عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وپنجاهوپنج تک خنده ای کرد و... مهراد_ حسودی میکنی دیوونه؟ _به
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#صد_وپنجاهوشش
بعدازاینکه مهراد عذر سحررو خواسته بود دلم آروم گرفته بود وتوی اتاقم منتظر بودم هرچه زودتر گورشوگم کنه! نمیدونم چرااینقدر بدجنس شده بودم اما دست خودم نبود..
با که تقه ای آروم به دراتاقم خورد رشته ی افکارم پاره شد..
_بله؟
سحر_ میتونم بیام داخل؟
ازجام بلند شدم وگفتم:
_بفرمایید؟
اومد داخل وبا نفرتی که توی چشم هاش موج میزد گفت:
_مشکل شما بامن چیه؟
_من مشکلی ندارم!
سحر_ میدونم آقا مهراد به خواسته ی شما اخراجم کردن..
بی حوصله دستامو توی جیب شلوارم کردم وگفتم:
_خوبه که آدم باهوشی هستی!
سحر_چرا؟
_به خدمتکار نیاز ندارم! فکر نمیکنم واسه تصمیمم نیاز باشه جواب پس بدم!
سحر_ باشه! حلال کن.. خدحافظ!
لبخندی که بیشتر شبیه پوزخند بود زدم وگفتم:
_خدانگهدار!
تند وعصبی به سمت دررفت واتاقو ترک کرد..
چند دقیقه بعد صدای بسته شدن دراومد..
نفس عمیقی کشیدم وبرگشتم توی تختم..
مهراد توی چهارچوب در ظاهر شد..
مهراد_ گناه داشت!
_چی؟
مهراد_ کاش میذاشتی..
دستمو توی هوا تکون دادم وگفتم:
_میخوام استراحت کنم!
مهراد_ من میرم بیرون یه جا کار دارم!
دلم به شور افتاد.. نکنه میخواد بره دنبال سحر!
اما به روی خودم نیاوردم وفقط سرمو تکون دادم...
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥