🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ #پیامبران و #مهدویت (74) در این دوره است که متأسفانه خاندانی با این ریشه در سرزمینی با این ساب
❣﷽❣
💠💠 #پیامبران و #مهدویت (75)
4⃣ فتنه و اشرافیت
پس از عمر، خلافت رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم به عثمان می رسد. نسبت خویشاوندی وی با بنی امیه، که با به دامادی گرفتن مروان حکم تشدید نیز شده بود، نفوذ بنی امیه را در حکومت تقویت کرده و اشرافیت را وارد جامعه اسلامی می کند.
در این دوره است که قدرت معاویه به اوج خود می رسد، تا حدی که در شام کاملاً به شکل خودمختار حکومت کرده و اسلامی ویژه و ساخته و پرداخته ی خود و این حزب شیطانی را به مردم آن سامان عرضه می کند، سرزمینی که هنوز اهمیت آخرالزمانی آن را از یاد نبرده ایم.
تلاش اصحاب بزرگ پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم همچون ابوذر و عمار و یاسر برای جلوگیری از این انحراف و نفوذ، با شدت سرکوب شده و به نتیجه روشنی نمی رسد، اگرچه کاشته شدن نهال اسلام راستین در منطقه جبل عامل لبنان امروز، مرهون تلاش های ابوذر غفاری است که به تعبیر پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم آسمان بر راستگوتر از او سایه نینداخته است.
این تلاش یک بار در تاریخ در دوران صفویه و آغاز حکومت شیعی در ایران با مهاجرت علمای آن سامان به دربار شاهان صفوی به ثمر نشست و مورد بعدی آن به امروز و شکل گیری حزب الله در این سرزمین و برپا کردن جریانی آخرالزمانی در پیوند با انقلاب اسلامی ایران موکول شد.
سرانجام با بالاگرفتن نفوذ و فساد بنی امیه در خلافت مسلمین و اداره امور در عمل به دست مروان، اعتراضات علیه خلیفه شدت گرفت و با ورود اعتراض آمیز گروهی از مسلمانان مصر به مدینه آشوب و غوغا به اوج خود رسید.
علیرغم تمامی تلاش های امیرالمؤمنین علیه السّلام برای حفظ وحدت مسلمانان، معاویه از طریق حضور مروان در دستگاه خلافت بر این آتش دامن زد تا سرانجام پس از دوازده سال حکومت، سومین خلیفه پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم نیز در ابهام و ناباوری معترضان، از تیغ ترور این حزب قتّال در امان نماند.
پیراهن خونین عثمان که بلافاصله از سوی مروان برای معاویه فرستاده شد، بهانه ای شد برای خونخواهی و ورود جدی وی به عرصه ی ادعای خلافت، موقعیتی که برای رسیدن به آن بیست و پنج سال برنامه ریزی کرده و طی آن سه خلیفه پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم را در کنار گروهی از اصحاب بزرگ از سر راه برداشته بود.
خوشبختانه پس از این ترور، حوادث به نحوی پیش رفت که وی موفق به تحریف چند باره تاریخ و پاک کردن شواهد دال بر دخالت وی در این جریان نشد.
#پــایــان
🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🌤
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
سفر پرماجرا_54.mp3
8.69M
#سفر_پرماجرا ۵۴
نه ترازویی لازمه، و نه دادگاهی❗️
تـ👈ـو ؛ ماشینِ حسابِ خودتی!
زودتر خودتُ بساز،
که به محض تولدت، باطنت، رو میشه!
✔️اگه باطنت سالم باشه؛
آرامشِ ابدی مبارکت باشه👆👆
🎤🎤 #استاد_شجاعی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣ 2⃣ #قسمت_دوم نیم ساعتی طول کشید تا خرید کنیم و برگردیم خونه.... خونه ی س
📚 #رمان
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣
3⃣ #قسمت_سوم
اتاقم تنها جایی بود که آرامشو توش احساس میکردم ..
دراز کشیدم رو تختم، دلم میخاست به چیزای خوب فکر کنم
به داشته هام
به نعمتهایی که داشتم
به روزهای خوب زندگیم
به خونواده ای که برام از جانم عزیز تر بودن،
چشمامو بستم و به رویای شیرینی فکر کردم که برای خودم می ساختم به رویای عطرِ یاس!😇🌸💓
هنوزم اون عطر و حس میکنم
یادم نمیره بعد اون روز که دیدمش انقدر بهم ریختم💓🙈 که اولین کاری که کردم اصرار به مامان بود که برام یـ🌸ـــاس بکاره تو حیاط ..
یاس ..یاس، هیچ وقت نمیتونم یاس رو فراموش کنم
اون عطر یاسی که بعد یک سال هنوز هم با تمام ذهن من بازی می کنه ..
نمی دونم چه اتفاقی افتاد ..
فقط از کنارم رد شد ..
حتی یادم نمیاد چهره اش چطوری بود .. حتی رنگ چشماش حتی خنده هاش .. هیچی، هیچی یادم ..
تنها عطر یاسش بود
که منو درگیر خودش کرد و بعدش تعریفایی که از محمد درباره ش شنیدم .. تنها سهم من از اون شد گلهای یاس تو حیاط که هر بار با تنفس رائحه شون دلم آروم میشه ..🙈🙊
تو رویای شیرینم غرق بودم که مهسا بدو بدو اومد تو و باجیغ نسبتا بلندی گفت:
_هوووورا بالاخره تعطیل شدیم😵😍💃
و با یه پرش پرید رو تختش ..
من که از رویای خودم پریده بودم بیرون نگاهی بهش کردم و گفت:
_سلامت کو؟
خندید وبا خوش حالی باهمون مانتو و مقنعه ی مدرسه اش دراز کشید رو تخت و گفت:
_سلام علیکم حاج خانوم، روزهای خوش زندگیم آغاز شد😍😁
خندیدمو😄 جواب سلامشو دادم، به سقف خیره شدم ..
من مهسا رو خیلی دوست داشتم ..
با این که از من چهار سال کوچیکتر بود ولی برام بهترین خواهر و دوست دنیا بود ..
دوباره چشمامو بستم تا باز به خلسه ی شیرینم فرو برم!
#ادامہ_دارد....
💌نویسنده: بانو گل نرگــــس
#کپی_بدون_نام_نویسنده_حرام
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣
4⃣ #قسمت_چهارم
قدمامو تند کردم....
نمیدونم چرا بهم ریخته بودم مگه قرار بود چی بشه؟!
چرا انقدر آشفته ام،
رسیدم دم خونه ی سمیرا اینا زنگ زدم، بعد چند دقیقه در باز شد و سمیرا اومد بیرون با دیدنم انگار جا خورده باشه
- چیشده مگه؟!😟
با نگرانی بهش نگاه کردم و گفتم:
_نمیدونم، دارم دیوونه میشم سمیرا، نمیدونم چم شده😨
دستمو گرفت و گفت:
_ای بابا، باز شروع کردی، تو باید الان خوشحال باشی، آقای یاس داره میاد خونتون اونوقت تو آشفته ای!😄😉
با کلافگی سرمو تکون دادم،
نمیدونستم چی بگم حتی تواین موقعیت سمیرا هم منو درک نمیکرد، تکیه دادم به دیوار خونشون😔
با غم نگاهم کرد و گفت: 😒
_آخه دختره ی دیوونه چرا اینکارو میکنی با خودت چرا الکی خودتو عذاب میدی باور کن اگه یه بار باهاش حرف بزنی دیگه این حالت برزخی ات تموم میشه
نگاهش کردم…😒
بهش حق میدادم که چیزی نفهمه از این حال من چون هنوز به این حال بد گرفتار نشده بود😕
تکیه مو از دیوار برداشتم و گفتم:
_من میرم دیگه..کلی کار داریم، خداحافظ😒👋
سریع باهاش خداحافظی کردم و راه افتادم سمت مغازه،
مثلا به مامان گفتم میرم تخم مرغ بخرم، اما واقعیتش میخاستم این دردمو به کسی بگم اما نشد،
سمیرا نمیتونه درکم کنه تقصیر اون نیست،
من خیلی عوض شدم من به جایی رسیدم که کسی نمیتونه منو درک کنه حتی خودش،
خودِ اون کسی که به خاطرش به این حال و روز افتادم،
بعد از خریدن تخم مرغ راهی خونه شدم، باز قرار بود بعد یکسال ببینمش کسی رو که یکسالِ تمام مدهوش عطر یاسش شدم،
کسی که از عید پارسال تا این عید منو بهم ریخته،(خدا به خیر بگذرونه این عید رو!!) 😣😔
کسی رو که برای اولین بار بهش تو زندگی ام دل بستم،
نمیدونم این لرزش قلب و استرس و آشفتگی ام برای چیه؟!
شاید چون تمام یکسال رو به نامحرمی فکر کردم 😣😓 که جای خدا رو تو قلبم می گرفت،
کسی که شاید حتی لحظه ای بهم فکر نکرده...😞
#ادامہ_دارد....
📝نویسنده: بانو گل نرگــــس
#کپی_بدون_نام_نویسنده_حرام
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
4_1112354748222144762.mp3
4.28M
🎧🎧گوش کنید
#شب است و
سکوت است و
ماه🌙 است و
#من...
درد دلـ💔 #جاماندگان_از_شهادت
🎤با نوای زیبای: #حاج_صادق_آهنگران
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
clip-amuzande (31).mp3
5.53M
♨️ #داستان_زیبا_و_تاثیر_گذار
💠 داستان حاج اصغر ، روشن دل !
💠نقل داستان بدونه واسطه از
🎤 #حجت_الاسلام_دارستانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#شهید_سعید_علیزاده 🗓ولادت: ۱۳۶۸/۲/۱۲ 🗓شهادت: ۱۳۹۴/۱۱/۱ ↵مقام: نیروی اطلاعات وعملیات ↵سن شهادت: ۲۶س
در تمام طول مسیر از #مولایش اذن خواست و دعای حضور و افتخار سربازی✌️
#قنوت هایش در گوش هفت آسمان می پیچید💫 و جانمازش به وسعت دریاها #نمناک می شد.
#شهید_سعید_علیزاده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
در تمام طول مسیر از #مولایش اذن خواست و دعای حضور و افتخار سربازی✌️ #قنوت هایش در گوش هفت آسمان می
#وصیتنامه📜
🌹به نام خدای مدافعان حرم🌹
🔸ما را #مدافعان_حرم آفریدهاند
🔸اصلاً برای #پارهپارهشدن آفریدهاند
🔰عازم سفری هستم🚌.ج به رسم #مسلمانی چند خطی را در کمال صحت جسمی و روانی👌 از خود به #یادگار میگذارم.
📝خیلی وقت بود که #نفسکشیدن تو این هوا برایم سخت شده بود😪 هوایی پر از ✘ریا، ✘دروغ، ✘نفاق و ✘دورویی. برای کمال و رسیدن به #کمال راهی جز رفتن نیست🚫 و عبور کردن از تن و نفس... که اگر بمانی #اسیر نفس میشوی.
📝خسته شدهام از #نشستن، از کسالت، از خمودی و از یکنواختی. از اینکه بنشینم و هر روز خبر #شهادت دوستان و هملباسهایم👥 را بشنوم😔 تا اینکه این مجال #فراهم_شد.
📝از همه کسانی که در طول این #بیستوشش سال و شش ماه و پانزده روز 🗓برایم زحمت کشیدند ممنونم و از همه آنان همینجا #حلالیت میطلبم🙏
📝از دوست و رفیق و نارفیق و... #حلالیت میطلبم. از #مادرم حلالیت میخواهم که فرزند خلفی برایش نبودم😔 ازش میخواهم خانم حضرت زینب(س)را #الگو و اسوۀ خودش قرار دهد.
📝امیدوارم #حضرت_زهرا(س) عنایتی کنند تا من به هدفی🎯 که از ورود به #سپاه داشتهام و آن هم تنها خواستن شهادت🌷 از خداوند بود، نایل آیم.
📝کوچکتر از آن هستم که کسی را #نصیحت کنم اما همه را به صداقت، محبت و #پرهیزکاری دعوت میکنم و از آنان میخواهم فریب مال دنیا را نخورند❌ که این مال فناپذیراست.
به قول #شهید_همدانی اگر دوست داشتند نفری یک روز #روزه و یک #نماز برایم بخوانید.
«از همه حلالیت میخواهم.» 1394/08/15
#شهید_سعید_علیزاده
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
4_5812365592270734116.mp3
9.44M
🔉 #بشنوید| صوت حماسی
"سرود ویژه خادمین شهدا"
🎤 "کاری از #کمیته_خادمین_شهدای_لارستان
🌹🍃🌹🍃
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔻 #تقید به نماز _حفظ حریم نامحرم به دوستش گفت: بیا یه کاری کنیم رفیقش سرش را انداخت پایین و با #ا
#خاطرات_شهدا 🌷
🔰برادرش نقل می کند که یک بار من خوابیدم، من را بیدار کرد و گفت: به #هیئت برویم، حضور پیدا کردیم، 💥اما یک بار در میان سخنان سخنران گفت، برویم، پرسید که چرا⁉️ گفت: برویم توضیح می دهم، در مسیر گفت: این سخنران خطی #فکری_سیاسی است و از نظر قانونی است.
🔰شهید ارادت خاصی به #حضرت_زهرا (س)داشت و در مراسم عزاداری حضرت (ص)🏴 اینقدر صورت خود را با سیلی می زد😱 که تا زمانی که به خانه هم برمی گشت #صورتش سرخ بود❣
#شهید_رسول_خلیلی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#مادران_شهدا #مادر ڪه میشوی میوه دلتـ💞 که دربرابرچشمانت قد میکشد😍قد #رشیدش راکه میبینی ودردلت برای
🔸آنقدر آشنا و غریبه به ما گفتند که برای #مجید پول💷 ریختهاند که اینطور تلاش میکند. باورمان شده بود.
🔹یک روز #سند_مغازه را به مجید دادم، گفتم: این سند را بگیر، اگر فروختی همه پولش💰 برای خودت. هر کاری میخواهی بکن. حتی اگر میخواهی سند خانه🏡 را هم میدهم. تو را به خدا به #خاطر_پول نرو❌
🔸مجید خیلی #عصبانی شد😡 و بارها پایش را به زمین کوبید و فریاد زد🗣 «به خدا اگر خود خدا هم بیاید و بگوید نرو🚷 من بازهم #میروم. من خیلی به همریختم😔»
🔹مجید تصمیمش را گرفته بود. یک روز بیقید به تمام حرفهایی که #پشت_سرش میزنند. کارتهای بانکیاش💳 را روی میز میگذارد و #جیبهایش را خالی میکند. تا ثابت کند هیچ پولی در کار نیست❌ و ثابت کند چیز دیگری است که #او را میکشاند😊 و می رود
#شهید_مجید_قربانخانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔸آنقدر آشنا و غریبه به ما گفتند که برای #مجید پول💷 ریختهاند که اینطور تلاش میکند. باورمان شده بو
1⃣1⃣0⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔰پای مجید به #سوریه که میرسد بیقراریهای💓 مادرش آغاز میشود. طوری که چند بار به #گردان میرود و همهجوره اعتراض میکند که ما رضایت نداشتیم🚫 و باید #مجید برگردد. همه هم قول میدهند هر طور که شده مجید را برگردانند.
🔰مجید برای بیقراریهای #مادرش هرروز چندین بار تماس☎️ میگیرد و شوخیهایش😅 حتی از پشت تلفن ادامه دارد #خواهر کوچکتر مجید میگوید: «روزی چند بار تماس میگرفت و تا آمار ریز خانه🏡 را میگرفت. اینکه شام و ناهار چه خوردهایم⁉️ اینکه کجا رفتهایم و چه کسی به خانه آمده است. #همهچیز را موبهمو میپرسید.
🔰آنقدر که خواهرش میگفت: مجید #تهران که بودی روزی یکبار حرف میزدیم ⚡️اما حالا روزی #پنج، شش بار تماس☎️ میگیری. ازآنجا به #همه هم زنگ میزد. مثلاً با پسردایی پدرم و فامیلهای دورمان هم تماس میگرفت.
🔰هرکسی ما را میدید میگفت: راستی #مجید دیروز تماس گرفت📞 و فلان سفارش را کرد. تا لحظه آخر👌 هم پای تلفن #شوخی میکرد. آخر هر تماس هم با #مادرم دعوایش میشد😄 اما دوباره چند ساعت⏰ بعد زنگ میزد.
🔰شنیدهایم #همانجا (سوریه) را هم با شوخیهایش روی سرش گذاشته است. مجید به خاطر #خالکوبی هایش طوری در سوریه #وضو می گرفته که معلوم نباشد🚫 اما #شب_آخر🌙 بی خیال می شود و #راحت وضو می گیرد.
#شهید_مجید_قربانخانی
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh