عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وهفتادوهشت ۳روز از اومدنم به شمال و یک هفته از کور شدنم میگذشت
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#صد_وهفتادونه
مهراد
_علی تومطمئنی؟ اشتباهی پانشم برم شمال؟
علی_ مطمئنم داداش!! ازطریق چی پی اسش که روشن بود پیداش کردم!
دست هام مشت شد.. فکمو باقدرت روی هم فشارمیدادم که عصبانیتمو کنترل کنم!
_خب.. خب..آدرس دقیقشو بنویس واسم!
علی_مهراد جان ممکنه آدرش تغییرکنه ومن دارم موقعیت مکانی فعلیشو بهت میگم!
عصبی گفتم:
_فقط آدرشو بده قبل ازاینکه تکون بخوره خودمو می رسونم!
علی_ باشه فقط یه چیزی...
_چی؟
من من کنان گفت: گفتی خانومت نابیناشده؟
_خب؟ که چی؟
علی_ سوتفاهم نباشه اما یه زن نابینا وتنها چطور میتونه..
آتیش گرفتم.. سوختم.. فهمیدم منظورش چی شد! علی هم متوجه بی غیرتی من شده بود! قسم میخورم دستم به اون عوضی برسه میکشمش!
یقه شوچنگ زدم و با عربده گفتم:
_منظورت چیه؟ هان؟؟؟
علی_ نه نه! توروخدا فکربد نکن منظورم این بود شاید کور نباشه! فقط همین!
یقه شو ول کردم وباهمون لحن گفتم:
_توکاری که به تو مربوط نیست دخالت نکن!
آدرسو از روی میز چنگ زدم وازاتاقش زدم بیرون!
_آخ صحرا.. قسم به همین عرقی که ازخجالت روی پیشونیم نشسته دستم بهت برسه گردنتو میشکنم!
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥