#خانواده_شهادت🌺
برادران اختیاری:
🌷شهید صیف الله اختیاری
شهادت : 20 سالگی
آبان 1362 ،پنجوین، عملیات والفجر 4
🌷شهید محمد اختیاری
شهادت : 19 سالگی
بهمن 1364 ،فاو، عملیات والفجر 8
🌷شهید احمد اختیاری
شهادت : 19 سالگی
فروردین 1366، شلمچه، عملیات کربلای 8
🌷مرحومه سکینه بیدمشکی
مادر دلسوخته شهیدان اختیاری
در سال 89 به فرزندان شهیدش پیوست
🌷مرحوم حاج غلامحسین اختیاری
پدر شهیدان اختیاری
درسال 77 به رحمت خدا رفت و به فرزندان شهیدش پیوست.
🌷صلوات به روح خانواده شهادت
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🎥 #کلیـــپ_ویــژه شـــهید حماســه خانــطـــومان #شهید_علی_جمشیدی🌷 #شهید_مفقودالاثر_مدافع_حرم حت
از شهدا الگو برداری کنیم...
🍁بهش گفتم رفیق
دانشگاه یک #پرسنل جای خالی داره #نیرو هم احتیاج داره
تو هم که نیروی #ارزشی و ولایی هستی
🍃ماشاءالله دور و برت پر از رجال سیاسیه، دستت بازه
بیا از بند پارتی استفاده کن برو سرکار
🌾 #تبسمی زد و گفت:
رفیق!...اگر #آزمون برگزار می کنند
همه می تونند شرکت کنند
مسئله ای نیست اسم من هم بده
ولی اگر مردم #عادی نمی توانند بیایند شرکت کنند
من از #موقیعت #شغلی و #بسیجی ام سوءاستفاده نمی کنم
#شهید_علی_جمشیدی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
از شهدا الگو برداری کنیم... 🍁بهش گفتم رفیق دانشگاه یک #پرسنل جای خالی داره #نیرو هم احتیاج داره
8⃣1⃣9⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠 به روایت یکی از دوستان شهید
🌷سال ۸۴ از طریق یکی از دوستانم که مرا دعوت به هیئت باب الحوائج کرد با علی آقا آشنا شدم، خصوصیات #اخلاقی او سبب شد تا جذب او شوم ..
🌷اگر علی آقا شب و روز در راه دین کار میکرد هرگز #خسته نمیشد، علی آقا به معنای واقعی کلمه مجاهد فی سبیل الله، خستگی ناپذیر و #مسئولیت_پذیر بود...
🌷او دغدغه دین داشت، #امر_به_معروف را در تمام برنامههایش مد نظر داشت و از هر نظر ممتاز و به معنای واقعی کلمه مرد اقدام و عمل بود...در وصیت نامه علی آقا اشاره شد که در این راه چه دغدغههایی داشت و چه خون دلهایی خورده، علی آقا اگر کاری را شروع میکرد برای اتمام آن شبانه روزی پای کار میایستاد...
🌷علی آقا مظلوم ترین و مخلص ترین بسیجی بود که هیچ کس او را نشناخت...علی آقا عاشق زیارت عاشورا و مناجات حضرت علی (علیه السلام) بود، بر سر مزار #شهدای_گمنام مینشست و مناجات حضرت علی(علیه السلام) را میخواند...
🌷شهید گریه ندارد اما من میگریم، نه برای شهادت علی آقا که لایق شهادت بود بلکه برای خود میگریم که چنین همنشین و دوستی را از دست دادم ..
#شهید_علی_جمشیدی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
برو به ميدون #پسرم
دست #علي يارت باشه✌️
برو به ميدون پسرم
#خدا نگهدارت باشه✋
برو که اشک #پدرت😭
بدرقه ي راه تويه
برو دعاي #مادرت 🌸
هميشه همراه تويه
#وداع_های_عاشقانه 💔
#پدرانه
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🔴اطلاع رسانی مراسم 🔴
#سخنران: حجت الاسلام
فاطمی ارفع(فرمانده سازمان بسیج طلاب وروحانیون خراسان رضوی-عضوسابق شورای شهرمشهد)
#زمان: دوشنبه(10دی)
بعدازنماز مغرب وعشا
#مکان: مشهد؛استاد یوسفی27 مسجدحضرت موسی بن جعفر
(علیه السلام)
پایگاه #جندالله
حوزه مقاومت بسیج ١یاسر
ناحیه مقاومت بسیج سپاه یاسر
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
وضعیت مالی خوبی نداشت، به رزق کفاف اعتقاد داشت. می گفت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمودند بهتر
#مستاجر بود...🍃
وقتی هم دستش خالی بود
به میدان #کارگران شهر میرفت و بعنوان #کارگر_بنایی سرکار میرفت....👌
گاهی لباس روحانیت به تن داشت و دستهایش اثر گچ کاری...☺️
جمله سردار ذوالنور
در مراسم وداع با پیکر شهید علی تمام زاده تعبیر #زیبایی بود:
"گردی از دنیا بر دامن این شهید ننشسته بود"
#شهید_علی_تمام_زاده🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
2⃣2⃣1⃣ به یاد #شهید_سعید_خواجه_صالحانی🕊❤️🕊 شادی روحش #صلوات 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
9⃣1⃣9⃣#خاطرات_شهدا 🌷
✍️ زندگی نامه :
🔮 سعید خواجه صالحانی از رزمندگان ایرانی مدافع حرم عصر روز جمعه چهارم فروردین ماه 96 در نبرد با تروریست های #تکفیری در استان حماه سوریه به فیض #شهادت نائل آمد.
🔮 این شهید مدافع حرم فرمانده پایگاه بسیج سید الشهدا(ع) شهرستان پاکدشت بود و در چهارمین اعزام خود به مناطق عملیاتی سوریه به #شهادت رسید.
شهید سعید خواجه صالحانی دومین فرزند خانواده خود بود و در هنگام شهادت 27 سال سن داشت.
🔮خانواده وی خودشان را برای بیست و هشتمین سالگرد #تولدش آماده کرده بودند که خبر شهادتش در شبکه های اجتماعی دست به دست شد.
🔮 «شهید خواجه صالحانی» در کنار #تحصیل به ورزش #کشتی نیز مشغول بود و در این رشته به چند >مقام استانی هم دست یافت، سعید خواجه صالحانی پس از اتمام تحصیل به #سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ملحق شد و فعالیت های فرهنگی خود را در این نهاد و با مسئولیت فرمانده پایگاه سیدالشهدا شهرستان پاکدشت ادامه داد.
#شهید_سعید_خواجه_صالحانی 🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
حضور #فعال و #موثر شهید مدافع حرم سعید خواجه صالحانی👇
در احداث #نمایشگاه هفته دفاع مقدس (کوله های خاکی سال94)
بهمراه سایر بسیجیان #حوزه سه سیدالشهداء ناحیه پاکدشت
#شهید_سعید_خواجه_صالحانی 🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
#رزمنده_فلسطینی_در_ایران
✅عملیات نصر هفت، کردستان عراق، مرداد ۱۳۶۶
📸 #عکاس : سید مسعود شجاعی طباطبایی
🌸در ميان عکس هايم #دلبسته يک عکس از يک بسيجي با نام احمد هستم، #فلسطيني بود و به عشق #امام ❣خود را به جبهه هاي حق عليه باطل رسانده بود
احمد از شيعيان #مخلصي بود که سعادت ديدار با او در عمليات نصر هفت نصيبم شد...😍
☘فارسي کم مي دانست، کلماتي را هم که مي دانست در #عشق به امام و افتخار #بسيجي بودن در رکاب امام زمان خلاصه مي شد👌👌.
✔️ #جبهہ چه در ايـران يا فـلسطين، حریم #راز با خـداست و #پـاسداران اين حريم شـهدايند.
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
خیلی اصرارداشت که برود، یک روز آمد و گفت #مادرجان شما پنج پسر داری بالاخره باید زکات و #خمس این بچه
موضوع آقا عبدالله که پیش آمد قرار شد بیایند منزل برای #خواستگاری...☺️👌
البته شهید باقری هم نمی خواست به این #زودی ازدواج کند...❤️🍃
اما به دلیل شرایط کاری اش باید متأهل میشد
و این باعث شد #عروسی ما زودتر انجام شود....🌺🍃
ملاک من برای ازدواج💍
#اخلاق و مذهبی بودن و برای او هم این ها مهم بود...
یک جلسه صحبت کردیم و جلسه بعد بله برون بود....💝🍃
#شهید_عبدالله_باقری🌷
#شهید_مدافع_حرم
#محافظ_رئیس_جمهور_سابق
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
موضوع آقا عبدالله که پیش آمد قرار شد بیایند منزل برای #خواستگاری...☺️👌 البته شهید باقری هم نمی خواس
0⃣2⃣9⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠 مروری کوتاه بر زندگی
#شهید_عبدالله_باقری
🍃پس از اخذ مدرک دیپلم و در سال 1379در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مشغول #خدمت شد.
سال 1381 عقد و سال 1382 زندگی مشترکشان را شروع کردند، در آغازِ خدمت عضو تیم #رهایی_گروگان بود اما از سال 1383 به سپاه #انصارالمهدی ملحق شد تا در تیمهای #حفاظت اشخاص انجام وظیفه کند.
🍂از همان اوایل آغاز درگیری ها در #سوریه تلاش فراوانی برای سفر به سوریه داشت اما هر بار #فرماندهان سپاه انصار با درخواست وی #مخالفت میکردند تا این که اولین بار در اسفندماه سال 1393 برای یک ماموریت کوتاه سه روزه عازم شامات شد
🍃وقتی میخواست برود، به مادرش گفت: مادرم تو 5 فرزند #پسر داری نمی خواهی #خُمسش را بدهی و یکی را در راه دفاع از اسلام و اهل بیت فدا کنی؟مگر همیشه نمی گفتی فرزندانم فدای اهلبیت! امروز همان روز است؛
🍂تو باید با #رضایتی که در رفتن من به سوریه می دهی، به اهل بیت لبیک بگویی و در #عمل حمایت خود را از #اسلام ثابت کنی، در این صورت است که در قیامت #شرمنده نیستی و نخواهی گفت پنج فرزند پسر داشتم و از اسلام دفاع نکردم و در مقابل حضرت زهرا(سلام الله علیها) سرت را پایین نمیاندازی ما را خودت اینچنین #تربیت کردهای.بعد از شنیدن صحبتهایش مادر با رضایت او را به خدا سپرد
🍃اشتیاق شهید باقری برای بازگشت به سوریه پس از اولین اعزامش #صدچندان شده بود و به تعبیر دایی محترمشان، حاج عبدالله مانند #اسپند_روی_آتش شده بود و با دیدن اوضاع سوریه نمیتوانست اینجا طاقت بیاورد.
🍂اعزام دوباره حاج عبدالله شش ماه طول کشید و در طول این مدت ایشان به هر #دری می زد تا سریعتر به جبهه برگردد تا بالاخره در مهر ماه سال 1394 دومین #اعزام او رقم خورد و در یازدهمین روز پاییز دوباره راهی شد و تنها 20 روز پس از دومین اعزام در آخرین روز مهر سال 1394 مصادف با #شب_تاسوعا همراه با #امین_کریمی که از همرزمانش در سپاه انصار المهدی بود، در حومه شرقی شهر حلب به درجه رفیع #شهادت رسید.
#شهید_عبدالله_باقری🌷
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_تاسوعا
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠معرفی کتاب2⃣2⃣ 📗 خداحافظ دنیا 🌷☘🌷☘ 🔰محتوا: 📖 این کتاب، مجموعه خاطرات شهید مدافع حرم، #شهید_محمد
💠معرفی کتاب3⃣2⃣
📗 بادیگارد
🌷☘🌷☘
🔰محتوا:
📖 این کتاب داستان زندگی #شهید_عبدالله_باقری🌷 از محافظین رئیس جمهور سابق است که در سال 94 در سوریه به #شهادت میرسد.
👈کتاب در #شش_فصل نگاشته شده است که هر فصل از زبان یکی از #نزدیکان عبدالله است.
👈فصل پنجم کتاب مصاحبه با #دکتر_احمدی_نژاد است که عبدالله #12 سال و از زمان #شهرداری_تهران شانه با شانه ایشان حرکت کرده است.
💯خواندن این #کتاب📚 را از دست ندهید.
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
همسر شهید صدرزاده: بعدها شنیدم #شب_شهادتت از ساعت 12 تا 4 صبح با دوستت صحبت کردی و راجع به من #وصیت
🍃🌺🍃🌺
ما یک ماشین #پاترول سفید داشتیم🚙
و هر کس که این ماشین را میدید به ما #خرده میگرفت😒که الان زمان پاترول نیست😐 #خرج دارد...🍃
وقتی این حرفها را شنید گفت ماشینی در جوی آب افتاده بود و او با این پاترول آن را بیرون کشیده است....☺️👌
ماشین یکی از #همسایههایمان در مسیر شمال خراب شده بود.😧
مصطفی با پاترول این ماشین را حدود 90 کیلومتر #بکسل کرد تا بجای مطمئنی برسند....🍃
میگفت که میخواهد با این ماشین به بقیه کمک کند.🙂❤️
گفت خدا این را به ما داده تا بتوانیم برای کمک به دیگران استفاده کنیم....🍃🌹
به روایت همسر
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 💠💠 #پیامبران و #مهدویت(24) 🔸 به دنبال وقوع این حادثه عظیم گروهی به موسی علیه السّلام ایمان آور
❣﷽❣
💠💠 #پیامبران و #مهدویت(25)
#حضرت_موسی
5⃣ به سوی #سرزمین_موعود
سرانجام روز موعود فرا رسید و موسی علیه السّلام مأمور شد تا بنی اسرائیل را از مصر به سوی فلسطین خارج کند. نویسندگان این جریان را بزرگترین فرار تاریخ دانسته اند که در آن با تدبیری بی نظیر موسی علیه السّلام قریب به ششصد هزار نفر را که تا پیش از آن هیچ انسجامی نداشتند چنان سازماندهی کرد که تا صبح روز بعد فرعونیان از فرار شبانه بنی اسرائیل آگاه نشدند.
صبحگاهان فرعون و لشکریانش متوجه فرار بنی اسرائیل شده و با سپاهی بی شمار به تعقیب آنان از مصر خارج می شوند.
در اینجا یک نکته قابل تأمل می نماید. قرآن کریم از زبان فرعون نقل می کند که اینان گروهی اندک هستند. فرعون با لشکری عظیم به دنبال آنها رفت. این لشکرکشی عظیم را چگونه می توان توجیه کرد؟
آیا فرار یک قوم که در میان فرعونیان به امور پست اشتغال داشتند و در عین حال قصد طغیان علیه او را نداشتند و هیچ شاهدی هم وجود نداشت که اینان قصد تجهیز و بازگشت مجدد برای براندازی حکومت وی را داشته باشند، نیازمند چنین برخورد سنگینی بود؟
اگر موضوع مأموریت الهی این قوم و مأموریت شیطانی فرعون را در مقابله با این اقدام از معادلاتمان خارج کنیم، به ظاهر هیچ توجیهی برای این تعقیب سنگین وجود ندارد.
🔻🔻🔻 #ادامه_دارد. ..
🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🌤
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
4_5969617521936958883.mp3
7.77M
#سفر_پرماجرا ۴
✨منزل اول؛ تـولد به برزخ
✍زمانِ تولدت را نمی دانی....
ناگهان چشم باز می کنی،
و دنیایی را درمی یابی که نمی شناسی!
💠و اینــجاست که؛
ماجرای سفــر تو آغاز می شود...👆👆
🎤🎤 #استاد_شجاعی
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#اخلاق_خوب 🌺🍃 اعتقادات مذهبی #قلبی اش خیلی زیاد بود، منیتی نداشت بدون اینکه در ظاهر بخواهد به مردم
💢 #اقا_مجید شبیه خیلی از جوونهای هم سن و سال خودش بود.اما تو یک شب، یک لحظه، جوری #اهل_بیت خریدنش که به #حر مدافعین حرم مشهور شد.
💢تو جنوب شهر تهران پایه ثابت #قلیون_کشیدن بود.حتی بلد نبود چجوری #وصیت_نامه بنویسه.اما وقتی فهمید حرم بی بی زینب در #خطره. فهمید وقتش رسیده که بالهاشو باز کنه و #دل_بکنه از دنیاش❤
#شهید_مجید_قربانخانی🌷
#حر_مدافعان_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#برشی_از_کتاب_سربلند🚩 📚اکثر شبها دورهم #جوجه_کباب درست میکردیم. کم خوراک بود. بهش میگفتم: بابا ن
🍃❤️🍃❤️
💢 یک شب برفی❄️ #زمستونی به محسن زنگ زدم📞 که هوا دو نفرهست😃 و پاشو برویم بیرون.میان خواب و بیداری گفت:خره!😂 تو این هوا #خطرناکه با موتور🏍.
تازه #ماشین خریده بودم🚗.گفتم با ماشین میریم😊؛اگرم اتفاقی بیفته برای ماشین من میافته،تو #راحت باش.
از او انکار و از من اصرار که بزن بریم😃. از آن طرف #خانمها هم خواستند بیایند و دسته جمعی زدیم بیرون😑.تا راه افتادیم دیدیم انگار ماشینها🚗 را گذاشتهاند تو #سرسره😱.لیز میخوردند برای خودشان.
داشتیم به ماشینهای #لیزخورده توی جوی آب میخندیدیم😂که محسن گفت: مجید بگیر این طرف! بوم، رفتیم توی #صندوق ماشین جلویی.یکی ما را میدید فکر میکرد چیزی زدهایم اینقدر میخندیم😑
افتاد به #التماس که از خر شیطان بیا پایین😫.گفتم تا سه نشه بازی نشه. میگفت اگه دیگه ده به بعد زنگ زدی، نامردم جوابت رو بدم!😬😂
راوے:دوستشهید
#شهید_محسن_حججی🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#همسر_شهید 🔹آیت الله بهجت دست روي زانوي او گذاشت و پرسید جوان #شغل شما چيست⁉️ گفت: #طلبه هستم. آیت
#خبرشهادت
با خنده میگفت: شهید میشم و دعام کنید...😍☺️
گفتم #مومن، بادمجون بم آفت نداره به شوخی...😀
جواب داد نه خبر شهادتم رو یک #شهید داده ...😍
گفتم کی؟...
گفت #شهیدشوشتری {قبل از شهادتشون} وقتی که اومده بود تو پادگانمون (لشگر 8 نجف اشرف) تا چشمش به من افتاد بهم اشاره کردو گفت: تو #شهیدمیشی❤️🍃
خوشحال بود و میخندید...
#عبدالمهدی جدی گرفته بود و ما به شوخی می گفتیم انشاءالله😐
الان #دلتنگیم فقط همین دلتنگ، واحسرتا جامونده ایم از شهدا...😭
شهدا از قبل انتخاب شده اند.👌
#شهید_عبدالمهدی_کاظمی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠اینک شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق به روایت همسر(فرشته ملکی) 5⃣ #قسمت_پنجم ✨ﮔﻔﺖ:"ﻧﻪ ﻧﻪ.دﺳﺘﺘﺎ
﴾﷽﴿
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق
به روایت همسر(فرشته ملکی)
6⃣ #قسمت_ششم
✨آن روز ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻣﺎرا رﺳﺎﻧﺪ ﮐﻼس.ﺗﻮي راه ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﺰدﯾﻢ.ﺑﺮاﯾﻢ ﻏﯿﺮ ﻣﻨﺘﻈﺮه ﺑﻮد.ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽ ﮐﺮدم دﯾﮕﺮ ﺑﺒﯿﻨﻤﺶ.ﭼﻪ ﺑﺮﺳﺪ ﺑﻪ اﯾﻨﮑﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ.آﺧﺮ ﻫﻤﺎن ﻫﻔﺘﻪ ﺧﺎﻧﻮادﮔﯽ رﻓﺘﯿﻢ ﺑﺎغ ﭘﺪرم.
{ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ و ﭘﺪر ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ ﮐﻨﺎر ﻫﻢ و آﻫﺴﺘﻪ ﺣﺮف ﻣﯽ زدﻧﺪ.ﭼﻮب ﺑﻠﻨﺪي را ﮐﻪ ﭘﯿﺪا ﮐﺮده ﺑﻮد،رو ي ﺷﺎﻧﻪ اش ﮔﺬاﺷﺖ و ﺑﭽﻪ ﻫﺎ را ﺻﺪا زد ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﻮدش ﺑﺒﺮد ﮐﻨﺎر رودﺧﺎﻧﻪ.ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﻫﻢ رﻓﺖ دﻧﺒﺎﻟﺸﺎن.ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺗﻮي آب ﺑﺎزي ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ.
✨ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﻪ ﭼﻮب تکیه داد،روي ﺳﻨﮕﯽ ﻧﺸﺴﺖ و دﺳﺘﺶ را ﺑﺮد ﺗﻮي آب ﻫﺎ.ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ روﺑﻪ روﯾﺶ،دﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻪ اﯾﺴﺘﺎد و ﮔﻔﺖ:"ﻣﻦ ﻣ ﯽ ﺧﻮاﻫﻢ ﺑﺮوم ﭘﺎوه،ﯾﻌﻨﯽ ﻫﺮ ﺟﺎ ﮐﻪ ﻧﯿﺎز ﺑﺎﺷﺪ.ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﻢ راﮐﺪ ﺑﻤﺎﻧﻢ." ﻓﺮﺷﺘﻪ ﮔﻔﺖ:"ﺧﺐ ﻧﻤﺎﻧﯿﺪ." ﮔﻔﺖ:"ﻧﻤﯽ داﻧﻢ ﭼﻪ ﻃﻮر ﺑﮕﻮﯾﻢ" دﻟﺶ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ آدم ﻫﺎ ﺣﺮف دﻟﺸﺎن را رك ﺑﺰﻧﻨﺪ.از ﻃﻔﺮه رﻓﺘﻦ ﺑﺪش ﻣﯽ آﻣﺪ،ﺑﻪ ﺧﺼﻮص اﮔﺮ ﻗﺮار ﺑﻮد آن آدم ﺷﺮﯾﮏ زﻧﺪﮔﯿﺶ ﺑﺎﺷﺪ.ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺘﻮاﻧﺪ ﻏﺮورش را ﺑﺸﮑﻨﺪ.ﮔﻔﺖ:"ﭘﺲ اول ﺑﺮوﯾﺪ ﯾﺎد ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ،ﺑﻌﺪ ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﺑﮕﻮﯾﯿﺪ." ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ دﺳﺘﺶ را ﺑﯿ ﻦ ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ ﮐﺸﯿﺪ.ﺟﻮاﺑﯽ ﻧﺪاشت.ﮐﻤﯽ ﻣﺎﻧﺪ ورﻓﺖ.
✨ﭘﺪرم ﺑﻌﺪ از آن ﭼﻨﺪ ﺑﺎر ﭘﺮﺳﯿﺪ:"ﻓﺮﺷﺘﻪ،ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺣﺮﻓﯽ زد؟" ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ:"ﻧﻪ،راﺟﻊ ﺑﻪ ﭼﯽ؟" می ﮔﻔﺖ:"ﻫﯿﭽﯽ، ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻮري ﭘﺮﺳﯿﺪم.
" از ﭘﺪرم اﺟﺎزه ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد ﺑﺎ ﻣﻦ ﺣﺮف ﺑﺰﻧﺪ.ﭘﺪرم ﺧﯿﻠﯽ دوﺳﺘﺶ داﺷﺖ. بهش اﻋﺘﻤﺎد داﺷﺖ. ﺣﺘﯽ ﺑﻌﺪ از اﯾﻦ ﮐﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪه ﺑﻮد ﺑﻪ ﻣﻦ ﻋﻼﻗﻪ دارد،ﺑﺎز اﺟﺎزه ﻣﯽ داد ﺑﺎﻫﻢ ﺑﺮوﯾﻢ ﺑﯿﺮون.ﻣﯿﮕﻔﺖ:"ﻣﻦ ﺑﻪ ﭼﺸﺎم ﺷﮏ دارم وﻟﯽ ﺑﻪ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ،ﻧﻪ......
#ادامه_دارد...✒️
📝به قلم⬅️ #مریم_برادران
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✫⇠اینک شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق
به روایت همسر(فرشته ملکی)
7⃣ #قسمت_هفتم
✨ﺑﯿﺸﺘﺮ روزﻫﺎ وﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺑﺎ ﻣﺮﯾﻢ ﺑﺮوم ﮐﻼس، ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ از ﺳﺮ ﮐﺎر ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﺑﻮد.دم در ﻫﻢ را ﻣﯽ دﯾﺪﯾﻢ وﻣﺎ را ﻣﯽ رﺳﺎﻧﺪ ﮐﻼس. ﯾﮏ ﺑﺎر در ﻣﺎﺷﯿﻦ را ﻗﻔﻞ ﮐﺮد ﻧﮕﺬاﺷﺖ ﭘﯿﺎده ﺷﻮم.
ﮔﻔﺖ: "ﺗﺎ ﺑﻪ ﻫﻤﻪي ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﻢ ﮔﻮش ﻧﮑﻨﯿﺪ ﻧﻤﯽ ﮔﺬارم ﺑﺮوﯾﺪ."
ﮔﻔﺘﻢ:"ﺣﺮف ﺑﺎﯾﺪ از دل ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﺎ ﻫﻤﻪي وﺟﻮد ﺑﺸﻨﻮم."
ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺷﺮوع ﮐﺮد ﺑﻪ ﺣﺮف زدن.
ﮔﻔﺖ"اﮔﺮ ﻗﺮار ﺑﺎﺷﺪ اﯾﻦ اﻧﻘﻼب ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﯿﺎز داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ و ﻣﻦ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﻦ ﻣﯽ روم ﻧﯿﺎز اﻧﻘﻼب و ﮐﺸﻮرم را ادا ﮐﻨﻢ ﺑﻌﺪ اﺣﺴﺎس ﺧﻮدم را. وﻟﯽ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﯾﮏ ﺗﻌﻠﻖ ﺧﺎﻃﺮ دارم."
ﮔﻔﺖ"ﻣﻦ ﻣﺎﻧﻊ درس ﺧﻮاﻧﺪن و ﮐﺎر ﮐﺮدن و ﻓﻌﺎﻟﯿﺖ ﻫﺎﺗﺎن ﻧﻤﯽ ﺷﻮم ﺑﻪ ﺷﺮﻃﯽ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻊ ﻣﻦ ﻧﺒﺎﺷﯿﺪ."
ﮔﻔﺘﻢ"اول ﺑﮕﺬارﯾﺪ ﻣﻦ ﺗﺎﯾﯿﺪﺗﺎن ﮐﻨﻢ، ﺑﻌﺪ ﺷﻤﺎ ﺷﺮط ﺑﮕﺬارﯾﺪ."
ﺗﺎ ﮔﻮﺷﻬﺎش ﻗﺮﻣﺰ ﺷﺪ. ﭼﺸﻤﻢ اﻓﺘﺎد ﺑﻪ آﯾﯿﻨﻪي ﻣﺎﺷﯿﻦ. ﭼﺸﻢ ﻫﺎش ﭘﺮ اﺷﮏ ﺑﻮد. ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎوردم.
✨ﮔﻔﺘﻢ "اﮔﺮ ﺟﻮاﺑﺘﺎن را ﺑﺪﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﮔﻮﯾﯿﺪ اﯾﻦ دﺧﺘﺮ ﭼﻘﺪر ﭼﺸﻢ اﻧﺘﻈﺎر ﺑﻮد؟"
از ﺗﻮي آﯾﯿﻨﻪ ﻧﮕﺎه ﮐﺮد.
ﮔﻔﺘﻢ"ﻣﻦ ﮐﻪ ﺧﯿﻠ ﯽ وﻗﺖ اﺳﺖ ﻣﻨﺘﻈﺮم ﺷﻤﺎ اﯾﻦ ﺣﺮف را ﺑﺰﻧﯿﺪ." ﺑﺎورش ﻧﻤﯽ ﺷﺪ. ﻗﻔﻞ ﻣﺎﺷﯿﻦ را ﺑﺎز ﮐﺮد و ﻣﻦ ﭘﯿﺎده ﺷﺪم.
ﺳرش را آورد ﺟﻠﻮ و ﭘﺮﺳﯿﺪ:"از ﮐﯽ؟ " ﮔﻔﺘﻢ:"از ﺑﯿﺴﺖ وﯾﮏ ﺑﻬﻤﻦ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ."
✨{ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮔﻞ از ﮔﻠﺶ ﺷﮑﻔﺖ. ﭘﺎﯾﺶ را ﮔﺬاﺷﺖ روي ﮔﺎز و رﻓﺖ، ﺣﺘﯽ ﻓﺮاﻣﻮش ﮐﺮد از ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺧﺪاﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﻨﺪ. ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺧﻨﺪهاش ﮔﺮﻓﺖ. اﺻﻼ ﭼﺮا اﯾﻦ ﺣﺮﻓﻬﺎ را ﺑﻪ او ﮔﻔﺖ؟ ﻓﻘﻂ ﻣﯽ داﻧﺴﺖ اﮔﺮ ﭘﺪر ﺑﻔﻬﻤﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎل ﻣﯽ ﺷﻮد. ﺷﺎﯾﺪ ﺧﻮﺷﺤﺎل ﺗﺮ از ﺧﻮد او. اﻣﺎ دﻟﺶ ﺷﻮر اﻓﺘﺎد. ﺷﺎﻧﺰده ﺳﺎل ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﺪاﺷﺖ. ﭼﻨﯿﻦ ﭼﯿﺰي در ﺧﺎﻧﻮاده ﻧﻮﺑﺮ ﺑﻮد. ﻣﺎدر ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻟﮕﯽ ازدواج ﮐﺮده ﺑﻮد. ﻫﺮ وﻗﺖ ﺳﺮ وﮐﻠﻪي ﺧﻮاﺳﺘﮕﺎر ﭘﯿﺪا ﻣﯽ ﺷﺪ، ﻣﯽ ﮔﻔﺖ:"دﺧﺘﺮ ﻫﺎﯾﻢ را زودﺗﺮ از ﺑﯿﺴﺖ و ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺷﻮﻫﺮ ﻧﻤﯽ دﻫﻢ."
✨ﻓﺮﺷﺘﻪ اﯾﻦ ﺟﻮر وﻗﺖ ﻫﺎ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ:"ﻣﺎ را ﺷﻮﻫﺮ ﻧﻤﯽ دﻫﻨﺪ ﺑﺮوﯾﻢ ﺳﺮ زﻧﺪﮔﯿﻤﺎن!" و ﻣﯽ زد روي ﺷﺎﻧﻪ ﻣﺎدر ﮐﻪ اﺧﻢ ﻫﺎﯾﺶ درﻫﻢ ﺑﻮد و ﻣﯽ ﺧﻨﺪاﻧﺪش. ﻫﺮ ﭼﻨﺪ اﯾﻦ ﺣﺮف ﻫﺎ را ﺑﻪ شوﺧﯽ ﻣﯽ زد اﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺟﺪي ﺷﺪه ﺑﻮد، ﺗﺮس ﺑﺮش داﺷﺘﻪ ﺑﻮد. زﻧﺪﮔﯽ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ داﺷﺖ و او ﮐﺎري ﺑﻠﺪ ﻧﺒﻮد...}
#ادامه_دارد...✒️
📝به قلم⬅️ #مریم_برادران
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
24[shia-leaders.com].mp3
10.59M
🎵 #شور_شهدایی
🌴چه جوری آروم بشم
🌴چطور دل تو دلم واشه
🎤حاج محمدرضا #بذری
🎤کربلایی محمد #اسداللهی
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh