی رنگارنگش نشده بودم..
قرمه سبزی وسالاد وترشی وسوپ و...
نشستم روی صندلی همیشگی خودم وسحر هم نشست جای همیشگی صحرا.. لعنت به اسم لعنتیت که دائم ورد زبونمه.. لعنت به ذات کثیفت!
سحر سرسفره باشکلک هاواداهای مسخره تموم تلاششو کرد تا منو بخندونه وموفق هم شد..
آشنایی من باسحر قبل ازآشنایی با صحرا بود..
اون زمان که توی دانشگاه تدریس میکردم سحر یکی از شاگردهای شر وشیطونم بود که باهمه مغرور وجدی بودنم سرکلاس موفق میشد منو بخندونه!
بعدازشام ظرف هاشصت و آماده ی رفتن شد.. دلم نیمخواست تنها بشم وبه اون عوضی که حالا مطمئنم کنار عشقشه فکرکنم..بهش گفتم:
_اگه بخوای میتونی شب بمونی!
سحربا تعجب گفت:
_مطمئنی؟
فقط سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم!
سحر_باشه.. باپریسا هماهنگ میکنم..
روی کاناپه نشستم که چند دقیقه بعد باقیافه ی خندون اومد وگفت:
_یه فیلم خنده دار توی فلشم دارم میخوای باهم ببینیم؟
_حوصله ندارم..
سحر_وای مهراد اگه ببینی کلی حالت خوب میشه وحوصله ات برمیگرده بخدا.. ۱۰ دقیقه شو ببین اگه خوشت نیومد خاموش میکنیم! هوم؟
بی حوصله آهی کشیدم وچشمامو مالش دادم وگفتم _اوکی!
رفت توی اتاق وبافلشش برگشت..
به تلوزیون وصلش کرد وقبل از پلی کردن فیلم گفت:
_صبرکن برم یه کم تنقلات بیارم زود میام!
فیلم خنده دار بود اما اونقدر دلم غصه دار بود که حتی لبمم به قصد خنده کش نیومد..
ساعت ۳نصف شب بود که سحررفت بخوابه ومن خوابم نمیبرد..
نیم ساعت ازرفتن سحرگذشته بود ومن آهنگ مرتضی پاشایی گذاشته بودم و
داشتم سیگار میکشیدم که سحر با لباس نازک ازاتاق اومد بیرون..
_چیزی میخوای؟
سحر_دلم طاقت نمیاره اینجوری ببینمت!
_بروبخواب سحر من خوبم.
نشست کنارم وسیگارمو ازدستم گرفت! سحر_با داغون کردن ریه هات چیزی درست میشه؟
_نمیشه! هیچی درست نمیشه!
سحر_نگاه کن دستتو چیکارکردی.. نگاه کن حال وروزتو.. نگاه کن چه وضعیتی داری.. میخوای خودتو به کشتن بدی؟
_بروبخواب سحر.. پشیمونم نکن ازاینکه گذاشتم بمونی..
فایده ای نداشت.. نمیرفت.. اونقدر حرف های دلگرم کننده زد که داشتم غم هامو فراموش میکردم..
بعداز کلی حرف زدن وآروم کردنم ازجاش بلند شد که دستشو گرفتم..
باتعجب نگاهم کرد..
دلم میخواست باسحر باشم.. واسه همیشه اونو پیش خودم نگهدارم.. دستشو محکم وکشیدم که تعادشو ازدست داد وافتاد...
بافکراینکه اونی که کنارم دارم صحراس...
به نفس نفس افتاده بودم که تلفن خونه زنگ خورد..
باتعجب یه نگاه به ساعت که ۴صبح رو نشون میداد انداختم ویه نگاه به تلفن......
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥