🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷| وقتی #دلمان می گرفت و می خواستیم بیرون از خانه دوری بزنیم، اولین پیشنهادش مزار شهدای #گمنام کُهَن
🔰نوبت پرواز...🕊
🔹برای اعزام به #سوریه اقدام کرده بودم. مدتی مشغول دورههای آموزشی بودیم تا برای اعزام🚌 آماده بشیم. بعد از اتمامِ دوره و آموزشهای صعب و سنگین، انگار بالاخره #وقتش رسیده بود.
🔸چند باری برای اعزام اعلام آمادگی
کردیم اما نشد 😔 تو جمع بچه های #هیئتی قدیمی بودیم. از اینکه چرا علیرغم چند بار اعلام آمادگی هر دفعه پرواز🛩 کنسل میشه، #شاکی بودم.
🔹یک ریز غر غر میکردم که دستی اومد روی دوشم و گفت : #صبرکن، زمانش می رسه. از سمت دیگه، محمد آقا دست گذاشت روی شونه ی راستم و گفت: منم مثل تو ام، ولی می دونم دستهای کوچیک میتونه گره های بزرگ رو باز کنه.
متوسل شو به #خانم_رقیه (س) ...
#شهید_محمد_آژند🌷
در همایش حضرت رقیه (س)
#کهنز_محرم ۱۳۹۴
راوی همرزم شهید ✍
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
صفحہ ۶۶ استاد پرهیزگار .MP3
1.06M
🔻طرح تلاوت روزانه قرآن کریم
✨سوره مبارکه آل عمران✨
#قرائت_صفحه_شصت_وششم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
پای روضه های #محرم قد کشیدند و آن ها چه خوب شنیده بودند صدای ... #هل_من_ناصر حسین را😔 از شام بلا
ولادت: 15آذر1370
شهادت: 21فروردین95
بازگشت پیکر: ایام عیدغدیرسال1397
🔰روایتی از رشادت مدافع حرم
#شهید_سید_سجاد_خلیلی در عقب آوردن جنازه⚰ شهید بواس از زبان یکی از #همرزمانشان
🔹من با موتور🏍 راه افتادم. وسط راه، با خمپاره💥 بارانی که بر سرمان می ریختند، زمین خوردم و #پایم آسیب دید. تویوتا نگه داشت. #سیدسجاد پرید پایین و چفیه اش را به پایم بست. بعد هم خودش پرید عقب تویوتا و جایش را جلوی ماشین🚗 به من داد.
🔸با رسیدن به خط، سیدسجاد، پیشقدم شد و جلو رفت. #بواس و برادری از #لشکرفاطمیون شهید🌷 شده بودند. دشمن با تانک و #نفربر لحظه به لحظه جلوتر می آمد. دقیقه ای نبود که چند خمپاره💥 کنار دستمان نخورد.
🔹سید سجاد رفت و بواس و برادر افغانی را روی #پتو گذاشتند و به عقب منتقل کردند. اگر سید سجاد این کار را نمی کرد❌ جنازه ی این دو نفر👥 هم مانند دیگر جنازه هایی که در دست #تکفیری ها ماند، هرگز به میهن باز نمی گشت.
#شهید_سیدسجاد_خلیلی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
هادی می گفت: یکبار در #نجف تصمیم گرفتم که #سه_روز آب و غذا کمتر بخورم یا اصلاً نخورم تا ببینم مولای ما #امام_حسین(ع) در روز عاشورا چه حالی داشت😔.
این کار را شروع کردم. روز سوم حال و روز من خیلی خراب شد😓. وقتی خواستم از خانه🏡 بیرون بیایم دیدم چشمانم سیاهی می رفت. همه جا را مثل دود می دیدم. اینقدر حال من بد شد که #نمی_توانستم روی پای خودم بایستم.
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
💠خاطرات خودنوشته شهید
🔸صبح موقع بیرون آمدن از خانه🏡 #مامان مثل هر روز تا پشت در ورودی آمد. کلی هم سفارش کرد که #مراقب خودت باش. من این بدرقه کردن های مامان را خیلی دوست دارم❤️
🔹مسیر راه مدرسه🏘 درست از جلوی پایگاه #بسیجی رد می شد که مامان عضو فعال آن بود👌 یاد روزهایی افتادم که کوچک تر بودم، اگر کاری پیش می آمد، می رفتم جلوی در، صدایم را کمی #مردانه تر می کردم و می گفتم: #یاالله. می شه خانم افراز رو صدا کنید.
🔸گاهی خانم ساسانی یا خانم نظری جلوی در🚪 می آمدند، به خاطر شناختی که اخلاق من داشتند، #شوخی می کردند، می گفتند: این صدای مردونه چیه⁉️ تو که هنوز #کوچیکی، یاالله برای چی می گی؟
🔹از همان بچگی خیلی روی ارتباط با #نامحرم حساس بودم💥حالا هم بزرگتر شدم، حساسیتم #بیشتر شده. همیشه از خدا می خواهم, کمک کند که این اخلاقم را #حفظ کنم🙏
📚 #رفیق_مثل_رسول
#شهید_رسول_خلیلی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_بیست_وششم 6⃣2⃣ 🍂_ببخشید مزاحمتون شدم شرمنده امیدوارم درباره من فکر بدی نکنید.
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_بیست_وهفتم7⃣2⃣
🍂روزها می گذشت و یک لحظه نمی توانستم از ذهنم دورش کنم. چند بار به بهشت زهرا رفتم.🌷 چند ساعت همان جا به انتظار نشستم. اما از او خبری نبود.
یک بار در کلاس معارف دانشگاه درباره ی #نذرکردن شنیده بودم. نذر کردم اگر دوباره او را ببینم #نمازهایم را بخوانم.
فکر می کردم خدا بخاطر نماز خوان شدنم او را دوباره سر راهم قرار می دهد. اما بیفایده بود... 😔
🌿هر روز بی تاب تر می شدم💗 گاهی در خواب اتفاقات آن روز را میدیدم و همان جملات را از زبانش میشنیدم. "اکثر آدم هایی که میان اینجا یه گمشده ای دارن... " راست میگفت. من هم #گمشده ای داشتم. باید همانجا پیدایش می کرم.
🍂مادر و پدرم نگران بودند. نمیدانستند چه اتفاقی افتاده. فقط چند باری غیر مستقیم گفتند دچار افسردگی شده ام و باید تحت نظر مشاور باشم. اما زیر بار نمی رفتم. محمد هم کم کم متوجه پریشانی ام شده بود. به پیشنهاد خودش یک روز باهم سر خاک #شهدا قرار گذاشتیم.
🌿تا آن روز چیزی از آن دختر و احساساتم نگفته بودم. مثل همیشه زودتر از قرار آمد. وقتی رسیدم آنجا بود.
_ سلام آقای رضای گل. خوبی؟😊
+ سلام. ممنون. تو خوبی؟
_ الحمدلله. مقدمه چینی کنم و صغری کبری بچینم؟ یا یهو برم سر اصل مطلبی که بخاطرش قرار گذاشتم؟
+ برو سر اصل مطلب.
_ عاشق شدی؟😉
🌿از رک و صریح بودنش شوکه شدم...
تا بحال درباره ی چنین مسائلی باهم صحبت نکرده بودیم. نمیدانستم اسم این احساس را چه میگذارند. نمیدانستم چطور متوجه شده. گفتم:
+ نمیدونم.😔
_ رنگ رخسارت که خبر میدهد از سرّ درونت.☺️
+ نمیدونم اسمش چیه. ولی...😔😢
🍂چشمهایم اشک آلود شد. محمد مرا در آغوش گرفت و گفت:
_ از سر و روی پریشون و رنگ زردت مشخصه گرفتار شدی. ولی پسر خوب این چه قیافه ایه برا خودت درست کردی؟ مثلا تو خوش تیپ مایی.😄 حالا بگذریم از اینا. اومدم اینجا بگم اگه دلت میخواد دربارش حرف بزنی من حاضرم شنونده باشم.
+ نمیدونم چی شد. یه روز همینجا نشسته بودم. یکی اومد و صدام زد. یه غریبه ی آشنا... دوباره همینجا دیدمش. چند کلمه حرف زد. یه آتیشی به جونم افتاد و رفت. حالا نمیدونم باید چیکار کنم. وقتی دور می شد اشکام میریخت محمد.😢 نمیدونم چرا. نمیدونم کی بود. نمیدونم چی بود. فقط آشنا بود. مطمئنم آشنا بود.
🌿دوباره چشمهایم پر از اشک شد. محمد با لبخند روی دستم زد و آهی کشید. بعد از چند ثانیه سکوت گفتم :
+ همینجا از یه #شهید_گمنام خواستم دوباره ببینمش. ولی دیگه نیومد. نذر کردم اگه ببینمش نمازخون بشم. بخدا اگه سر راهم قرار بگیره میخونم.
_ حالا بیا یه قرار دیگه ای با خدا بذار. تو نمازخون شو. بعد از هر نماز دعا کن خدا دوباره اونو سر راهت قرار بده.👌
+ ولی #نذر کردن که اینجوری نیست.
_ دیدی وقتی تو در حق کسی خوبی کنی اونم سعی می کنه خوبیتو برات جبران کنه؟ حالا تو بیا و اول نذرتو ادا کن. بعد امیدوار باش که حاجتتو بگیری.
+ اگه نماز بخونم ولی دیگه نبینمش چی؟ آخه تا کی بخونم؟ تا کی منتظر باشم؟
_ یه مدت بخون. اگه ندیدیش دیگه نخون.
🍂حرفش به دلم نشست..
و پیشنهادش را قبول کردم. تا آن روز فقط چند باری در حرم #امام_رضا نماز خوانده بودم. به نمازهای یومیه مسلط نبودم. خجالت می کشیدم به محمد بگویم که ترتیب و جزییات نماز ها را بلد نیستم. در کتاب ها جستجو کردم و یاد گرفتم. اوایل برایم #سخت بود اما کم کم #تسلطم بیشتر شد. بعد از نماز از صمیم قلب برای دیدار مجددش دعا می کردم.
🌿یکی دو هفته گذشت. کمی #آرام_تر شدم. انگار هربار که قامت میبستم بار غصه برای دقایقی از شانه ام برداشته می شد. اما هنوز دلم بی تاب بود و مرتب به #بهشت_زهرا می رفتم🚶
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
be fekr digaran ham bashid.daneshmand.mp3
4.14M
🎧 فایل صوتی
🎙واعظ: حاج آقا #دانشمند
○ به فکر دیگران هم باشیم ○
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
شیوه #همسرداری شهدا
💞زمان جنگ وقتی #فرمانده نیروی زمینی بود، چند ماه خونه🏡 نیومده بود، یه روز دیدم در می زنند، رفتم پشت در دو نفر👥 بودند، یكیشون گفت: منزل جناب #سرهنگ_شیرازی همین جاست؟،
💞دلم هری ریخت، گفتم، حتما برایش اتفاقی افتاده😢 گفت: جناب سرهنگ براتون #پیغام فرستاده و بعد یه پاكتی بهم داد💌 اومدم توی حیاط و پاكت رو بازكردم
💞هنوز فكر می كردم #خبر_شهادتش را برایم آوردند، آن را باز كردم، یه نامه توش بود با یه انگشتر عقیق💍 در آن نامه نوشته بود: 'برای #تشكر از زحمت های تو، همیشه دعات می كنم'،😍 از #خوشحالی اشك توی چشمام جمع شد.
#شهید_علی_صیادشیرازی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
1⃣5⃣1⃣ به یاد #شهید_اسماعیل_زاهدپور 🕊❤️🕊 شادی روحش #صلوات 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
2⃣5⃣1⃣ به یاد
#شهید_روح_الله_طالبی 🕊❤️🕊
شادی روحش #صلوات
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
2⃣5⃣1⃣ به یاد #شهید_روح_الله_طالبی 🕊❤️🕊 شادی روحش #صلوات 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
3⃣8⃣1⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔰روحالله #تكتيرانداز بود و دوستش علي فرماندهاش. گويا در حلب درگيري💥 شديد ميشود و قرار بود برگردند. به روحالله گفته بود برگرد من هستم. اما روحالله قبول نكرده❌ و گفته بود شما #فرماندهاي و بزرگتر من ميمانم.
🔰وقتي برگشتند انفجاري💥 رخ ميدهد و #علي ديگر روحالله را نميبيند. بعد از عقبنشيني آن منطقه دست داعش👹 ميافتد. تمام بيمارستانهاي #سوريه را گشتند اما روحالله را پيدا نكردند😔
🔰بعد از دوماه📆 كه منطقه را پس گرفتند #داعشيها خبر داده بودند دو نفر👥 را دفن كرديم. علي ميدانست #روحالله كجاست. آن ساختمان را پيدا كرده بود و قبر را ديده بود. قسمتي از بدن دفن شده⚰ روحالله را پيدا كرد.
🔰 #سرش را در جاي ديگري دفن كرده بودند😭 و #دستهايش جاي ديگري. ذكر «يا كاشِفَ الْكَرْبِ عَنْ وَجْهِ الْحُسَيْنِ اِكْشِفْ لى كَرْبى بِحَقِ اَخْيكَ الْحُسَيْنِ» را تا لحظه شهادت🕊 زمزمه ميكرد تا اينكه به #آرزويش رسيد. آرزويش اين بود كه مثل #حضرتابوالفضل(ع) شهيد شود. مثل او كه نميشود، خدا قبول كند.
🔰در اولين اعزام🚌 و پنج روز بعد از رسيدن به سوريه روز #تاسوعا 1/8/94 به شهادت🌷 رسيد اما پيكرش دوماه بعد در 5 ديماه94 تشييع و در #كشسراي به خاك سپرده شد.
#شهید_روح_الله_طالبی
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
3⃣8⃣1⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷 🔰روحالله #تكتيرانداز بود و دوستش علي فرماندهاش. گويا در حلب درگيري💥 شديد
🔹هرچه از #اخلاقش بگويم كم است. بسيار مهربان💖 بود. در مدت كوتاه زندگي با هم #بحثي نداشتيم❌
🔸هميشه مرا #مهديه_خانم صدا ميكرد. "حنانه" را خيلي دوست داشت. وقتي قصد رفتن داشت صداي لالايياش را ضبط كرد📻 و گفت در نبودم صدايم را براي #حنانه بگذار تا با صداي من بخوابد.
🔹در اجتماع هم بسيار فعال و شبيهخوان روز #عاشورا بود. هميشه از شهدا🌷 حرف ميزد و يادواره #شهدا و بنر شهدا را خودش كار ميكرد.
راوی: همسر شهید🌷
#شهید_روح_الله_طالبی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
صفحہ ۶۷ استاد پرهیزگار .MP3
939.4K
🔻طرح تلاوت روزانه قرآن کریم
✨سوره مبارکه آل عمران✨
#قرائت_صفحه_شصت_وهفتم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃🌺🍃 🔹ولایتپذیری و #ولایتمداری شهید نوری🌷 بر تمام کسانی که با این شهید ارتباط داشتند👥 پوشیده نیست.
🍃🌺🍃🌺🍃
💢همیشه توی ماشین و سجاده اش یه #زیارت_عاشورا داشت. دوران مجردی هر هفته در کنار #قبور_شهدا🌷 زیارت عاشورا میخواند، برای حاجت روایی چله زیارت عاشورا برمیداشت و هدیه میکرد به #حضرت_زهرا (سلام الله علیها) و حاجت روا هم میشد.❤
💢بعد از نماز باید #زیارت_عاشورا میخوند، حتی اگه خسته بود😪 حتی اگه حال نداشت و یا خوابش میومد، شده بود تند میخوند ولی میخوند👌
💢تاکید داشت باید با صدای بلند توی خونه خونده بشه و #علی_اکبرمون رو توی #بغلش میگذاشت و میگفت باید اخت پیدا کنه با دعا و زیارت📖 و واقعا زندگی و مرگش مصداق این فراز زیارت عاشورا بود: "اللَّهُمَّ اجْعَلْ مَحْياىَ مَحْيا مُحَمّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ مَماتى مَماتَ محمّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ .."
💢تازه فهمیدم داستان سلام هاش به آقا #امام_حسین (ع) چی بود.
#شهید_علیرضا_نوری🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ #رمان #مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_بیست_وهفتم7⃣2⃣ 🍂روزها می گذشت و یک لحظه نمی توانستم از ذهنم دورش کن
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_بیست_وهشتم 8⃣2⃣
🍂انگار هر بار که قامت می بستم بار غصه برای دقایقی از شانه ام برداشته می شد اما هنوز دلم بی تاب بود💗 و مرتب به #بهشتزهرا می رفتم. پدر و مادرم متوجه نمازخواندنم شدند. پدرم که تا آن روز کمتر در مورد تصمیمات مهم اظهارنظر می کرد یک شب صدایم زد و گفت:
_ چند دقیقه بشین اینجا من و مادرت میخواهیم باهات صحبت کنیم.
🌿مادرم با طعنه گفت:
_آقا افتخار نمیدن که. الان خلوت شون به هم میخوره.
پدرم نگاه سنگینی به مادرم کرد و ادامه داد:
_ببین رضا، من و مادرت خیلی مدته متوجه شدیم تو اون آدم سابق نیستی. خیلی مدته می خوایم باهات حرف بزنیم ولی مراعات حالتو می کنیم. ببین پسرم تو دیگه مرد شدی، بزرگ شدی، مهندس شدی، من نمیدونم چی باعث شده تو انقدر بهم بریزی و با هر چیزی که ما میگیم مخالفت کنی. ولی دوست نداریم تو این حال و روز ببینیمت. خودت بهتر از هر کسی میدونی من و مادرت هر کاری توی این زندگی می کنیم برای رفاه توئه.
🍂پس سعی نکن انقدر تو روی ما وایسی و بار رفتارات پیش غریبه و آشنا سرشکسته مون کنی. من هیچ وقت نخواستم تو کارها و تصمیمات دخالت کنم یا مجبورت کنم طوری رفتار کنی که باب میل منه. با اینکه گاهی گستاخی ها و سرکشی هات از حد گذشت. مثل شب آخر سفر ترکیه این کاری که توی رستوران کردی من و مادرت را پیش جمع کوچک کرد. همه تصور کردند که بچه ترسو بی دست و پایی.
🌿الان هم مثلاً برای ما نمازخون شدی. نمیخوام مجبورت کنم نخونی ولی میدونم دو روز دیگه میخوای توی جمع بگی #وقت_نماز من نمیام، وقت نماز من نمیرم، وقت نماز فلان کارو نمیکنم. مادرم بغض کرده بود و سردرد🤕 داشت با صدای لرزان گفت: ...
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh