#خاطره🌸🍃
شیوه خاصی برای درس خواندن📖 داشت که تحت هیچ شرایطی آن را #تغییر نمیداد❌ برایش فرقی نمیکرد سه روز یا سه ساعت به #امتحان مانده باشد کتاب📚 را میخواند بعد #خلاصه نویسی میکرد
همان خلاصه نویسی ها📝 را مطالعه میکرد. درتبادل اطلاعات درسی خلاصه نویسی هایش را در اختیار دیگران👥 قرار میداد به این شیوه مطالعه علاقه داشت💖 برای درس خواندن حرص نمیخورد و با #آرامش رفتار میکرد.
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#خاطره🌸🍃 شیوه خاصی برای درس خواندن📖 داشت که تحت هیچ شرایطی آن را #تغییر نمیداد❌ برایش فرقی نمیکرد س
📣چهارمین سالگرد شهادت شهید مدافع حرم #محمدرضا_دهقان_امیری
📅پنجشنبه ۲۳ آبان
⏱ساعت ۱۳ الی ۱۶
🗺 تهران #چیذر، امامزاده علی اکبر ع
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔸توی محوطه پادگان قدم میزد و هر از گاهی آشغالهای افتاده روی زمین رو جمع می کردکه یه دفعه وایساد، مثل اینکه چیزی پیدا کرده بود، رفتم نزدیکتر دیدم یه حلب خرماست که روش رو خاک و سنگ گرفته بنظر میومد یکمی ازش خورده بودند و انداخته بودنش اونجا،
🔹عصبانیت آقا مهدی رو اولین بار بود که میدیدم، با همون حالت غضب گفت: بگردید ببینید کی اینو اینجا انداخته؟ یه چاقو هم بهم بدید، چاقو رو دادیم و نشست روی اون رو ذره ذره برداشت، گفتم: آقا مهدی این حلبی حتماً خیلی وقته که اینجاست نمیشه خوردش،
🔸یه نگاه عاقل اندر سفیه به من کرد و گفت: میدونی پول این از کجا اومده؟ میدونی پول چند نفر جمع شده تا شده یه حلب خرما؟ میدونی اینو با پول اون پیرزنی خریدند که اگر ۲۰ تومن به جبهه کمک کنه مجبوره شب رو با شکم گرسنه زمین بگذاره؟! شما نخورش خودم میبرم تا تهش رو میخورم.
#شهید_مهدی_باکری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
صحبت روی #تورا هردم شنیدن تابکی؟
دردلم نقش جمال تو♥️کشیدن تابکی؟
ای #چراغ_زندگی روشن نما قلب مرا
بی تو💕در تاریکی دنیا نشستن #تابکی
تو #کریمی و منم یک طایر بی آشیان
روی بام این وآن دائم پریدن🕊تابکی؟
راویان گویندروی گونِهات خالی بود😔
یک نظر خال سیاهت را #ندیدن تابکی؟
#اَللّهُـمَّ_عَجـِّل_لِوَلیِّکَ_الفَـرَج🌸🍃
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
4_5913408984286496447.mp3
1.29M
🎧 فایل صوتی
🎙واعظ: حاج آقا #قرائتی
🔖 دقت در صحبت کردن 🔖
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
مراسم میلاد #پیامبر_اکرم و
#امام_صادق(علیهماالسلام)
💺سخنران:
حجت الاسلام بنکدار
🎙شاعر:
سیدابوالفضل عصمت پرست
🎤مداح:
کربلایی جمال مقدم
کربلایی حسین شیرمحمدی
📆زمان:
پنجشنبه(۲۳آبان)-ساعت۱۸:۳۰
🚪مکان:
مشهد-حجاب۲۱ #بیت_شهید_نظرزاده
(علامت پرچم)
خواهران برادران
#هیئت_محبان_جواد_الائمه
(علیه السلام)
🍃🌷🍃🌷
@ShahidNazarzadeh
May 11
🌷شهید نظرزاده 🌷
💢عاشق #تفنگ بود اونم تفنگ AK47 یا همون چیزی که ما بهش می گیم #کلاشنیکف. کلی اطلاعات ریز و درشت از ا
#فرازی_از_وصیتنامه
💠ازمیان جمعِ دانشجو و عالمِ در جهان
هرکسی شد فارغ التحصیلِ #هیئت، برتر است. رسیدن به سن ۳۰ سال، بعد از آقا علی اکبر(علیه السلام) برایم ننگ است😔
💠تن و بدن سالم داشتن بعد از آقا #علی_اکبر(ع)؛ اصلاً نمی توانم تصور کنم. فرق سالم را بعد از آقا علی اکبر(ع) نمیخواهم🚫
💠چقدر خوب میشد #سر در بدنم نداشته باشم. چقدر جالب و رؤیایی و زیباست وقتی #ارباب می آیند بالای سرم😍 تن تکه تکه ام💔 برایشان آشنا باشد و با دیدن شباهت های بدن من و شهزاده علی اکبر(ع) کمی از آن غم و غصه بدن اربا اربا #تسلی پیدا کند.
خدایا نگذار آرزو به دل بمیرم🙏
#شهید_مهدی_صابری🌷
فرمانده یگان خط شکن علی اکبر(ع)
لشکر پر افتخار فاطمیون
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
صفحہ ۱۰۱ استاد جبریڸ.MP3
6.92M
🔻طرح تلاوت روزانه قرآن کریم
✨سوره مبارکه نساء✨
#قرائت_صفحه_صد_ویکم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
3⃣0⃣1⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷 💠برشی از کتاب همسایه آقا.... 🔰در را که باز کردم از لب پاشنه ورودی روی پنج
در خاطـر زمـیـ🌍ــن مـاند
آن زمـان که..
قفـس #تـن را
شکسـ⚡️ـتی
و همه تن، جـان❣ شـدی...
#شهید_علی_آقاعبداللهی
#شیرخانطومان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰چنان با شهدا عجین بود ڪہ در سخنرانے هایش مے گفت: من با #شهدا راه مےروم. غذا مےخورم و مےخوابم و این آسایشے ڪه برای من شهیدان🌷 بوجود آورده اند #هرگز نخواهم گذاشت پرچـم یامهــدی ادرکنے✊ آن ناله های رزمندگان در نمازهای شب و هنگام شب عملیات زمین بماند❌
🔰حاج عباس همــواره در سخنرانے هایش🎤 میگفت: جسمم را به خاڪ و روحم را به خـ❣ـدا و #راهم را به آیندگان مے سپارم.
🔰جزو بهترین #تڪ_تیراندازهای ایران بود او همواره سخت ترین راه را انتخاب مےکرد چه آن زمان که فرمانده گردان #صابرین تیپ امام زمان(عج) لشڪر عاشــورا بود و چه زمانے که بعد از بازنشستگے نشستن را بر خود حرام کرد و راه #سوریه در پیش گرفت✅
#شهید_عباس_عبداللهی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ #لذت_آغوش_خدا 114 #ملاقات_با_خدا 4 #استاد_پناهیان 🔻 ◽️یعنی چی که ما میخوایم آخرت خودمون رو آبا
❣﷽❣
#لذت_آغوش_خدا 115
#ملاقات_با_خدا 5
#استاد_پناهیان 🔻
🔷 ببینید هدفِ اصلی خلقتِ ما توسط خالقِ ما، از قبل انتخاب شده و "ما فقط میتونیم بهش برسیم" 👌
🌺 شما آفریده شدی برای "یک هدفِ مشخص". اگه به سمتِ اون هدف نری ،تو رو میبرن سمتِ اون هدف! اونش مشکلی نداره...
🔰 بعضی از جوانان میگن ما چه هدفِ خوبی برای زندگیمون انتخاب کنیم؟❓
🔶 میگم عزیزدلم شما نیاز نیست که زحمت بکشی و هدف انتخاب کنی!
هدفِ زندگی تو از قبل انتخاب شده ؛
✅ فقط تو باید "با نهایتِ تلاش" سعی کنی بشناسیش و به سمتش حرکت کنی...🌱✨
-- یعنی من نباید در انتخاب هدفم مشارکت داشته باشم؟؟! ممکنه من اون هدف رو دوست نداشته باشم!😕
🌺💖 نه عزیزم این هدف اینقدر "بزرگ و جذّاب و لذّت بخش" هست ؛
که اگه "درست بشناسیش و درکش کنی" میتونی باهاش عشق بازی کنی و لذّت ببری💕
🌌 اینقدر که سحرها از خوابِ ناز بلند بشی و "برای رسیدن به اون هدف" اشکِ شوق بریزی
😭💞
-- یعنی اینقدر انرژی میگیریم از این هدف؟💥
* بله حتماً 😊😌
⭕️ شما هرکسی رو دیدید که سرد و بی حال بود و انگیزه و قدرت لازم برای مبارزه با نفس نداشت
⬅️ بدونید که "هنوز با این هدف ، گره نخورده..."
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قویترین_ارتش_دنیا
🎥کلیپی که خستگی از تن بیرون میبره..
🔹گور بابای هرچی فتنه گر تفرقه انداز...
ما با #ولایت زنده ایم✊
تازنده ایم، رزمنده ایمـ✌️🇮🇷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ #رمان #مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_شصت_وپنجم 5⃣6⃣ 🍁بالاخره بعد از تحمل هفت سال رنج زندگی در غربت به #ایر
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_شصت_وششم 6⃣6⃣
🔰از زبان یوسف👇👇
🍂اشک هایم روی دفتر ریخت و کمی از جوهر نوشته ها پخش شد. دستخطش📝 را روی سینه ام گذاشتم و به قاب عکس دسته جمعی مان خیره شدم. همه جا ساکت بود و بجز صدای تیک تاک ساعت چیزی شنیده نمی شد. نگاهی به ساعت انداختم، از نیمه شب گذشته بود. فردا صبح آزمون #حفظ جزء 29 را داشتم. مادرم از پنج سالگی من و یاسین را برای حفظ قرآن آماده کرده بود و بعد از بازگشتمان به ایران🇮🇷 ما را به کلاس می فرستاد. تا حافظ کل شدنم فقط یک جزء باقی مانده بود.
🌿با آنکه سال بعد کنکور داشتم اما حاضر نبودم بخاطر درس، قرآنم را رها کنم. این کار بخشی از وجودم شده بود و نمیتوانستم از آن جدا شوم. بلند شدم تا #وضو بگیرم و کمی قرآن بخوانم. آباژور سالن روشن بود. فهمیدم مادرم مثل همیشه مشغول نماز خواندن📿 است. بعد از اینکه وضو گرفتم و کمی تمرین کردم خوابم برد...
🍂« بابا نرو... تو قول داده بودی روزی که سرود دارم بیای و شعر خوندمو ببینی. پدرم خم شد و #زینب را بوسید و گفت:
_ دختر گلم ببخش که مجبور شدم زیر قولم بزنم. عوضش ایندفعه که برگردم برات یه هدیه ی خوب🎁 میارم.
🌿" از مسافران پرواز هواپیمایی ماهان ایر🛩 به شماره ی 3484 به مقصد #دمشق تقاضا می شود هم اکنون با خروج از گیت های بازرسی وارد سالن ترانزیت شوند."
پدرم اشک های زینب😭 را پاک کرد و او را محکم در #آغوش گرفت و کمی قلقلکش داد.
🍂با خنده یاسین را بغل کرد و روی شانه اش زد و گفت:
_مِسی جون، حواست باشه از درسات عقب نیفتی. نشنوم بازم بخاطر #فوتبال مدرسه رو پیجوندی. اگه این ترم معدلت بالای نوزده بشه جایزت یه هفته اجاره ی سالن اختصاصی فوتساله😉
یاسین خنده ی شیطنت آمیزی کرد و گفت:
_ نمیتونم قول بدم ولی سعی خودمو می کنم😁
🌿پدرم دستش را در موهای یاسین فرو برد و موهایش را بهم ریخت. به سمت من آمد و گفت:
_ #یوسفم، حواست به خواهر و برادرت باشه. هوای مادرتم♥️ داشته باش. مرا در آغوش گرفت و در گوشم گفت:
_ بعد از من، #تو مرد خونه ای. محکم باش و هیچوقت کم نیار❌
🍂از شنیدن حرف هایش ترسیدم. جوری حرف می زد که انگار قرار نیست برگردد. گفتم:
_من بدون شما کم میارم #بابا. زود برگرد و تکیه گاهم باش.
انگشتر عقیقش💍 را بیرون آورد و به من داد و گفت:
_این مال تو. فقط بدون #وضو دستت نکن⛔️ روش اسم پنج تن هک شده.
🌿مادرم کمی عقب تر ایستاده بود. پدرم از ما فاصله گرفت و سمت #مادر رفت. چند دقیقه بدون اینکه چیزی بگویند فقط به هم خیره شدند. اشک های مادر😢 را میدیدم که به آرامی با هر پلکی که می زد از گوشه ی چشمانش میریخت. اما پدرم به ما پشت کرده بود.
دوباره صدا بلند شد:
" از مسافران پرواز هواپیمایی ماهان ایر به شماره ی 3484 به مقصد دمشق تقاضا می شود هرچه سریعتر با خروج از گیت های بازرسی وارد سالن ترانزیت شوند. "
🍂وقتی پدرم برگشت از رد اشکهایش فهمیدم که او هم #گریه_کرده.
مادرم گفت:
_مواظب خودت باش.
چمدانش را روی زمین کشید و رفت. قبل از ورود به گیت برایمان دست تکان داد👋 و... »
🌿با صدای زنگ ساعت⏰ بیدار شدم. این چندمین باری بود که در طول شش ماه اخیر، آخرین تصاویر پدر را خواب می دیدم. از روزی که #خبر_شهادتش را آورده بودند آخرین صحنه ی دست تکان دادنش از چشمم دور نمی شد. صدای اذان می آمد. بلند شدم و نماز صبحم را خواندم. مادر هنوز بیدار بود. بعد از نماز کمی باهم حفظ قرآن تمرین کردیم. ساعت هشت صبح بعد از صبحانه خانه را ترک کردم. از حفظ جزء 29 هم موفق و سربلند بیرون آمدم😍 به خانه برگشتم و گوی موزیکال مورد علاقه ی پدر را از کتابخانه اش بیرون آوردم. به اتاقم بردم و کوکش کردم...
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
4_311104783559688611.mp3
3.63M
💔★💔★💔
الو سلام #بـابـا...😔
🌾گوشیت داره بوق مے خوره
🌾پس چرا #چیزےنمیگے😭
🎤بـانـواے: مـحـمـد #مـحـمـدزاده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh