عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #48 لبخندی زدم و گفتم : _نه بابا خوبم نگران نباشین مهران هم اینج
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#49
اما بابا فهمیده بود که از ته دل به این عملیات راضی نیستم
اما به روی خودش نیاورد و با حرفاش سعی کرد روحیه ام رو تغییر بده
همیشه همینطوری بود وقتی ناراحت بودیم سریع متوجه میشد
اما با پرسیدن اینکه چرا ناراحت هستیم یا دعوا کردنمون ،نمک رو زخممون نمی پاشید
بلکه با شوخی کردن و تعریف کردن خاطرات طنز ،روحیه امون رو تغییر میداد
بعد از اینکه با بابا حرف زدم ازش خداحافظی کردم
سرهنگ هم گفت که به آرشام و مهران گفته تو محضر ترکیه جا رزرو کنن
امروز ظهرقراره بریم نامزد کنیم
از اتاق خارج شدم که دیدم هم مهران هم آرشام با کنجکاوی نگاهم میکنن
با چشم غره به طرف آرشام رفتم و گوشیش رو بهش دادم
و همونطوری که به طرف اتاق میرفتم گفتم:
_من میرم استراحت کنم ساعت چند باید بریم محضر؟؟
آرشام _۶ عصر ........
به تکون دادن سر اکتفا کردم ...
به طرف اتاق رفتم و روی تخت دراز کشیدم
انقدر خسته بودم که همین که سرم رو روی بالشت گذاشتم خوابم برد
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀