عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #105 _حیف که الان نمیتونم تلافی کنم چون منتظرمون هستن اینو بدون
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#106
صمدی به طرفمون چرخیداما وقتی دست های گره خورده ی ما رو دید اخم کرد
بنیتا هم اخم کرد
دور میز نشستیم و مشغول غذا خوردن شدیم
بعد از تموم شدن غذا دور شومینه نشسته بودیم
آرشام سعی داشت با حرف زدن از صمدی حرف بکشه
از کارهایی که میکنن بیشتر سر دربیاره
منم دیدم بیکارم برای همین پیش بنیتا رفتم و کنارش نشستم
بنیتا به فکر فرو رفته بود حتی حواسش بهم نبود
دستم رو جلوی صورش تکون دادم و گفتم:
_تو فکری چیزی شده ،؟
خیره به آرشام گفت:
_یه احساس عجیبی دارم
_چرا؟؟
بنیتا سریع خودش رو جمع کرد و گفت :
_هیچی بابا فکرم درگیر مهمونیه دارم هذیان میگم
پس اینطور وای تصورکن بنیتا عاشق آرشام بشه
بعد اینا ازدواج کنن چقدر جالب میشه
ناخودآگاه لبخند رو لبم نمایان شد
چند دقیقه بعد بنیتا با عشوه به طرف صمدی رفت
همونطوری که به آرشام نگاه میکرد گفت:
_عشقم نمیریم برای شب خرید کنیم؟؟
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀