عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وچهل مهراد ظهر واسه نهار نیومد.. شب هم خانواده ی خاله اش مهمون
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#صد_وچهلویک
همراه مهراد ازپله ها اومدم پایین ومادرجون بادیدنم که حاضرشده بودم باتعجب گفت:
_وا؟ چراحاضرشدین؟
مهراد_ صحرا خواهرش داره میاد خونمون.. من برمیگردم.. فقط میرم صحرارو برسونم!
مادرجون_ یعنی چی؟ خب به سارا بگین بیاد اینجا..
مهراد_ نه مادر شاید دلشون خلوت تنهایی بخواد.. منم ازعمد نمیرم که صحرا احساس تنهایی نکنه!
پوزخندگوشه ی لبم نقش بست.. چقدر راحت دروغ میگه لعنتیییی!
مادرجون میخواست عذر وبهونه بیاره که گفتم:
_مادرجون اگه اجازه بدی من دیگه رفع زحمت میکنم!
مادرجون که انگار ناراضی بود گفت:
_باشه عزیزم.. برو به سلامت.. جلوتو نمیگیرم!
_ممنونم
مهراد_ پس برم صحرارو برسونم وبرگردم!!
ازمادرجون خداحافظی کردم و کلی سفارش کردم که سلام وعذرخواهی منو به آقاجون برسونه!
یه کم بعد سوار ماشین شدم و ماشین ازجا کنده شد!
واقعا میخواست برگرده؟ باید سوالمو به زبون میاوردم..
باکلی استخاره کردن وجدال با غرورم، من من کنان گفتم:
_شب نمیای؟
مهراد که نگاهش به جاده بود بدون اینکه نگاهم کنه گفت؛
_نه!
ظاهرا شونه ای بالا انداختم که فکرکنه واسم مهم نیست اما از درون آتیش گرفته بودم وداشتم میسوختم!
نیم ساعت بعد جلوی خونه ایستاد وگفت:
_برو پایین درهاروهم قفل کن نترسی!
بانفرت گفتم_تونمیخواد نگران ترس من باشی!
مهرادتن صدای بلند: من هیچوقت نگران تو نمیشم! حالاهم گمشو پایین..
یک دقیقه دیگه می موندم میزدم زیر گریه ویک دونه مو بالای سرش نمیذاشتم!
دروباز کردم وباتموم قدرت محکم به هن کوبیدم..
اگه جلوی این روانی کم بیارم فکرمیکنه به هدفش رسیده وموفق شده..
#عشق_دیرینه
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥