Page272.mp3
759.6K
🔻طرح تلاوت روزانه قرآن کریم
✨سوره مبارکه نحل✨
#قرائت_صفحه_دویست_هفتاد_ودو
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔸بوالفضل از نیروی #اطلاعاتی_سپاه بود و مدام در کمینش بودند بنابراین اگر اسیر می شد خدا می داند چه بل
📜 فرازی از وصیتنامه
✍از همسرم میخواهم تا فرزند دلبندم علی آقا را با مهر و محبت🌺 بزرگ نماید و "جای خالی پدر" را برایش پر نماید. اما سخنی هم به #علی_آقا عرض کنم.
✍علی جان این را بدان که من تو را خیلی دوست دارم و همیشه و همه جا با تو خواهم بود. #پسر_عزیزم از تو میخواهم همیشه در مسیر درست گام برداری و مایه سرافرازی بنده و مادرت باشی و از این طریق اعمال خیر💖 نامشخص به من هبه نمایی و ولایت فقیه و رهبری فرزانه انقلاب را برای خود #الگو و راهبر قرار دهی.
✍همسرعزیزم♥️ در انتهای سررسید تمامی طلبها و #بدهیها و حسابهایم را ثبت نمودهام که زحمت آنها به گردن شما میباشد.
✍در خاتمه عرض مینمایم که دلم برای زیارت #کربلا تنگ میشود حتما در زیارت کربلا مرا هم یاد کنید و این شعر را زمزمه نمایید:
🌾 #شبهای_جمعه میگیرم هواتو
🍂اشک غریبی میریزم😭 برا تو
🌾بیچاره اون که #ندیده حرم رو
🍂بیچارهتر اون که دید #کربلاتو
#شهید_ابوالفضل_نیکزاد
#شهید_مدافع_حرم🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📜 فرازی از وصیتنامه ✍از همسرم میخواهم تا فرزند دلبندم علی آقا را با مهر و محبت🌺 بزرگ نماید و "جای
8⃣8⃣2⃣1⃣ #خاطرات_شهدا🌷
🔰بعد از پیگیریهای #یکساله، علیرغم مخالفتهایی که هم از جانب محل کار و هم از طرف مادر و بقیه خانوادهاش بود، بالاخره هم در روز ۲۴ خرداد سال ۹۵📆 مصادف با هفتم ماه رمضان #داوطلبانه عازم سوریه شد.
🔰او قبل از رفتنش تمام سعی کرد هم دل خانوادهاش را به دست بیاورد و هم #رضایت مسئولانش را بگیرد. چند روز بود محل کارش بود، بعد از اینکه سحری را خوردم، پیامی از طرف همسرم آمد💌 که از قرآن #استخاره کرده بود که آیه ۱۸ و ۱۹ سوره اسرا آمده
🔰و مفهومش این بود: «هر کس که زندگی #دنیا را بخواهد ما از دنیا آنچه را که صلاح بدانیم میدهیم، اما آخرت دستش خالی است و هر کسی که آخرت را بخواهد و تلاش مخلصانه✨ کند از او قبول میشود.»
🔰صبح آن روز تماس گرفتم و گفتم: مشخص شد⁉️ که گفت: نه هنوز حرفی نزدهاند. ساعت یک موقع اذان ظهر بود که تماس گرفت و گفت: من #رفتنی شدم و تا ساعت سه باید محلی باشم که مشخص کردهاند
🔰با مامان خداحافظی نکردهام، خانه هم که نیامدهام، هر طور شما بگویید، با مامان تلفنی☎️ خداحافظی میکنم و میآیم خانه. احساس کردم بهتر است #حضوری با مادرش خداحافظی کند، هر چند دیگر زمانی برای وداع خودمان باقی نمیماند.
🔰البته #حسرت_وداع آخر تا همیشه در دلم ماند، حتی روز معراج هم با او تنها نشدم😔 خیلی سریع اتفاق افتاد. برای بستن ساکش💼 حدود ساعت سه به خانه آمد. وقتی لباسشهایش را در ساک میگذاشتم، اشک میریختم و به حضرت زینب(س) توسل کردم و گفتم: یا #حضرت_زینب(س) به خودت میسپارم.
💥قبل از رفتن یک جمله به من گفت: سعی کن #خودت در زندگی تصمیم گیرنده باشی.
راوی: همسر بزرگوار شهید
#شهید_ابوالفضل_نیکزاد
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨
💓فرمود:
بمیرید❗️
#پیش از آن که بمیرید!
🌴و از تمام ما؛
آنان که #زنده بودند؛ شنیدند❗️
و آنان که شنیدند؛ #مردند!
و آنان که مردند؛ زنده شدند!✔️
🦋دیدید⁉️
تنها آنان که زنده بودند، زنده شدند ...⚡️
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🕊 #افلاکیان_خاکی 25 📖 حسین فرزند یکی از بزرگترین سرمایه داران اصفهان بود. پدر حسین بارها خواسته بود
🕊 #افلاکیان_خاکی 26
📖 صدای انفجار از دور و نزدیک می آمد. با خودم گفتم:
الان که وقت نماز نیست اگر یک خمپاره بیاید اینجا همه نابود می شویم.
اما مصطفی طبق معمول...
#شهید_مصطفی_ردانی_پور🌷
#مناسب_انتشار_در_اینستاگرام
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت 0⃣2⃣ #قسمت_بیستم ✅شب با همسرم صحبت می کردیم خیلی از مواردی که برای من پیش آمده
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت
1⃣2⃣ #قسمت_بیست_ویک
✅اما بعد به سرعت تمام کارهایم درست شد و اعزام شدم.ناگفته نماند که بعد از ماجراهایی که در اتاق عمل برای من پیش آمد کل رفتار و اخلاق من تغییر کرد.
💥دیگر خیلی مراقب بودم تاکسی را نرنجانم .حق الناس و ... دیگر از آن شوخی ها و سرکار گذاشتن ها خبری
نبود. یکی دو شب قبل از عملیات رفقای صمیمی بنده که سالها با هم همکار بودیم دور هم جمع شدیم.
🌴 یکی از آنها گفت شنیدم که شما در اتاق عمل حالتی شبیه به مرگ پیدا کردید.خلاصه خیلی اصرار کرد که تعریف کنم اما قبول نکردم.
چون برای یکی دو نفر خیلی سربسته حرف زده بودم و آنها باور نکردند و به خاطر تصمیم گرفتم دیگر برای کسی حرفی نزنم.
🌾 جواد محمدی، سید یحیی براتی، سجاد مرادی، عبدالمهدی کاظمی، برادر مرتضی زارع و شاهسنایی در کنار هم مرا به یکی از اتاق ها بردند و اصرار کردند که باید تعریف کنی.
من کمی از ماجرا را گفتم، رفقا منقلب شدند..
خصوصاً در مسئله حق الناس و مقام شهادت!
💥چند روز بعد در یکی از عملیاتها حضور داشتم مجروح شدم و افتادم جراحت سطحی بود.
اما درست در تیررس دشمن افتاده بودم هیچ کس نمیتوانست آن نزدیک شود.
🌴شهادتین این را گفتم. منتظر بودم با یک گلوله از سوی تک تیرانداز تکفیری به شهادت برسم.
در این شرایط بحرانی جواد محمدی و مهدی کاظمی خودشان را به خطر انداختند و جلو آمدند.
🦋آنها سریع من را به سنگر منتقل کردند. ناراحت شدم و گفتم: برای چه این کار را کردید ممکن بود همه ما را بزنند!
جواد گفت: تو باید بمانی و بگویی در آن سوی هستی چه دیدی ...
💥چند روز بعد بازی نفت در جلسه از من خواستند که از برزخ بگویم. نگاهی به چهره تک تک آنها کردم و گفتم چند نفر از شما فردا شهید می شوید...
🥀سکوت عجیبی در جلسه حاکم شد. با نگاههای خود التماس میکردم که سکوت نکنم. من تمام آنچه را دیده بودم را گفتم.
از طرفی برای خودم نگران بودم نکند من در جمع اینها نباشم اما نه ان شالله که هستم.
🌾جواد با اصرار از من سوال میکرد و من جواب میدادم.
در آخر گفت: چه چیزی بیشتر از همه آن طرف به درد ما میخورد؟
گفتم بعد از اهمیت به نماز و نیت الهی و خالصانه، هرچه می توانید برای خدا و بندگان خدا کار کنید..
🍀روز بعد یادم هست که یکی از مسئولین جمهوری اسلامی در مورد مسائل نظامی اظهارنظری کرده بود که برای غربیها خوراک خوبی ایجاد شد...
خیلی از رزمندگان مدافع حرم از این صحبت ناراحت بودند.
🌷جواد محمدی همان مسئول را به من نشان داد و گفت: میبینی پس فردا همین مسئولی که اینطور خون بچه ها را پایمال میکند از دنیا میرود و میگویند شهید شد!!
🍃خیلی آرام گفتم: آقا جواد!من مرگ این آقا را دیدم..در همین سالها طوری از دنیا میرود که هیچ کاری نمیتوانند برایش انجام دهند!!
حتی نحوه مرگش هم نشان خواهد داد که از راه و رسم امام و شهدا فاصله داشته...
🍂چند روز بعد آماده عملیات شدیم جیره جنگی را گرفتیم و تجهیزات را بستیم.
خودم را حسابی برای شهادت آماده کردم.
آرپیجی برداشتم و در کنار رفقایی که مطمئن بودم شهید میشوند قرار گرفتم.
گفتم اگر پیش اینها باشم بهتره احتمالا با تمام این افراد همگی با هم شهید میشویم.
🌸جواد محمدی خودش را به من رساند و پیش من آمد و گفت داریم میریم برای عملیات و خیلی حساسیت منطقه بالاست.
او میخواست من را از همراهی با نیروها منصرف کند . گفتم چند نفر از این بچهها به زودی شهید میشوند
🌿از جمله بیشتر دوستانی که با هم بودیم میخواهم با آنها باشم بلکه به خاطر آنها باید هم توفیق داشته باشیم.
هنوز چند قدمی نرفته بودیم که جواد محمدی با موتور جلو آمد و مرا صدا کرد! خیلی جدی گفت سوار شو باید از یک طرف دیگر خطشکن محور باشی...
ادامه دارد...
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
چگونه عبادت کنم_47.mp3
10.21M
#چگونه_عبادت_کنم ۴۷ 🤲
💢شخصیت هر انسان ، به کیفیت نماز او بستگی دارد.
هرقدر حضور #قلب ❤️و تمرکز انسان در نماز بیشتر میشود؛ قدرتِ روحیِ او افزونتر شده، و قیمتِ انسانیاش نیز، بالاتر میرود.
#استاد_شجاعی👆
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#تلنگرانه ☘️ دختر خانما #حتما بخونن...😊🔽 اقا پسرا #باید بخونن....😊🔽 💠+به قول حاج حسین یڪتا: 🍃دنی
🌸✨حاج حسین یکتا:
🌳بچهها ❗️دلاتونُ تحویل ارباب بدید. دلتو بده به ارباب# بگو فقط شب🌙
🌾 اول قبر سالم تحویلم بده❗️☺️
چشماتون رو بذارید برای خوشگل خوشگلا #یوسف زهرا. چشماتون رو بذارید برای خدا...✨
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 2⃣#قسمت_دوم 💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان،
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
3⃣#قسمت_سوم
💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب #یاعلی میگفتم تا نجاتم دهد.
💢با هر نفسی که با وحشت از سینهام بیرون میآمد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را صدا میزدم و دیگر میخواستم جیغ بزنم که با دستان #حیدریاش نجاتم داد!
💠 بهخدا امداد امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟»
💢از طنین #غیرتمندانه صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش میکند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشتتر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟»
💠 تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم میکرد، میتوانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!»
💢حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و #انتقام خوبی بابت بستن راه من بود!
💠 از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزدهام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ میکُشمت!!!»
💢ضرب دستش به حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزهاش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان #غیرت حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمونکُشی میکنی؟؟؟»
💠 حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت میدیدم که انگار گردنش را میبُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بیغیرت! تو مهمونی یا دزد #ناموس؟؟؟»
💢از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمیدانستم همین نگرانی خواهرانه، بهانه به دست آن حرامی میدهد که با دستان لاغر و استخوانیاش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف میزدیم!»
💠 نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من #صادقانه شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمیداشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفتهام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم تهنشین شد و ساکت شدم.
💢مبهوت پسرعموی مهربانم که بیرحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظهای که روی چشمانم را پردهای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدمهایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم.
💠 احساس میکردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سختتر، #شکّی که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم.
💢حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیهگاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس میکردم این تکیهگاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد.
💠 چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که میخواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدنمان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع میشدیم، نگاهش را از چشمانم میگرفت و دل من بیشتر میشکست.
💢انگار فراموشش هم نمیشد که هر بار با هم روبرو میشدیم، گونههایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان میکرد. من به کسی چیزی نگفتم و میدانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را میگرفت و حیدر به روی خودش نمیآورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است.
💠 شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان مینشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمیکردم و دست خودم نبود که دلم از #بیگناهیام همچنان میسوخت.
💢شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شبها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینهام کوبید و بیاختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه میکرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه #آبرویم را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
4_5793920189498131037.mp3
10.12M
🎵 #صوت_شهدایی
✨توی شلوغی های این عالم
✨واسه شهیدان دلمون تنگه
🎤🎤 #سیدرضا_نریمانی
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🍂🌱🍂🌱🍂🌱🍂
💞ماييم و✨
سينه ای که در آن ✨
ماجرای #شمـاست ...✨
#شبــــتون_شهــــدایی🌙
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم❣
🌴ای یوسف زهرا
سفرٺ کی به سر آیدبادست ت
کی نخل#عدالت ثمرمی اید✨
از پیک صبا کی شنوم امدنت را
کی بانگ انا #المهدیٺ ازکعبه براید⁉️
🥀السلام علیک یا #بقیَّةَ الله
چشم به راهیم آقا بیا😍
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🦋🌾🦋🌾🦋🌾
☘برخیز که وقت صب🌤ح
دیدن دارد❗️اوای خوش#اذان
💫شنیدن دارد❗️
دل مست ِ💖طنین نام احمد گشته
🌿جان حال هوای #پرکشیدن دارد...
#شهید_محمدتقی_سالخورده
#سلام_صبحتون_شهدایی🌺
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
مداحی_آنلاین_محشور_شدن_با_حضرت_زهرا.mp3
2.63M
♨️سه دسته از زنان که در قیامت با حضرت زهرا(س)محشور می شوند
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤 #آیت_الله_مجتهدی_تهرانی
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#رهبرانقلاب: واقعا #همسران_شهدا اجر فراوانی دارند و #نصف_اجر_شهدا متعلق به همسر و خانواده آنهاست🍃
🕊💞🕊💞
♨️یادی از شهید مدافع حرم #مصطفی نبیلو (●ولادت: ۱۳۴۵، تهران ☆ ○#شهادت: ۱۳۹۶، سوریه ☆ ■مزار: گلزار شهدای مدافع حرم بهشت معصومه"سلاماللهعلیها" قم)
🔅دو نفر ما خادم حرم حضرت معصومه(سلاماللهعلیها) بودیم.
دفعه آخر که برای #خداحافظی رفتیم حرم،
وقتی برمیگشتیم،
گفت دفعات قبلی خودم کار را خراب کردم عزیز❗️
♨️گفتم:چرا⁉️
گفت:《چون همیشه #موقع خداحافظی میگفتم یا حضرت معصومه(سلاماللهعلیها) من را #دو ماهی قرض بده تا برای حضرت زینب(سلاماللهعلیها) نوکری کنم.
🔆ولی اینبار از حضرت خواستم من را ببخشد به حضرت زینب(سلاماللهعلیها).》
من هم خندیدیم 😅و گفتم:
"خب چه فرقی کرد❓"
♨️ گفت:
《اینها دریای کرم هستند
چیزی را که ببخشند دیگر پس نمیگیرند.》❌
📝 #راوی: #همسر_شهید
گزیدهای از وصیتنامه شهید:
《حفاظت از حضرت آقا که محافظ اصلی دین و حرم اهلبیت هستند از اوجب واجبات است و #حفاظت از ایشان حفاظت از حرمهاست...》
#شهید_مصطفی_نبی_لو
#مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🕊🍃✨🕊🍃✨🕊🍃✨🕊🍃✨
🎤پرسیدند حرفی باشهدا داری❓
🌸🍃گفت :شهدا شرمنده ایم!
اما نگفت شهدا شرمنده ایم که به وصیت شما عمل نمی کنیم .....
شهدا شرمنده ایم که در برابر بدحجابی ها بی تفاوت هستیم.....
شهدا شرمنده ایم که بعضی ها #غیرتشان را ازدست داده اند....💥
🌸🍃شهدا شرمنده ایم که دیگر فرقی میان آقا و خانم نمانده.....
شهدا شرمنده ایم که از شما مینویسیم اما در عمل عاجزیم....
شهدا شرمنده ایم که فقط ادعا داریم....
شهدا شرمنده ایم که به جز شرمندگی خیلی ازکارها ازدستمان بر می آید اما انجام نمی دهیم⚡️
🌸🍃شهدا شرمنده ایم که بعد ازشما فقط شرمنده ایم.....
شهدا واقعا شرمنده ایم 💥
شهدا آنقدر شرمنده ایم که حتی از گفتن این جمله #شرمنده میشویم....
شهدا ما شرمنده ایم که فقط شرمنده ایم......
🌸🍃شهداااااااااا
صدایمان را دارید⁉️
ما فقط شرمنده ایم که رهرو راهتان نیستیم همین ❗️ 😔
#شهدا گاهی نگاهی... 💥
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
Page273.mp3
773.6K
🔻طرح تلاوت روزانه قرآن کریم
✨سوره مبارکه نحل✨
#قرائت_صفحه_دویست_هفتاد_وسه
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌷با لالہ شهیدِ عشق را این سخن اسٺ
اے لالہ طراوٺ از خون من اسٺ
🌴سر دادن و جان به #دیگران بخشیدن
این شیوه #عاشقان❤️ گلگون ڪفن اسٺ
#شهید_رضا_رضاییان_شریف_ابادی
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌷با لالہ شهیدِ عشق را این سخن اسٺ اے لالہ طراوٺ از خون من اسٺ 🌴سر دادن و جان به #دیگران ب
9⃣8⃣2⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔰رضا رضائیان #اولین شهید سربریده جنوب است. البته همه فکر میکنند در کردستان سرش را بریدهاند؛ اما جنوب و بعثیها سرش را بریدهاند. عکس جسد بی سر رضا دل 💔آدم را ریش میکند.
♻️رضا با شش نفر دیگر برای شناسایی به کارون میزنند و وارد سلمانیه میشوند. اما گیر عراقیها میافتند. نارنجک تفنگی شلیک میکنند و رضا میافتد. بعثی ها میرسند بالای سرش و سرش را جدا میکنند و با خودشان میبرند.
🔰رضا و محسن #موهبت، همرزم رضا در آن عملیات شهید میشوند. چند روز بعد از شهادت پیکر شهید را میآوردند سردخانه. خانواده میروند تا جسد را تحویل بگیرند. برادرهای سپاه میآیند و به خانواده دلداری میدهند. انگار خبری بدتر از شهادت دارند.
♻️نمیدانند چطور باید به خانواده رضا بگویند که شهید سر ندارد. مرتب به ما می گفتند باید صبور باشید. البته حاج آقا(پدرم) هم نمیدونستند. ما رفتیم وجسد را دیدیم که سر نداشت.» خاطرات برادرش را که یادآوری میکند، انگار صحنه دیدن بدن بی سر برادر بار دیگر برایش تداعی میشود. خودش هم میگوید که هروقت یادم میآید گریهام میگیرد.
🔰پدر با تمام #تلاشی که شده است، متوجه می شود خبری است و میخواهد پسر را ببیند. پدر بدون آنکه خم به ابرو بیاورد بالای سر پسر میایستد. پسرش سر ندارد. #جسد بی سر پسر را میخواهد ببوسد؛ اما سری در بدن نیست.😞
♻️به رسم عقیله بنی هاشم خم میشود و رگ های بریده شده پسر را میبوسد. پدر با افتخار سرش را بالا میگیرد و میگوید: « سر امام حسین (ع) را بردند برای ابن زیاد؛ سر «رضا»ی من را بردند برای صدام.»⚡️
#شهید_رضا_رضاییان_شریفآبادی🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh